نویسنده: بخت بیگم
درود و مهر نثار تو ای عزیز دور از وطن و دور از من،
حالا که قرار است سفرهای دلم را به رویت بگشایم، میخواهم برای چند دقیقهای به من گوش دهی. سراپا گوش شوی و نقونالههایم را بخوانی. میخواهم از کنج چهاردیواری خانهای که واقع در پایتخت یکی از غمگینترین و بیسروسامانترین کشورهای جهان است با قلم بسیار ضعیفم چند خطی را از روی دلتنگی برایت بنویسم، راستش من فعلا جز این چند کلمه و قلم سیاه خود چیزی ندارم که بخواهم بهعنوان هدیهای ماندگار برایت بدهم.
شاید سرهم کردن کلمات از میان چهاردیواریای بنام وطن، وطنی که یک قشر را در دامن خویش حبس کرده است و حاکمان امروزیاش نمیگذارند که آن قشر برای لحظهای هم که شده آب خوش از گلوی تک تک اعضای آن قشر پایین برود. بدون شک که نوشتن از اینروزها بهترین کار برای فهماندن وضعیت دشوار این روزهامان برای آدمهای پس از ما باشد، همان آدمهایی که شاید هیچ وجه مشترکی با ما نداشته باشد و قصههای آوارهگی و زخمخوردنها مان را در روایتها و سطر سطر کتابهای تاریخ بخوانند و تمام.
حس دیگری هم در تمام وجودم و شاید در تمام وجود ما آدمهای این زمانه -کسانی که از بوی خون، جنگ، تحقیر، و نسلکشی خسته اند- رخنه کرده که و چنان لرزشی در پوست و خون در جریان انداخته که ویرانی، بدبختی و خستهگی را خوب میشناسیم. ما این روزها جبر و ایستادهگی را به معنای واقعی آن تجربه میکنیم.
تمامی ما آدمهایی این روزها، بدبختیهای بسیاری را تجربه کردهایم/ میکنیم. بدبختیهایی که بهقول عدهای «جبر زمانه» است. من هم بدبختیهایم را «جبر زمانه» مینامم تو را اما نمیدانم. تو شاید واژه دیگری برای اسم گذاشتن بدبختیهای خود داشته باشی. تو غریبی، چون غربت را تجربه کردهای، تو از وطن خویش که همانا مادر توست، رانده شدهای و حالا در جایی ساکن شدی که نه کسی دردت را میفهمد نه زبانت را. شاید آنجا از شور و شوق زندگی در یک خانوادهی به اصطلاح بزرگ خبری نباشد، بعید میدانم که باشد. در آنجا از یار و رفیقی که هرازگاهی در سرک و کوچه همراه شان روبرو میشدی، خبری نیست.
من معنی واژه دلتنگی واقعی را زمانی فهمیدم که آخرین بار تورا سخت در آغوش خود فشردم و در تمام راه برگشتِ بدون تو، در تنهایی و در سکوت خویش برایت زار زار گریستم. همچون باران بهاری. آره من آن زمان معنی دلتنگی را فهمیدم که از مسافرت برگشتم و تو در خانه نبودی تا دم کوچه خوشآمدگوییام بیایی و با لبخند از آمدنم پذیرایی کنی. باری غریبانه رفتم و پشت دروازهای نشستم که سالهای سال از آنجا صدای خندههامان، صدای شوخیهامان و رقصیدن و موسیقی شنیدنهامان به حویلی و کوچه جان تازه میبخشید، برای مدت طولانی به دروازه خیره شدم و خاطرات گذشتهی نهچندان را در ذهن خود مرور کردم.
از این همه قصهای بیپایان و دلتنگی بیامان که طاقتم را تاق کرده و امانم را بریده که بگذریم، میخواهم اقرار کنم که این نامهی من در روزهایی نوشته میشود که من و همنسلانم کاملا در بند سیاهی قرار گرفتهایم. باورت میشود که حالا دیگر رفتن حتی تا سر کوچه هم برایمان تبدیل به مسأله بزرگی شده است. درس و دانشگاه و خندیدن و رقصیدن بهکنار. این روزها چهاردیواریهای خانه هم مرا در خود جا نمیدهد. کوچه پسکوچههای برچی به دام میماند. دامی که همچون حیوان درندهخو و وحشی میماند و هر آن در انتظار بلعیدن مان هست. همین دو سال پیش با خودم تصور میکردم روزی که قرار شود از دانشگاه فارغ شوم تو و همهی عزیزانم را در کنار خود داشتهباشم و در چشمانتان حس غرور و افتخار نسبت به خودم را بیننده باشم ولی انگار قرار نیست که به این زودیها شاهد اتفاقی از جنس فراغت از دانشگاه باشم، شاید دیرتر ولی حتمن این اتفاق رخ خواهد داد گرچند که تو دوری ولی هنوز هستی انگار در وجود مان. در رگ و پوست و خون مان جریان داری. و این یعنی من هنوز امید دارم. و این یعنی چراغ امید در دل من نمرده است هنوز.
با مهر، بختَی. همانی دختری که گاهی، گُل دخترم صدایش میکنی! 💚
کابل. بهار چهارده صد و سه