اگر مکتب باز بودی، حالا سمیه دانش آموز صنف هشتم می‌شد

سمیه

دختر از خواب برخاست، وضو گرفت، نمازش را خواند. و رفت تا چای دم‌کند. کارش را می‌کرد و فکرش درگیر خوابی بود که شب قبل دیده بود. دوباره باخوشحالی به طرف مکتب می‌رود، و دوستانش را که یک‌سال است ندیده بود، می‌بیند و سخت درس می‌خواند. حس عجیبی بود. چندوقتی بود که از‌ این‌گونه خواب‌ها زیاد می‌دید اما حالش را خراب می‌کرد، چون یک‌سال بود که در دنیایش یک‌سره ناامیدی حکمفرما بود.

دختر به انجام کارهای همیشگی‌اش پرداخت؛ دسترخوان را پهن کرد، چای را آورد و نان هم کنارش گذاشت. چیز دیگر نبود و البته چای و شکر بود، که همین را داشتند. دقایقی بعد پدر و برادرانش سر سفره حاضر شدند و پس از خوردن صبحانه بدون هیچ‌ کلامی از خانه بیرون رفتند. او دوباره تنها بود. فکر کرد شاید بهتر باشد خانه را گرد‌گیری کند. اول از الماری کتاب‌ها شروع کرد، درب الماری که باز کرد خاطرات مکتبش تازه شد. قرار بود امسال در صنف نهم باشد؛ چقدر برایش آمادگی گرفته بود. کتاب دری را برداشت و ورق می‌زد که در لابلای صفحات کتاب متوجه کاغذی شد. نگاهی به آن انداخت، در آن در مورد آرزوها و اهدافش نوشته بود. گرفتن نمرات بالا در امتحانات مکتب، یادگیری زبان انگلیسی، یادگیری نواختن گیتار، گرفتن نمره‌یی خوب در امتحانات کانکور و خواندن رشته ژورنالیزم در دانشگاه… ولی فعلاً همه اینها به رؤیاهای عقیم و دست‌نیافتنی مبدل شده بودند. دخترک آه عمیقی کشید و دوباره به کارش پرداخت. تا ظهر همه‌ی خانه را گردگیری کرده بود. خسته و گرسنه بود اما اشتهای خوردن چیزی را نداشت. با شنیدن صدای تک‌تک دروازه، باعجله رفت تا دروازه باز کند. با دیدن دوستش لبخندی زد. سپس هردو خانه به خانه رفتند. در مورد همه‌چیز حرف زدند؛ حال‌شان، کارهای روزمره‌ی که انجام می‌دادند، خانواده و خاطرات دوران مکتب. چند دقیقه‌ای هردو ساکت بودند تا اینکه دوستش گفت:

– مروه، پدرم می‌خواهد ما ایران برویم.

لبخند تلخی برلبان دختر نقش بست. پرسید:

– چه وقت می‌روید؟

– هفته بعد

-برای همیشه؟

– نمی‌دانم، شاید.

از رفتن دوستش ناراحت بود و چون امکان داشت او را دیگر هرگز نبیند اما از طرفی هم خوشحال بود که حداقل دوستش می‌توانست دوباره درس بخواند…

تا شب خوش را مصروف آشپزی کرد. پدر و برادرانش که آمدند همه باهم غذا خوردند. سپس آنها به اتاق‌های‌شان رفتند. دختر تصمیم گرفت ظرف‌ها را بشوید. از سه‌ سال پیش که مادرش مرده بود، همه کارهای خانه را به تنهایی انجام می‌داد. کارش که تمام شد به اتاقش رفت و بی‌اختیار اشک ریخت. تمام روز سعی کرده بود گریه نکند، اما دیگر نمی‌توانست. انگار چیزی در دلش سنگینی می‌کرد. تحمل تمام اینها برایش سخت بود. پس از بسته شدن مکاتب، دنیایی دخترانه و رنگارنگ‌اش جای خود را به دنیایی داده بود که خلاصه می‌شد به شستن، پختن، تمیزکردن، جارو زدن و در آخر شب هم با یک قلب ناراحت خوابیدن…

به اشتراک بگذارید: