نویسنده: فرزانه پناهی
در جامعهیی که خشونت و ستم اجتماعی به واقعیت روزمره و تکراری بدل شده، وجدان عمومی به تدریج به کرختی و بیحسی میگراید؛ حالتی که در آن واکنش اخلاقی و انسانی نسبت به ظلم فروکش میکند و ساختارهای ذهنی افراد، شر را بهمثابهی بخشی طبیعی از نظم اجتماعی درونیسازی کرده و حتا آن را توجیه میکنند. این فرایند را میتوان «بیحسی اخلاقی» یا «حساسیتزدایی جمعی» نامید؛ پدیدهیی که در آن، تکرار خشونت و شر، خود به سرچشمهی بیتفاوتی عمومی تبدیل میشود. این وضعیت، بهویژه در جوامعی که خشونت و جنایت، بنیان زندگی روزمره را شکل داده، به شکلی عریانتر و حادتر بروز مییابد.
افغانستان، با تاریخ معاصر پرفرازونشیب، ساختارهای قبیلهیی و سیطرهی ایدئولوژیهای افراطی، امروز یکی از آشکارترین مصادیق این وضعیت است. در این جغرافیا، زنکُشی، ازدواج اجباری، کودکهمسری، فروش دختران، و محرومسازی کامل زنان از آموزش و اشتغال، دیگر بهعنوان عرف، سنت و «حکم شرعی» پذیرفته شدهاند. در چنین بستری، تکرار خشونت، نهفقط حساسیتزدایی، بلکه نوعی «فروپاشی اخلاقی» را پدید آورده است؛ وضعیتی که در آن، جامعه نهتنها ناتوان از اعتراض است، بلکه در فرایندی تدریجی، به پذیرش و حتا مشارکت در شر سوق داده میشود.
برای فهم بهتر این وضعیت، به تحلیل هانا آرنت، فیلسوف آلمانی، در کتاب «آیشمن در اورشلیم» رجوع میکنم. آرنت در تحلیل خود از رفتار آدولف آیشمن، یکی از عاملان هلوکاست، به مفهوم کلیدی اشاره میکند: «ابتذال شر». به گفتهی او «شر از ناتوانی در تفکر ناشی میشود. این همان ابتذال شر است». آرنت استدلال میکند که شر نه لزوماً از افراد شرور یا سادیستها، بلکه میتواند از سوی انسانهایی کاملاً عادی مانند افراد مذهبی، کارمندان بروکراسی، والدین و شهروندان متشرع اعمال شود؛ افرادی که صرفاً از تفکر و قضاوت اخلاقی دست کشیدهاند، مسئولیت نمیپذیرند و خود را در ساختار قدرت رها کردهاند. از دید آرنت، دستگاههای قدرت مدرن، با زدودن چهرهی فردی از شر، آن را به امری بدون پاسخگویی تبدیل میکند. در افغانستان امروز، همین منطق حاکم است. خشونت با نظم حکومتی اجرا میشود، مسئولیت شهروندی رنگ باخته، مردم نه از رضایت، که از روی ضعف، شر را پذیرفتهاند.
چنین است که ابتذال شر به امری مسلط بدل شده است. دیگر جنایتهایی نظیر زنکشی، تجاوز، فروش دختران، تحقیر زنان و حذف کامل آنان از عرصهی عمومی، وجدان جامعه را تحریک نمیکند؛ با سکوت، بیتفاوتی و حتا تأیید ضمنی مواجه است. این بیتفاوتی در قبال مسئولیتهای انسانی و شهروندی تا بدانجا پیش رفته که در یک روز چهار نفر، در انظار عمومی، اعدام میشوند. مخالفان طالبان در روز روشن و در ملاءعام تیرباران میشوند، بیآنکه کوچکترین اعتراضی از سوی مردم صورت گیرد. جامعهیی که زمانی شاید از جنایت تکان میخورد، اکنون در برابر خشونت آشکار، سکوت پیشه کرده است. چرا؟ زیرا در ذهن بسیاری، طالبان به گونهیی بازنمایی شدهاند که هر جنایتی از سوی آنان، غیرمنتظره نیست و در چارچوب «انتظارات اخلاقی پایین» از آنان، قابل پذیرش تلقی میشود. این وضعیت، خود نشانهی فروپاشی معیارهای اخلاقی جامعه است؛ جایی که وجدان عمومی دیگر در برابر جنایت نمیایستد؛ حتا آن را به مثابهی واقعیت گریزناپذیر و «قابل تحمل» میپذیرد.
بیحسی اخلاقی امروز در افغانستان، صرفاً نتیجهی عقبماندگی فرهنگی یا میراث قبیلهیی نیست، بلکه محصول خشونت ساختاری و ایدئولوژیک است که در لایههای مختلف نظام اجتماعی، آموزشی، حقوقی و مذهبی نهادینه شده است. این وضعیت، با تکرار در خطبههای دینی، رسانههای داخلی و نظام آموزشی رسمی، از ساحت فاجعه به ساحت عادت تبدیل میشود. وقتی پرسشهای اساسی فراموش میشود، مثل اینکه، چرا دختری دهساله باید به ازدواج مردی پنجاه یا شصتساله درآید؛ جای آنها را پرسشهای سطحی چون نرخ طویانه و مقدار مهریه، میگیرد. جامعه دیگر نمیپرسد چرا زن نباید تحصیل کند یا کار کند؛ بلکه دربارهی نوع حجاب و مدتزمان خروج او از خانه بحث میکند. و آن دم که پرسشهای بنیادین فراموش میشوند و تنها سطحیترین لایههای واقعیت میماند، همان لحظهی تکوین کرختی اجتماعی است.
اما این بیحسی فقط به سطح داخلی خلاصه نمیشود. در صحنهی جهانی نیز، افغانستان به حاشیه رانده شده است. محرومسازی کامل زنان از تحصیل، تیرباران مخالفان در خیابانها، شلاقزدن در ملاءعام و محرومسازی زنان از ابتداییترین حقوق انسانی، اگر در اروپا یا آمریکا رخ میداد، موجی از خشم و اعتراض را برمیانگیخت؛ اما در مورد افغانستان، جهان با بیاعتنایی کامل از کنار آن عبور میکند. مردم افغانستان، نهتنها در کشور خود، بلکه در وجدان جهانی نیز فراموش شدهاند. گویا دردشان به واسطهی تفاوت فرهنگی، سزاوار توجه نیست.
اما آیا این وضعیت ناگزیر است؟ فمینیسم، فراخوانی است برای بازسازی زبان، تخیل و سیاست. بازگشت به رنج، معنا دادن به خشونت و روایتگریِ اخلاقی از فاجعه، نخستین گامهای مقاومتاند. بازسازی حساسیت اخلاقی، تنها از مسیر آموزش، گفتوگو، تأمل و مقاومت ممکن است؛ حتا کوچکترین اعتراض، هر روایت صادقانه و هر کنش جسورانه میتواند شکافی باشد در دیوار ضخیم بیتفاوتی.
جامعهی کنونی افغانستان قربانی خشونت و فراموشی است؛ فراموشی درد، فراموشی معنا و فراموشی امکان تغییر. اما تا زمانی که انسان بتواند بیندیشد و سخن بگوید هنوز روزنهیی از امید وجود دارد. بازگرداندن حس مسئولیت به جامعهیی که درد را فراموش کرده، دشوارترین وظیفهی ماست؛ اما اگر از آن شانه خالی کنیم، خود به بخشی از همان شر روزمرهیی بدل میشویم که روزی از آن وحشت داشتیم.