نویسنده: عایشه انصاری- هروی
در سرزمینی که هر صبحش با نغمههای نسیم صبحگاهی و جلوهگری کوههای بلندش آغاز میشود، کودک ۱۱ ساله در پی سادهترین آرزوی خود، خاموش شد. ابراهیم، پسری که دنیایش پر بود از لبخندها و بازیهای بیپایان، بهواسطهی حادثهی تلخ، جایی میان خاک و خون، برای همیشه خوابید.
روز حادثه، آسمان همچون همیشه آبی بود و نسیم همچون همیشه آرام. ابراهیم، به رسم کودکیاش، گُل پلاستیکییی را از موتور عروسی برداشت. حرکتی که شاید در چشم بزرگترها معنایی نداشت؛ اما برای او نمادی از زیبایی و بازیگوشی بود. دریغا که در یک لحظه، همه چیز تغییر کرد. فردی از اعضای گروه تروریستی طالبان، بیتوجه به کودکانهبودن این حرکت، خشمگین شد. تفنگی که باید سکوت میکرد، به دهان معصوم ابراهیم راه یافت و صدای شلیک، آغازگر پایان یک زندگی شد.
ابراهیم در دل خاک افتاد، و صدای خندههایش جای خود را به سکوت دردناک داد. زمینی که زیر پای او بود، اکنون با خونش آبیاری شده است، و خانوادهیی که تا دیروز در پی آرزوهای کوچک او بودند، اکنون در سوگ او نشستهاند.
خانوادهی ابراهیم، با چشمان گریان و قلبهای شکسته میگویند هیچ دشمنی یا کینهیی با عامل این حادثه نداشتند. اکنون آنها تنها یک درخواست دارند: عدالت؛ اما این ماجرا هنوز زیر سایهی سنگین سکوت قرار دارد.
سرگذشت ابراهیم، داستانی نیست که تنها از او بگوید؛ این روایت، فریادی است از دل تمام کودکانی که بیدلیل از آغوش زندگی بیرون کشیده میشوند. او گل کوچکی بود که پیش از شکفتن، پژمرد. این خاک، چقدر تشنهی عدالت است؛ عدالتی که شاید بتواند برای ابراهیم و هزاران کودک دیگر، آرامش دیرهنگام بیاورد.
در پکتیکا، جایی که کوهها نظارهگرند و بادها زمزمه میکنند، نام ابراهیم همچنان در گوش طبیعت طنینانداز است و شاید روزی، گلهایی که او نتوانست بچیند، دوباره شکوفا شوند.