بی‌نام، از دستگیری تا شکنجه

نویسنده: خاکشا قوم شاهی
زمان مطالعه: ۸ دقیقه
دشت‌ برچی، بخشی از کابل. بریده از زمان و زمین. بی‌نام، آن روز را با انرژی چندبرابر آغاز کرد. از خانه برآمد تا برود برای اشتراک در همایش جنبش زنان. خیابان‌های دشت‌ برچی پر هستند از تفنگداران گروه طالبان. تفنگ‌هایی که اکنون جانشین بشکه‌های زرد و واسکت‌های انتحاری شده‌اند، بر دوش یک مشت تفنگدار؛ تفنگدارانی که از کوه و صحرا پایین شده‌اند در خیابان‌های پایتخت. هریک، شهر نادیده، وحشی، چرکین، ترسناک و خشن.
آن روز باید برنامه‌یی را در راستای جنبش زنان راه‌اندازی می‌کردند که کردند. برنامه در زیر سقفی پر از فشارهای روانی، ترس و لرز تفنگداران طالبان برگزار شد. بانوان در زیر این سقف پر از هراس و ترس گرد آمدند. برنامه‌ی مسالمت‌آمیز در راستای جنبش زنان با اشتراک زنان. آن ترس و لرزی که با شروع برنامه همراه بود، ناگهان با آمدن تفنگداران به داخل سالن تبدیل شد به واقعیت.
تفنگداران بدون هیچ پرسشی به لت‌وکوب بانوان پرداختند. چپ و راست. با لگد و مشت و قنداق تفنگ. سپس گوشی‌های همراه یک یک را به زور گرفتند. تک تک را بازرسی بدنی کردند. تلفن‌ها را پاک کردند. «بی‌نام» یکی از این دست بانوانی است که آن روز دستگیر شد و بازداشت. گفت: بنویس «بی‌نام». بی‌نام، نام مستعار. استعاره‌یی برای تاریخ. بی‌نامی خودش یک تاریخ است. بی‌نامی بانوان، حذف زنان از عرصه‌ی زندگی در دوره‌ی حکومت گروه طالبان است. می‌نویسم: «بی‌نام».
بی‌نام، بانویی که تاریخ دستگیری‌اش تا شکنجه، بخشی از تاریخ بانوان حذف شده از صحنه‌ی روزگار در حاکمیت گروه ترور و بشکه‌های زرد و واسکت‌های انتحاری است. بی‌نام، خودش نام است. نام زنانی که زن بودن‌شان در دوره‌ی حاکمیت گروه طالبان، «تف»ی است همراه با بلغم از دهان رهبران گروه تروریستی طالبان در تفدانی تاریخ حکومتداری بشکه‌های زرد و واسکت‌های انتحاری. روایت بی‌نام‌ها چنین خلاصه شده است: زن، لکه‌ی ننگینی است به دست تفنگداران گروه طالبان.
بامداد روز است. بی‌نام در خیابانی در دشت برچی، بخش گمشده در برهوت کابل، گام گذاشت. هوا گویا حبس است و خفه‌کننده. چپ و راست تفنگداران گروه طالبان با موهای دراز، لباس‌های کثیف و ناشسته، تفنگ بر دوش ایستاده‌اند؛ برخی جاده‌ها بسته. جاده‌ها ترسناک و پر از فشار روانی.
این‌جا سالن برنامه‌ی جنبش زنان است. برنامه‌ی سراسر صلح‌آمیز و زنانی بدون هیچ سلاحی. ناگهان تفنگداران گروه طالبان در سالن ریختند. همه را گرفتند زیر قنداق، میله‌ی تفنگ و لگد. تفنگ به دستی در برابرش ایستاد. وی نیز ایستاد. دستور داد تا رویش را نشان بدهد. ترس و لرز تمام اندامش را مچاله کرد. زمین لرزید. آنسوی رویداد دستگیری ناپیدا است. همان ثانیه با خودش گفت: «اگر دستگیرم کند…». اگرها چون موریانه و مورچه بر تمام بدنش شروع کردند به مور مور کردن.
با صدای نخراشیده‌یی به زبان پشتو گفت: «هغه خپله دی»؛ چیزی که از این عبارت دستگیر بی‌نام شد یعنی خودش است. زان پس همه چیز گنگ و مبهم شد. فقط یادش هست که دو یا سه یا بیشتر و کمتر تفنگدار وی را به سبکی بال پروانه بلندش کردند و گذاشتند بین رنجر پلیس.


رنجر پولیس که راه افتاد، آسمان و زمین بهم خوردند، طوفان شد و سیل آمد و همه چیز را با خودش برد. زمان چطور گذشت؟ وی نفهمید. تنها چیزی که فهمید این‌جا اتاق نمناک و خفه است. از در و دیوارش مرگ و دیوانگی چون سوسک می‌بارند. نخستین چیزی که به وی گفته شد، دشنام و ناسزا است. در برهوتی از ترس و لرز همین‌قدر یادش هست که گفتندش: هزاره، شیعه‌ی کافر، فاحشه. این سه واژه چنان نخی بر وی پیچ خوردند تا آن روزی که از بازداشتگاه بیرون شد، این نخ هم‌چنان بر تمام وجودش تنیده هستند تا روز مرگ.
چادر وی را کشیدند. موهایش ریخت بر سر و صورتش. با خودش گفت شاید اجازه بدهد تا سرم را بپوشانم. یادش آمد گروه طالبان همواره خود را مجاهدین اسلام گفته‌اند. بر خلاف این تصورات، دو سه نفری به موهایش چنگ زدند. وی را کشیدند به روی زمین. با مشت و لگد بدنش را زیر گرفتند. زمین اگر دهان باز می‌کرد و وی را می‌خورد، آن روز جشن بود برای‌شان؛ اما زمین با تمام نامهربانی‌ها و سنگدلی‌ها محکم و سفت ماند. موهایش در چنگال تفنگدارانی که از سر و کولش بوی تعفن و چرک می‌آیند اسیر است. موی یک زن، اسیر چنگال مجاهدان راه اسلام!
در گوشه‌یی از اتاقی وی را انداختند. آنسوی رویدادها برایش ناپیدا است. با خودش گفت: چه خواهد شد؟ ماجرایی که با ناسزا به تبار و مذهب شروع شده است به کجا بینجامد؟ این‌که تبارش چیست و مذهبش چیست، نمی‌توانند جرم باشد. پس جرم وی چیست؟ این دستگیری و بازداشت خودسرانه برای چه خواهد بود؟ این سلب آزادی برابر کدام قانون انجام گرفته است؟ با خودش داشت این چیزها را می‌گفت که از مویش گرفتند و با مشت و لگد بر بدنش زدند. پشت و پهلو، سر و روی. بدون هیچ مهابا و ملاحظه‌یی. رد پاهای‌شان مانده است برای همیشه تاریخ بر تمام بدنش.
دستگاهی را در اتاق تاریک، خفه و نمور حس کرد. تا آن روز چنین چیزی را ندیده بود. تا آن لحظه نیز نمی‌دانست آن چیست. این‌جا کجاست. بعدها پی برد که این‌جا سلول‌های انفرادی ریاست ۴۰ امنیت ملی است. این ریاست نشانه‌ی بی‌رحمی تمام تاریخ را در خود دارد. روزها و شب‌هایی که وی هشت‌بار بازجویی شد. هر بازجویی همراه با توهین، تحقیر، خشونت کلامی و فیزیکی و دست اندازی. …و آن بخش‌هایی که نمی‌توان برملا کرد. یعنی سخت است که تمام آن‌چه بر وی گذشت، شرح داده شود. شاید متوجه شوید که ته آن ناگفته‌ها چیست؛ اما آن لگدها و شوک‌برقی‌ها و ناسزاها چیزهایی‌اند که می‌توان به‌آسانی بر زبان آورد.


شوک برقی همراه شد با صداهایی شبیه وزوز در گوشش. سوزش و خشکی چشم، احساس سوزن سوزن شدن بدن، سرگیجه، درد شکم و تهوع. در هر شوک برقی در هوا می پرد. گویا کره‌ی زمین واژگون شده است. چنین حسی. هم‌چنین احساس گرما، داغی و احساس سوزن سوزن شدن و پشه‌گزیدگی، درد شکم، دیدن جرقه در چشم، فشار بر روی ستون فقرات.
از اثر شوک برقی بیهوش شد. به هوش آمد. هوا تاریک شده است و شب همه چیز را در خودش غرق کرده است. تمام شب، صداهایی از آن ورای دیوارها به‌گوشش می‌رسند. در زنجموره‌های صداها، ناله‌ها، زاری‌ها و ماتم‌هایی را می‌شنود که یادآوری آن‌ها روحش را می‌خراشند و نیشتر می‌زنند. صداهایی که می‌گویند: «مرا شکنجه کنید؛ ولی لباس‌هایم را نکشید و بر من تجاوز نکنید». این صداها تمام تاریخ روسیاهی گروه تروریستی طالبان را برملا می‌کند. بخش ننگین و سیاه تاریخ کشور. لکه‌ی شوم بخشی از صفحات تاریخ سرزمینی که شایسته‌ی آزادی و آزادگی است.
روزها و شب‌ها بدون این‌که بداند چطور گذشت، گذشت. همه چیز ‌گذشت. فقط می‌داند که پنج هفته در بند گروه خون‌آشام طالبان مانده‌ است. روزها و شب‌هایی بدون هیچ‌گونه امکانات بهداشتی، حمام و دسترسی به حقوق نخستینِ یک بازداشتی. روزها و شب‌هایی که گذشت اجازه ندادند تا با خانواده‌اش دیدار کند. آنان وی را گم کرده‌اند.
تفنگداران مرتب در بازجویی‌ها می‌گویند: شما علیه امارت اسلامی هستید. شما کافر هستید. حجاب اسلامی ندارید. جنبش زنان راه انداخته‌اید. تظاهرات می‌کنید. وابسته‌ی کشورهای خارجی هستید. شلیطه و زناکار هستید. فاحشه و فاجره هستید. با خارجی‌ها کار می‌کنید. سپس با هجای زبان پشتو تأکید می‌کنند: «این‌ها را یک یک اعتراف کن. بگو».
از همان آغاز دستگیری متوجه شده است که وی چند جرم آشکار دارد: زن بودن، هزاره بودن، شیعه بودن و وابستگی به جنبش زنان. انگار این چند عمل مجرمانه شده‌اند بخشی از عوامل شکنجه؛ شکنجه‌یی که تا زنده هست روح و جسم وی را آزار خواهند داد.
زمان به کندی گذشت و عقربه‌ی تاریخ به روی روز دوشنبه یکی از روزهای ۲۰۲۲ ایستاد. وی آزاد شد. پس از آزادی متوجه شد که در آن مدت که در بازداشتگاه بوده است نهادهای بین‌المللی و دیپلماتیک کشورهای گوناگون خواستار آزادی وی شده‌اند. در روزهای واپسین، پیش از رهایی، در بازداشتگاه دواهایی به خورد وی دادند. بعدها متوجه شد که آنان تلاش می‌کرده‌اند تا شکنجه‌های دوره‌ی بازداشت را با خوردن این دواها فراموش کند؛ اما همه چیز در ذهنش ثبت شده است. همه چیز و هیچ چیز. هیچ چیز یعنی سرگذشتی که وی را هیچ ساخت. درد هیچ‌بودن دشوار است و این‌که وی آیا تمام آن رنج‌هایی که در پنج هفته کشیده است فراموش می‌تواند؟ بی‌گمان هرگز. هر جا باشد و هر جایی برود این رنج همراه وی خواهد بود: رنج دستگیری، شکنجه، توهین، تحقیر و هتک حرمت. او با تمام وجودش فریادی هست تا به آیندگان برساند و ثبت تاریخ کند آن‌چه که از سوی گروه خون‌آشام طالبان بر سر او آمده است. آن‌چه که روایت می‌کند گواهی‌یی است که بماند برای تاریخ و بشنوند و بخوانند آنانی که با این گروه تبه‌کار هم‌کاسه و هم‌پیاله‌اند.

به اشتراک بگذارید: