امان شادکام
اکثریت زنانی که در سرزمینی بهنام افغانستان زندگی میکنند با خشونتهای کلامی و فزیکی روبهرو هستند و همیشه از این ناحیه رنج میبرند. خشونت بالای زنان عوامل زیادی دارد. تحقیقاتی که در بیست سال گذشته در این راستا صورت گرفته است، نشان میدهد، عاملهای دینی، فرهنگی و اجتماعی سبب خشونت علیه زنان شده است. دختران بدون هیچ شناخت قبلی با توافق خانوادهیشان روانهی خانهی شوهر میشوند. این در حالی است که دختر اصلا با خوی و اخلاق شوهر و خانوادهی شوهر آشنایی ندارد؛ یعنی دختر در یک مکان کاملاً نا آشنا میرود. در آنجا اگر تطابق اخلاقی داشت یا توانایی تحملش در مقابل خشونت بیشتر بود، ممکن زندگی روز گذران داشته باشد؛ اما اگر همه چیز بر خلاف انتظارات نمایان شد، بدون شک، خشونتهای خانوادگی شروع میشود.
بنابرین در جامعهی عقبماندهای مانند افغانستان خشونتهایی هستند که حامل عامل اجتماعی است و زنان ناخواسته در آتش خشونت قرار میگیرند. به این عامل، برچسپ اجتماعی نیز گفته میشود؛ زیرا کسانی که در جامعه زندگی میکنند و آن جامعه چه روستا باشد و چه شهر، با یک سلسله کنشها و واکنشهایشان، ناخودآگاه سرنوشت زنان را بهسوی خشونت سوق میدهند؛ مثلاً دختری خواستگار ندارد و اگر دارد، خودش علاقهای به ازدواج ندارد؛ اما نگاهها و حرفهای مردم او را وادار به کارهای غیر قابل انتظار میکند چون واکنشهای مردم بدون شک بالای ذهن تأثیرگذار است. به هر حال، در این گزارش زندگی زنی را مورد بررسی قرار میدهم که در چنگال خشونت شوهر میافتد و عامل خشونتش، هم فرهنگی و هم برچسپ اجتماعی است.
نام این زن بیبی گل است. ایشان به شدت خوشمزاج بوده، اما خشونتهای شوهرش باعث شده است که آن شوخمزاجیها و خندهها در لبانش بخشکند و او بهخاطر ترس نتواند خنده بر لبانش جاری سازد. این یگانه درد و رنجی است که بر بیبی گل سایه افگنده است و او را در وضعیت بدی قرار داده است.
شوهر او یک مرد معیوب است که در ناحیهی یکی از پاهای خود ضربه دیده است. این مرد زن داشته و زنش در حین ولادت از دنیا رفته است. از آن زن او شش فرزند ماندهاند. این مرد بعد از فوت زنش به ولایت پروان، ولسوالی شیخعلی کوچ میکند و بیش از دو سال در آنجا میماند. در آنجا او با بیبی گل که همسایهاش بوده، آشنا میشود. پدر بیبی گل از قوم سادات است و مادرش از قوم هزاره. مادر بیبی گل، برای دخترش توصیه میکرده که باید در کارهای خانه با دختر همسایه همکاری کند. بیبیگل میگوید: «در قریهی ما مرد کم دیده میشد چون همه به طرف خارج و شهر مهاجرت کرده بود و یا درس خواندن میرفت. ما دختران تنها به قریه میماندیم و آرزو داشتیم که مرد مجردی پیدا شود تا دمی با ایشان قصه کنیم و بخندیم و شوخی کنیم.»
قصهی زندگی بیبی گل آکنده از درد و رنج است که نمیتوان در یک گزارش خلاصهاش کرد. باید از آن رمانی نوشت تا برای نسلهای آینده عبرت باشند و آننان در انتخاب شوهر و زن دچار خطا نشوند؛ چرا که در این جامعه گرگهای زیادیاند که در شکار گوسفند نشستهاند. بیبی گل گوسفندی است در دام گرگی بهنام شوهرش. ایشان میگوید که در اول نسبت به شوهرم هیچ حسی نداشتم و حتا تصور نمیکردم که روزی خانم این مرد معیوب شوم؛ اما گاهی به شکل دزدکی به طرفم نگاه میکرد و با متوجه شدنم، چشمانش را زود از من میگرفت. وضعیت را کمی جدی دیدم و خواستم که در روستای بیمردی با این مرد معیوب چند صباحی خوشگذرانی کنم و کاری کنم که عبرتی باشد برای مردان هوسباز؛ اما خودم هدف تیر شکار قرار گرفتم و خیال و هوسم باعث شد که قربانی شوم. همین بود که امروز به یک زن مبدل شدم و باید حامل خشونت باشم.
بیبی گل میگوید: «روزی بدبختیام شروع شد که من به خانهاش رفتم. یک بعد از ظهر بود. زمانیکه وارد خانهاش شدم و شوهرم با دخترش بود و دخترش خیلی زود خانه را ترک کرد و من ماندم و او. نزدیکم آمد و من هم یک دختر بیخیال و سر مست بودم و فکر میکردم که مرد معیوب هیچ کاری نمیتواند؛ ولی یک بار متوجه شدم که مست و خمار شدهام و خودم را تشنهای چیزی میدانستم که باید سیرآب میشدم. بعد از گذشت چند دقیقه درد سوزناک در وجودم پیچید و مرا درهم درید و سست و بیحالم کرد. بعد از آن لحظه دیگر من آن دختر مست و شوخمزاج نبودم و در انبار از غم و اندوه گیر مانده بودم و بر خودم لعنت میفرستادم. تا اینکه به من درخواست فرار داد. با شنیدن درخواستش رنجم بیشتر شد؛ چون در روستای ما، فرار دختر از منزل تابو بود و هر دختری که از منزل فرار میکرد، جرمش سلاخی بود و یا از اجتماع رانده میشد. اگر چنین دختری بعد از فرار در عروسی و یا کدام جمعیتی از مردم اشتراک میکرد، خانمها با نگاههای بدبینانهیشان از زندگی بیزارش میکرد. من گیر مانده بودم و در یک شرایط مبهم غلتک میزدم و عقلم از تشخیص درست و اشتباه عاجز بود. مشکل دیگر هم آنجا بود که آن مرد معیوب فرزنددار بود و از طرف دیگر پدرم سید بود هرگز اجاز نمیداد که من یک هزاره را شوهر کنم. میزان هراس از پدرم بیشتر از خدا بود.
از ماجرا یک روز گذشته بود که از دست دخترش یک موبایل برایم روان کرد. زنگ زد و گفت که تصمیمت را گرفتی یا نه؟ اگر موافق استی، یک دستمال یا سوزنی را بهعنوان نشانه روان کن که من به نزد ملا ببرم تا نکاح مان را بسته کند. من جز تن دادن به نکاه چارهای نداشتم و یک دستمال سفید را عطراگین کردم و روان کردم. شب همان روز به من خبر داد که صبح وقت باید به طرف کابل فرار کنیم. آن شب خواب از چشمانم پریده بود چون بهجایی روان بودم که آیندهام کاملاً نامعلوم بود. فقط یک دلخوشی در وجودم نفس میکشید؛ شوهر معیوبم به من وعده داده بود که «مرا به زیارت کربلا میبرد و هرگز اجازه نمیدهد که فرزندانش مرا اذیت کند.» من دختر ساده، تنها با وعدههای دروغینش دل بسته بودم و دنبال آینده مبهمم رفته بودم. صبح وقت از خواب برخاستم و دیدم که پدر و مادرم خواب است و من فرصت را غنیمت شمرده، کفشهایم را در دست گرفتم و پای لچ از خانه بیرون شدم؛ چون میترسیدم که کفشهایم باعث تولید صدا شود و صدا باعث بیدار شدن پدرم.
ده دقیقه پیادهگردی کردیم و شوهر معیوبم از من پس میماند و بعد از ده دقیقه به موتری که خواسته بود نشستیم و تا بازار شیخعلی با هم رفتیم و در بازار شوهرم پایین شد و مرا قناعت داد که اگر او برود، ممکن است که پدرم شک کند و مرا با یکی از نزدیکانش به کابل روان کرد. خودش بعد از ده روز به کابل آمد. من سه ماه در کابل در خانهی یکی از نزدیکانش ماندم. او خودش در روستا بود و گهگاهی به سراغم میآمد. از ایشان سوال میکردم که پدر و مادرم چه میگویند و چه فکر میکنند؟ او در جوابم میگفت که پدرت با روستاییها گفته است که دخترش به کابل به خانهای برادرم رفته است؛ اما مادرت با زنان گفته است که من به زودی کابل میروم و دخترم را در هرات به شوهر دادهام و در کابل عروسی میگیریم. من حرفهای شوهر معیوبم را باور کردم چون فضای فرهنگی منطقهی ما ایجاب میکرد که باید پدرم آن دروغ را بگوید. بهخاطر که فرار دختر ننگ محسوب میشد.
شوهرم با فرزندانش همان سال (۱۳۹۴) را در روستا ماند و پدرم اصلا شک نکرد که با دهقانش، یعنی همان مرد معیوب، فرار کردهام. خزان سال ۱۳۹۴ مرا از کابل به بهسود در خانهی خواهرش برد و خانهی خواهرش در یک درهی تنگ موقعیت داشت. من بیش از یک ماه در آن درهی تنگ ماندم و در ماه دوم خزان ۱۳۹۴ جل و پلاسش را از روستای پدریام به روستای خودش انتقال داد و به دنبال من آمد. زندگی مان در اوایل زیاد بد نبود و من میتوانستم بخندم و با زنان شوخی کنم؛ اما با گذشت زمستان(۱۳۹۴)، زندگیام بهار نشد و همیشه زمستان ماند. شوهرم دیگر آن مردی نبود که من تصور میکردم و بدگمانیها در درونش اوج میگرفت. به هر آدم قریهاش بدگمان بود و من اگر با مردی و حتا زنی مینشستم و صحبت میکردم با من خشونت میکرد که چرا با آن نشست داشتم و چه قصه میکنم. آن موقع بود که واقعیت این مرد معیوب را شناختم و دانستم که زن قبلیاش هم بهخاطر بدگمانی این مرد معیوب به تنگ آمده بوده و همیشه آرزوی مرگ میکرده.
خشونت درون خانوادهگی ما از همین بدگمانیها شروع شد و من روزبهروز محدودتر شدم و با هیچ کسی صحبت نمیتوانستم و حتا برایم حدود تعیین میکرد که با کدام یکی از زنان قریه بنشینم و با کدامش ننشینم. گاهی با اندک بگومگو مرا مورد لتوکوب قرار میداد. با وجودی که او یک آدم معیوب است، اما دستان سنگینی دارد و گاهی از نزدش فرار میکنم و به صحرا پناه میبرم. بعد یا او دنبالم میگردد و پیدایم میکند یا خودم بهخاطر دو کودکم و از سوی دیگر به دلیل نداشتن پناهگاه، بر میگردم. همچنان، نمیماند که من در موبایلم سیمکارت داشته باشم چون بدگمانی میکند که من با کسی در ارتباط نباشم و بالایم باور ندارد. بهخاطر همین بدگمانیهایش هیچ کسی از اقاربش به خانهاش آمده نمیتواند و میترسد که مورد بدگمانی قرار نگیرد؛ اما برای من بارها گفته است که من با فلانی بچه در ارتباط هستم و برایم هشدار میدهد. دردم بیشتر میشود و خشمم دو چند؛ ولی کاری نمیتوانم و فریاد میزنم که تهمت نزن و فریاد باعث میشود که هیولای درونیاش زنده شود و مرا به باد کتک بگیرد. کمتر روزها اتفاق میافتد که با هم نزاع نکنیم.
ایشان اضافه میکند که فرزندان مان با خشونت عادت کرده است و زمانیکه پدرش مرا مورد لتوکوب قرار میدهد و فرزندان مان در گوشهای اتاق خاموش میمانند و ما را نظاره میکنند. زمانیکه ما باهم نزاع میکنیم هیچ کسی حاضر نمیشود که برای میانجیگری بیاید چون از بدگمانی شوهرم هراس دارد. بدگمانیهای شوهرم برعلاوهی که در خانه باعث زایش خشونت شده، مردم قریه را نیز از او رانده است.
من با شش نفر همقریهی شوهر بیبی گل، مصاحبه کردم و آنها تأیید کردند که شوهر بیبی گل به شدت بدگمان است و مردان و زنان قریه به خانه او رفته نمیتواند. آنها اضافه کردند که میزان بدگمانی نسبت به سالهای که در ولایت پروان نرفته بود، بیشتر شده است. اینها عامل بیشتر شدن بدگمانی او را یکی اینکه بالای زنش باور ندارد و دوم اینکه در ولایت پروان در منطقهای که بوده، این فرهنگ بد را از آن جا در ذهنش تداعی داده است؛ میدانند. مردم قریه خاطرات عجیب و غریب را قصه میکند و میگویند که سالهای اول، بیشتر مردان قریه متهم میکرد که با زنش سر و سِری دارد و مساله حتا به نزاع کشانده شد و مردم قریه جمع شدند که باید این موضوع حل شود. بعد از آن جلسه مردم تصمیم گرفتند که با این مرد قطع ارتباط اجتماعی شود.
بیبی گل، بر همهی اظهار نظر مردم قریه، مهر تأیید میزند و شوهرش را فرد بدگمان و خشن میخواند. ایشان میافزاید؛ حتا زمانی بدگمانی شوهرم بیشتر میشود که من با زنی در چشمه و لب دریا بنشینم یا لباس پاک و جدید بپوشم و به خودم رسیدگی کنم. من به خاطر خشونت شوهرم، لباسهای جدید پوشیده نمیتوانم و به امیال درونیام لگد میزنم و سعی میکنم، حس زنانهام را خنثی کنم.
بیبی گل، عامل این همه بدبختیاش را خشونت پدر و فرهنگ بدوی منطقهاش میداند. ایشان میگوید که «پدرم با خشونت رفتار میکرد؛ اما مادرم آدم دلسوزی بود. پدرم خواهر خوردتر از من را به شوهر داد و این باعث شد که نگاه مردم قریه نسبت به من تغییر کند و حتا باورش شده بود که من مشکلی دارم که پدرم به شوهر نداده است. گاهی با مادرم سر این موضوع جر و بحث میکردم و مادرم میگفت که مهرهی سوراخ به زمین نمیماند؛ اما من به پرخاشگریام ادامه میدادم و تا اینکه پای پدرم در میان کشانده میشد و او مرا به باد کتک میگرفت. زهرا حالا سخت پشیمان است و خشونت پدر را بِه از خشونت شوهر میداند چون پدرش بدگمانی نداشته و به باور بیبی گل، بدگمانی مرگ تدریجی است.» زهرا دنبال فرصت است که فرزندانش بزرگ شوند و آن موقع راه فرار را در پیش گیرد و در شهری اسکان بگیرد و در جایی مصروف کار شود و مستقل زندگی کند.
اما با وجود شرایط کنونی که طالبان هر روز بالای زنان محدویتهای بیشتر را وضع میکند، محال است که زهرا و امثالش از زیر بار خشونت شوهرانشان رهایی یابند و به زندگی مستقلی برسند. در شرایط کنونی، زنان همانند بردگان در اختیار مردان قرار دارند و همه چیز را از زنان گرفته شدهاند؛ حتا مسافرت چند صد متری را برای زنان بدون محرم قدغن کرده است.