دختری که رمان می‌خواند تا رنج‌هایش را فراموش کند

مصاحبه‌کننده: عارف قربانی
در کابل یک زندگی عادی داشت. برای زندگی‌اش برنامه ریخته بود و دنبال رویاهایش بود. با آمدن طالبان و سقوط کابل، ریز و درشت برنامه‌هایش ازهم پاشید و رویاهایش عملاً نابود شد. از شر بلایی که نفسِ شهر را بریده بود، فرار کرد و حالا این‌جا، در ملک غربت، در شمالِ ایران زندگی می‌کند. بیش از دو سال می‌شود که در هوای مرطوب شمالی در یک ویلایی در عباس‌آباد سرای‌دار است. تنها علاقه‌یی که هنوز در وجودش خاموش نشده، عشق به خواندن است و بیش از هر چیزی، داستان و رمان می‌خواند. می‌خواهد سرگرم شود. می‌خواند که فراموش کند؛ می‌خواند که این پستی و پلیدی جهان را از یاد ببرد. وقتی همراه‌اش صحبت ‌کردم، در نهایتِ صداقت و صمیمیت خاطراتش را مرور کرد. تلخ‌کامی‌ها و بدبختی‌هایش را با بیان شیوا و شیرین توصیف کرد و با آرامی و صبوری از زمانه و زندگی‌اش گفت. بیش از وقت معمول باهم حرف زدیم، چون او معلم بوده و اکنون مدت‌هاست در پیله‌ی تنهایی خود فرو رفته و کمتر با کسی حرف زده است. در آخر گفت، با این‌که زیاد حرف زدم، امیدوارم پریشان‌گویی نکرده باشم. به هرحال، من این سوال‌های ساده را پرسیدم و جواب‌های ساده و سرراست طاهره بشارتی را شنیدم:
بخش اول: نوستالژی؛ زندگی در وطن
شما در کدام سال و در کجا به دنیا آمده‌اید؟ من سالِ ۱۳۷۳، در قریه‌ی برکرِ ولسوالی میرامور به دنیا آمده ام.


در چه نوع خانواده‌یی بزرگ شده‌اید و تحصیلات پدر و مادرتان چقدر بوده است؟ من در یک خانواده‌ی نسبتاً فرهنگی بزرگ شدم. پدرم دانش‌آموخته‌ی علوم سیاسی است، کمی درسی سنتی و حوزه‌ای هم خوانده است. مادرم فقط قرآن و کتاب خوانده و سواد زیادی ندارد؛ اما خواندن و نوشتن بلد است. من در خانواده‌ی بسیار شلوغ، بزرگ شدم. پدرم دو زن دارد، از مادرم چهار فرزند و از نامادری‌ام هفت فرزند دارد.
کودکی‌تان چطور بوده؟ مثلا آرام و سر به راه بودید یا شوخ و بازی‌گوش؟ نسبتاً کودک آرام بودم. از کودکی‌ام بسیار تعریف و تمجید می‌کنند. به خصوص همسایه‌ها که بسیار راضی بودند، چون کودک شوخ را همسایه‌ها اصلاً دوست ندارند.
مکتب را در کجا خواندید و به کدام مضمون درسی بیشتر علاقه داشتید؟ مکتب را در لیسه‌ی ذکور برکر خواندم. از صنف اول تا ششم را در اَپیپ خواندم. بعد از آن معارف آمد و تا صنف دوازدهم را در معارف خواندم. از میان همه‌ی درس‌ها، من بیشتر به تاریخ علاقه داشتم و از ادبیات دری هم بدم نمی‌آمد. گرچند درست یادم نیست که چرا به تاریخ بیشتر علاقه داشتم؛ اما همین قدر یادم هست که مضامین ساینسی (علوم) را درست نمی‌توانستم یاد بگیرم. من چیزهایی را دوست دارم که شبیه داستان باشد. به نظرم تاریخ، برای من شبیه داستان بود و پر بود از ماجراها و مرگ و تولد. فعلاً هم، بیش از هر چیز داستان می‌خوانم. داستان خواندن را دوست دارم. اصلاً جز داستان دیگر هیچ کتابی نمی‌خوانم.


چرا داستان می‌خوانید و چرا این قدر برای‌تان اهمیت دارد؟ داستان برای من در مرحله‌ی اول سرگرمی است. در میان این همه مشکلات و فشارهای روحی و روانی خودم را با داستان و رمان سرگرم می‌کنم. در مرحله‌‌ی دوم، فراموشی است؛ وقتی داستان می‌خوانم در بحری از کشمکش‌ها و گیرودارهای داستانی فرو می‌روم و لحظه‌یی این جهان را با تمام پلیدی‌ها و پستی‌هایش، از یاد می‌برم. در مرحله‌ی سوم لذت است؛ وقتی داستان می‌خوانم، خودم را راحت احساس می‌کنم. گذر زمان را نمی‌فهمم، از قصه و ماجرا و واژه‌ها لذت می‌برم.
خاطره‌ی خاصی از دوران مکتب به یاد دارید، برای ما بگوید؟ خاطره‌یی که جالب و خاص باشد، به یادم نمی‌آید. دوران مکتب همیشه عادی بود و همیشه هم تدریس می‌کردم و هم درس می‌خواندم. آن‌چه یادم است همه‌ی این‌ها، با شوق و ذوق پیش می‌رفت.
شما در کانکور سراسری کشور شرکت کردید، در کدام سال بود و در کجا شرکت کردید؟ زمستانِ سال ۱۳۹۱بود که در شهر نیلی رفتم و در کانکور سراسری اشتراک کردم. در سال ۱۳۹۲ وارد دانشگاه شدم و سال ۱۳۹۵ دوره‌ی لیسانس را به پایان رساندم.


پیش از این‌که دانشگاه بروید چه تصوری از دانشگاه داشتید؟ ما در مورد رشته‌هایی که انتخاب می‌کردیم، زیاد نمی‌دانستیم؛ مثلاً من نمی‌دانستم اگر تاریخ انتخاب کنم، تنها تاریخ می‌خوانم نه بقیه‌ی علوم اجتماعی را. چون در قریه‌ی ما، قبل از من، فارغ دانشگاه کم بود و به همین دلیل، درباره‌ی دانشگاه چیز خاصی نمی‌دانستم.
در چه رشته‌یی تحصیل کردید، و در کانکور چند نمره‌ گرفتید؟ من رشته‌ی ساینس را انتخاب کردم. آن زمان رشته‌ی ساینس عمومی بود، کیمیا و فزیک و ریاضی جدا نشده بود و همه را باهم می‌خواندند. البته پذیریش زیادی هم داشت. این رشته را با مشوره‌ی پدر انتخاب کردم، چون آمادگی درست برای آزمون کانکور نگرفته بودم. از این جهت ساینس را انتخاب کردم و با کسب ۲۸۴ نمره در دانشگاه کابل راه یافتم.
از درس و دانشگاه در کابل چقدر راضی هستید؟ من قبلا گفتم، علاقه‌ی به ساینس نداشتم و چون پذیریشش بالا بود، انتخاب کرده بودم. سال اول در این رشته، تعداد دانشجو بسیار زیاد بود و اصلاً به دانشجویان و درس‌ها رسیدگی نمی‌شد. سال دوم ریاضی و فزیک از هم جدا شد و من به دلیل تجربی‌تر بودنش و از سویی اندک علاقه‌یی که در وجودم بود، به سوی فیزیک کشیده شدم. من در واقع به رشته‌ی پا گذاشته بودم که تصور می‌کردم در آن همه چه را با مشاهده و تجربه محک خواهیم زد؛ اما دیری نگذشت که فهمیدم، این‌جا، تنها چیزی که وجود ندارد تجربه و علم است. آن‌چه از استادان ما که اکثراً از یک قوم (پشتون) بودند، به ما رسیدند، این بود که فرمول‌ها را حفظ کنیم تا بتوانیم آزمون‌ها را پاس کنیم. به هر حال، چهار سال گذشت؛ اما چیز خاصی از این درس‌ها دست‌گیر ما نشد؛ زیرا کار عملی و تجربی نداشتیم. گاهی حرف تجربه به میان میامد، اما عملی نمی‌شد.
بخش دوم: آوارگی؛ دوری و دلتنگی
چرا مهاجر شدید و چه وقت به این‌جا آمدید؟ 24 اسد ۱۴۰۰، طالبان کابل را گرفتند. شوهرم که در یک شرکت کار می‌کرد، بیکار شد. اصلاً آن شرکت بسته شد. من کار نمی‌کردم اگر هم می‌خواستم کار کنم، با آمدن طالبان که دیگر کاملاً از کار کردن منع شده بودم یعنی اکثر زنان منع شده بودند. با آمدن طالبان، تنها منبع درآمدی مان را، که شغل شوهرم بود، از دست دادیم. هر روز می‌گذشت، نگران‌تر می‌شدیم و زندگی هم سخت و سخت‌تر می‌شد. دیگر هیچ راه و چاره‌یی نمانده بود. نزدیکی‌های نوروزی ۱۴۰۱ بود که تصمیم گرفتیم قاچاقی به سوی ایران بیایم. رخت سفر بربستیم و به سوی مرز راهی شدیم. شب اول طالبان ما را گرفتند و نگذاشتند به مرز برسیم. شب دوم، سوز سرما را تحمل کردیم و در نزدیک دیواری مرزی تا دَم‌دمای صبح ماندیم و نتوانستیم از دیوار مرزی رد شویم. شب سوم، کله‌ی سحر از دیوار پریدیم و هنوز راه زیادی نرفته بودیم که پلیس مرزی ما را دیدند و گرفتند و به یک اردوگاه بردند و پس از آن ردِ مرز کردند. ما نتوانستیم بار دیگر و بار دیگر راه مرز را در پیش بگیریم؛ چون برای ما رمق و توان رفتن نمانده بود و از سوی دیگر، پسرِ کوچکی داشتم که همراه ما بود؛ او آن‌وقت یک‌ونیم ساله بود. به ناچار به کابل برگشتیم.
مسافرت همیشه سخت است، درباره‌ی مشکلات و سختی‌های راه بیشتر صحبت کنید؟ برای من راه قاچاقی به کابوس می‌ماند. این سختی و دشواری راه و این کابوس همیشه در ذهنم هست. اصلاً باورم نمی‌شود که من هم‌چنین چیزی را تجربه کرده‌ام. وضعیتِ انبوهی از جمعیتِ کشورم، که در تلاش و تقلا برای عبور از خط مرزی بودند همین گونه بود؛ زن و مرد، و پیر و جوان برای رفتن و گذشتن از مرز تلاش می‌کردند. وحشتناک، سرسام‌آور و غیر قابل باور بود. همه جا پر بود. همه خوابگاه‌ها پر از آدم بود. وقتی به یکی از خوابگاه‌ها رسیدیم، احساس کردم یک دشتی پر از آدم است. در همین راه، بدبختی و بیچاره‌گی مردمم را آشکارا دیدم. مادرانی که اشک ندامت می‌ریختند، پدرانی که آه جان‌سوز و بی‌رمق می‌کشیدند و صدا و زجه‌ی طفلانی که هنوز در گوشم زنگ می‌زند. باز در همین راه بود که به خانم‌ها می‌گفتند، به بچه‌های‌تان دوا بدهید که شب‌ها، گریه و زاری نکنند و خواب‌شان ببرند. در همین راه بود، که بچه‌ام در دستان پدرش و من از دنبال‌ آن‌ها می‌دویدم، زمین می‌خوردم، به سختی بلند می‌شدم و دوباره می‌دویدم. در همین راه بود که از بس هوا سرد و پُر گرد و خاک بود صورت پسرم کامل آماس کرده بود. در چشمانش از بس گرد و خاک رفته بود، باز نمی‌شد. بعد از این وضعیت گفتم هر طوری شده، باید برگردیم؛ چون در غیر آن، بچه‌ام ازبین می‌رفت. پس کابل برگشتیم. یک خانه گرفتیم و یکی از دوستان ما خبر دادند که اگر قصد ایران رفتن دارید شما را برای نوبت پاسپورت، ثبت نام کنم. نوبت پاسپورت زودتر از انتظار ما رسید، پاسپورت را گرفتیم. ویزا هم زود آمد و همین شد که زمینی به سوی ایران آمدیم.
با ورود به ایران، ایران را چطور دیدید؟ راستش اصلاً دوست نداشتم که ایران بیایم. ایران جایی نیست که آدم برای زندگی بیاید. از مردم ایران هم، با آن‌که اصلاً ندیده بودم، خوشم نمی‌آمد. به شوهرم هم ‌گفته بودم که تو تنهایی برو، ما همراهت نمی‌‌رویم؛ اما او اسرار کرد و تنهایی نیامد و این شد که همراهش به ایران آمدم. قبلاً ایران را دوست نداشتم و فعلاً هم در ایران خوشحال نیستم و از این مٌلک خوشم نمی‌آید. وقتی برای اولین‌بار، وارد خاک ایران شدیم و از مرز به سوی مشهد می‌آمدیم و جاده‌ و شهر و مردم را می‌دیدم، حس متفاوت و بهتر نداشتم، بل‌که احساس خجالت می‌کردم. زمانی که به مشهد رسیدیم و از موتر پیاده شدیم، فکر می‌کردم تمام مردم به من نگاه می‌کند. انگار پیشاپیش صدای نشخند و تمسخر ایرانیان در گوش‌هایم نجوا می‌شد. ما در این ملک کم مشکلات نداریم و کم بدبختی نمی‌کشیم، پس این‌جا، جایی نیست که راضی و خوشحال باشیم.


در این‌جا زندگی شما چطور است؟ چگونه زندگی را شروع کردید؟ قبل از ما، مادرشوهرم ایران آمده بود. در شهریار تهران یک خانه‌ی زیر زمینی را همراه خواهرش گرفته بود. ماهانه یک میلیون کرایه می‌داد و ۳۰ میلیون تومان پول پیش داده بود. ما که آمدیم مادرشوهرم همراه صاحب خانه‌اش صحبت کرد که تا زمانی که ما خانه پیدا نکردیم پیش‌شان بمانیم. ما بیشتر از دو ماه همراه آن‌ها زندگی کردیم. این مدت بسیار سختی کشیدیم. جنجال و دردسر ما بیش از حد بود. این‌که چه طوری آن روزها گذشت و تحمل کردیم، خودش معجزه است. بالاخره، بعد از دو، دوونیم ماه سختی و بدبختی که گذراندیم، یک صاحب ویلا پیدا شد که سرایدار می‌خواست و ماهانه شش‌ونیم میلیون تومان هم می‌داد. ما چون جایی نداشتیم، با آن‌که می‌گفتند شمال، افغانی ممنوع است باز هم آمدیم. شمال که آمدیم صاحب ویلا یک مقدار وسایل ناچیز، در حدی که یک کارگر نیاز دارد، به ما داد و یک خانه که بتوانیم در آن زندگی کنیم، در اختیار ما گذاشت. دو سال می‌شود که این‌جا زندگی می‌کنیم.
شما در آن‌جا چه کار می‌کنید؟ شوهرم در داخل ویلا کار می‌کند، در اینجا گل و درخت و چمن است، به آن‌ها می‌رسد. من کار نمی‌کنم؛ جز زمانی که صاحب خانه همراه فامیلش برای تفریح می‌آید، کارهای خانه‌ی‌شان را انجام می‌دهم؛ مثل جارو کردن، ظرف شستن و امثال آن. خٌب، تفریحی می‌آید. گاهی ماه یک بار و گاهی دو ماه یک بار می‌آید. از باب تنوع و تفریح می‌آید دیگه.
شما مجوز اقامت در ایران را دارید؟ ما برگه‌ی تهران را داریم. در این‌جا البته خیلی به کار نمی‌آید. دیگر هیچ مدرکی اقامتی نداریم.
بیرون که می‌روید، نوع نگاه و برخورد مردم ایران با شما چگونه است؟ بیرون بیشتر به مغازه و نانوایی می‌روم. تا به حال برخورد خیلی بدی ندیده‌ام. به هر حال، برخورد نادرست این‌جا و آن‌جا زیاد دیده می‌شود؛ مثلاً یک روز در صف نانوایی بودم که یک پیرمرد به سویم نگاه کرد و با دیگران گفت، اینا همه جا هست. کاش یک‌جا بودی و یک‌جای دیگر نبودی؛ ولی هر جای بروی از این‌ها هست. ما به‌خاطر شکل و قیافه‌ی خاصی که داریم، بسیار زود هم فهمیده می‌شویم که افغانستانی هستیم. شوهرم که مدارک ندارد، اصلاً بیرون نمی‌رود. اکثراً من بیرون می‌روم. البته این اواخر من هم می‌ترسم که زیاد بیرون بروم. می‌گویم نکند که مرا هم بگیرد و به افغانستان برگرداند.
برخورد پلیس و نیروی انتظامی با شما چگونه بوده؟ من تا به حال با پلیس برخورد نکرده‌ام، پلیس را ببینم فوراً خودم را چپ می‌کنم که مرا نبیند.
زندگی در این‌جا، در هجرت و آوارگی چطور می‌گذرد؟ بسیار سخت می‌گذرد، طوری‌ که احساس می‌کنم در داخل قفس هستم و آن روزی که از این مرز بیرون شوم، از این قفس هم بیرون جسته‌ام. گاهی بسیار سخت و رنج‌آور می‌شود؛ مثلاً وقتی به یادم می‌آید که ما در افغانستان، تلاش می‌کردیم و درس می‌خواندیم که فردا یک جای خوب‌تر برسیم. حداقل آدمی شویم که کسی نتواند تحقیرمان کند و قابل احترام باشیم؛ اما فعلاً در این‌جا، در حدی هستیم که کارهای خانه‌ی یک ایرانی را انجام می‌دهیم. البته تنها این نیست ما کارش را انجام می‌دهیم، حرفش را هم می‌شنویم، قهرش را هم می‌کشیم و تحقیر و توهینش را هم می‌بینیم. همین‎‌ چیزهاست که آدم احساس بدی پیدا می‌کند و شخصیتش خورد می‌شود. من در افغانستان سال‌های سال معلم بودم، دانشگاه خواندم، در آن جامعه احترام داشتم؛ ولی حالا، بچه‌هایی به من امر و نهی می‌کنند که نصف عمرم را هم ندارند. به هر حال، این‌جا شمال ایران است و از لحاظ آب و هوا هم یک قسم گرفته و دم‌کرده است. شاید این هم روی روحیه و روانم تاثیر گذاشته باشد.
از زندگی در اینجا راضی هستید؟ اصلا راضی نیستم. یک ذره هم راضی نیستم. می‌گویم کاش در افغانستان همان‌قدر کار بودی که یک نان خوردن پیدا می‌شد، همان طالبش را هم قبول می‌کردم و می‌رفتم. آن‌جا، حداقل آدم را تحقیر و توهین نمی‌کند. مردم که با آدم مثل یک بیگانه، یا یک غریبه نگاه نمی‌کند. حداقل آن‌جا اگر هیچی نبودم، یک کارگرِ «افغونی کثافت» که نبودم.
آیا دوست دارید دوباره به وطن برگردید؟ آری، دوست دارم، حیف که شرایط خراب است. اگر بروم دو بچه دارم و نان این‌ها را از کجا پیدا کنم؛ چون آن‌جا، کار و بار نیست. اگر هم‌، کار و شغل اندکی باشد، طالبان نمی‌گذارند کار کنیم.
شما احساس خوشبختی دارید؟ نه. لحظه‌ی سکوت کرد و بعد که گفتم فقط همین، خندید و گفت، آری دیگه. فقط تنها چیزی که دلم برایش خوش است همین دو بچه است. دیگر هیچ چیزی ندارم که بگویم هم‌چنین چیزی دارم؛ نه مالی دارم، نه جایی دارم و نه زندگی‌یی که بگویم خوش‌بختم. نیستم. اصلاً نیستم.


هرکسی آرزو و آرمانی دارد که می‌خواهد به آن برسد و یا آن را داشته باشد. شما از کودکی چه آرزو داشتید و حالا چه آرزو دارید؟ من از کودکی همیشه آرزو داشتم که درس بخوانم و از طریق درس خود بروم کار کنم؛ یعنی هم به درد مردم بخورم و هم یک درآمدی داشته باشم که بتوانم خانواده‌ی خود را کمک کنم. تا وقتی که خانه بودم می‌گفتم مثلا به مادرم کمک کنم که راحت‌تر باشد یا به خواهر و برادرم کمک کنم که بتوانند درس‌های‌شان را بخوانند. هیچ کدام این‌ها نشد. بعد ‌گفتم عروسی کنم در زندگی فردی به یک درآمدی برسم و رشد کنم. درآمد و استقلال مالی چه برای مرد و چه برای زن بسیار اهمیت دارد. بعدتر که ازدواج کردم، گفتم زندگی راحتی برای فرزندان خود فراهم کنم. این هم نشد. من آرزوهای خیلی بزرگ نداشتم، همین‌ها بود که نرسیدم و نتوانستم انجامش بدهم.
شما عاشق شدید؟ عاشقی چه حسی است و عشق را چطور تعریف می‌کنید؟ بله من عاشق شدم. عاشقی اتفاقاً بسیار چیز خوبی است و بسیار حس خوبی دارد. تعریف خاص و مشخص برایش ندارم. من در دوران جوانی این حس خوشایند را تجربه کرده‌ام، البته همیشه قشنگ نیست گاهی با کوچک‌ترین حرف قهر می‌کنید با اندک‌ترین چیز رنجش عمیق را در وجود خود حس می‌کنید. همه چیز از سر احساسات است و بسیار هم این رنجش‌ها و قهرها زود گذر است. به هرحال، در جوانی هم‌چنین حس و حالی پیش می‌آید و یاد و خاطره‌ می‌شود، برای بقیه‌ی عمر آدمی.
بخش سوم: در فقدان وطن؛ طالبان و توصیف وضعیت
قبل از تسلط طالبان بر افغانستان، تصور و ذهینت‌تان نسبت به آنان چگونه بود؟ در تصورم یک گروه بسیار وحشت‌ناک بود. از کودکی از طالب و نامِ طالب وحشت داشتم. این تصور از دوره‌ی قبلی طالبان می‌آید، که در خانواده‌ها در موردش صحبت می‌شد. من اصلاً از قیافه و ظاهر آنها می‌ترسیدم و زمانی که از دایکندی حرکت می‌کردم و تا وقتی که به کابل می‌رسیدم، یک قد جانم آب می‌شد. این ترس و نگرانی همیشه وجود داشت. مثلاً در یک قسمت راه می‌گفت این‌جا ساحه‌ی طالبان است، دیگر بعد از آن زنده بودن‌مان دست خدا بود. خیلی تصور بد داشتم البته این تنها تصور نبود، واقعیت مسلم هم بود. بعداً که در کابل دانشجو بودم، واضح می‌دیدم، در هر جایی افغانستان که انفجار و انتحار و مرگ و کشتار بود، طالبان در آن دست داشتند.
زمانی که طالبان کابل را گرفتند، شما کجا بودید، چه حسی داشتید و چه کار می‌کردید؟ من در کابل بودم، مصروف زندگی بودم و با هزار امید به دنبال کار، این طرف و آن طرف می‌رفتم. چندین جای فرم پر کرده بودم و چند مورد هم امتحان داده بودم. آن صبح که طالبان کابل را گرفتند و آوازه‌ی‌شان به همه جا پخش شد، من باور نمی‌کردم و می‌گفتم دروغ است و مردم اَلَکی می‌گویند. در آن صبح نامیمون اولین چیزی که ذهن و ضمیرم گرفت، همین جمله بود: «افغانستان را طالب گرفت». با شنیدن ای خبر یک باره بدنم کرخت شد، مغزم هنگ کرد و انگار تمام وجودم را یخ زد. ناامید و نگران بلند شدم که ببینم واقعاً درست است یا نه. متأسفانه درست بود؛ اما باورم نمی‌شد. باور نمی‌کردم که افغانستان را یک‌باره طالب بگیرد و تمام رویاهایم نابود شود؛ چیزی که برایم غیر قابل باور بود. چیزی که در عقلم نمی‌گنجید، مگر می‌شود دوباره تاریخ تکرار شود. واقعاً چه شد که دوباره طالب آمد و این همه مردم را به بدبختی و بیچارگی کشاند؟


شما در زمان سقوط دولت قبلی در افغانستان بودید، وضعیت عمومی چطور بودند به خصوص وضعیت مردم عادی در کوچه و پس‌کوچه‌ها چگونه بودند؟ آن زمان، مردم وحشت‌زده و نگران بودند. همه چیز بهم خورده بود. هیچ کس نمی‌دانست فردا چه اتفاق خواهد افتاد. همه به هر سویی بدون مقصد می‌دویدند. بیش از هر چیز «ترس» بود که در شهر جولان می‌زد و آواز بلندش در شهر می‌پیچید و آمدن بلایی را ندا می‌داد. از آرنگ موترها، از صدای کفش‌ها، از نفس نفس زدن‌ها و از این همه دویدن‌ها پیدا بود؛ ولی شب همان روز، سرک‌ها خلوت شده بود، هیچ صدایی نمی‌آمد و همه چیز در سکوت فرو رفته بود و شهر خاموش شده بود، انگار بلا نفس شهر را بریده بود.
تکان‌دهنده‌ترین اخباری را که بعد از تسلط طالبان بر افغانستان شنیده اید چه بوده است؟ خبرها سراسر تکان‌دهنده بود؛ اما زمانی که ممنوعیت دختران از تحصیل را شنیدم، بسیار ناامید شدم و بسیار حس بدی پیدا کردم.
شما در هزارستان بزرگ شده‌اید، در آن‌جا چقدر زنان در تصمیم‌گیری‌های سیاسی- اجتماعی نقش دارند؟ در محله و خانواده‌ی‌تان، زنان چقدر تصمیم گیرنده است؟ به نظرم همواره در هزارجات زنان در تصمیم‌گیری‌ها، نقش داشتند. شاید گاهی نقشِ بارز و برجسته نداشته؛ اما بدون تاثیرگذاری نبوده است. در خانواده و محله‌ی ما هم، سهم زنان در تصمیم‌گیری‌ها اندک نبوده است. همیشه رأی و نظر آنان مهم بوده است. در بیست سال اخیر، زنان بسیار فعال‌تر و وضعیت‌شان بهتر هم شده بودند و فعالیت بیشتری هم در مسایل سیاسی و اجتماعی از خود نشان دادند. در کل، در این دو دهه، زنان باسوادتر شدند، پیشرفت کردند. در مسایل اجتماعی سهم گرفتند و در مسایل سیاسی هم سهم بردند. در خانواده‌ی ما هم مادرم تصمیم گیرنده است. شاید تصمیم نهایی را پدرم بگیرد؛ اما همیشه تصامیم با مشاوره همدیگر آن‌ها گرفته می‌شود و مادرم یک طرف مشاوره و قضیه همیشه هست.


دختر هزاره بودن و عشق درس و تحصیل، در جامعه‌ی افغانی چگونه است؟ از این‌که یک دختر هزاره بودم همیشه خوشحال بودم؛ چون می‌دیدم مردم ما نسبت به دیگر اقوام بسیار آزاداندیش و خوش‌فکرند. باوجود آن، متأسفانه سایر اقوام همواره با هزاره رفتار ناشایسته‌یی داشتند؛ به عنوان مثال زمانی که دانشجو بودم، دانستم که دیگر اقوام طوری دیگری می‌دیدند. یک نگاه تعصب‌آمیزی داشتند. همان طوری که این‌جا، ایرانی‌ها به همه‌ی ما افغانستانی‌ها نگاه می‌کنند. ما هزاره‌ها متفاوت هستیم، این از شکل و قیافه‌ی ما گرفته تا لهجه و زبان و لحن کلام ما پیداست. به همین خاطر، گاهی تمسخر می‌شویم، گاهی توهین و تحقیر می‌بینیم. خلاصه، دختر هزاره بودن درد و رنج دارد.

به اشتراک بگذارید: