نویسنده: عایشه استانکزی
در دل کابل، شهری که نفسهایش بوی اندوه و انتظار میدهد، داستان مردی رقم خورد که عشق به خانواده، او را به آستانهیی رساند که هیچ انسانی نباید به آن قدم بگذارد. رحمدل حنفی یک تن از نظامیان دولت جمهوریت، پدری که ده فرزندش او را تکیهگاه بیبدیل میدانستند و همسری که قلبش برای او میتپید، قربانی بیعدالتی و سکوت مرگبار جهانیان شد.
ماجرا از روزی آغاز شد که همسر او توسط طالبان بازداشت شد. رحمدل که جان و جهانش در گرو خانوادهاش بود، به هر دری زد. او با امید نیمهجان به مقامات طالبان روی آورد، شاید که پاسخی، خبری، نشانی بیابد؛ اما هربار سکوت بود که در برابرش میایستاد؛ سکوتی سرد و سنگین، که جانش را ذرهذره میفرسود.
روزها گذشت و او در میان دیوارهای بیپاسخ و نگاههای بیتفاوت، امید خود را کمکم از دست داد. سرانجام روز یکشنبه، ۲۵ قوس، تصمیمی گرفت که تلخی آن را هیچ قلمی نمیتواند بنویسد. او در سکوت جهان، با دلی شکسته و قلبی پر از اندوه، به زندگیاش پایان داد.
سه روز بعد، همسرش آزاد شد؛ اما چه سود؟ رحمدل دیگر نبود تا این آزادی را ببیند، تا بار دیگر خانوادهاش را در آغوش بکشد. ده فرزندش که حالا دنیایشان زیر و رو شده است، باید با جای خالی پدری زندگی کنند که قربانی بیعدالتی و بیتوجهی شد.
این داستان نهتنها روایتی از رنج یک خانواده است، بلکه تصویری است از شکاف عمیق میان وعدهها و عملها. طالبان که عفو عمومی اعلام کردند، با رفتارهایی از این دست نشان دادند که این وعدهها چیزی جز سرابی در بیابان نیست. بازداشتهای خودسرانه، عدم شفافیت و نادیده گرفتن کرامت انسانی، نهتنها خلاف اصول حقوق بشری است، بلکه زخم عمیق بر پیکر اخلاق و انسانیت است.
رحمدل حنفی، مردی که با عشق زندگی کرد و با اندوه رفت، حالا نمادی است از فریادهای خاموشی که در سکوت جهان گم شدهاند. آیا روزی خواهد آمد که عدالت، نه در کلام، که در عمل جاری شود؟