از افغانستان مانده، از ایران رانده؛ روایت زندگی سهیلا از مهاجرت تا بازگشت اجباری

روایت‌های عصر ظلمت (۵۹)
نویسنده: زهرا حسینی

آن‌چه در زیر می‌آید، برشی از زندگی سهیلا خلیلی است. خانم خلیلی ۴۱ سال عمر دارد و ۲۹ سال عمرش را در ایران سپری کرده است. او یکی از کنش‌گران مدنی در ایران می‌باشد. چیزی که از وطن به یاد می‌آورد، خاطرات نوجوانی از کابل و باغ بالا است؛ دوره‌یی که در لیسه‌ی «شرینو»، نزدیک سینمای بهارستان گذرانده است.

من دیروز خانم خلیلی را در خانه‌اش در شهریار تهران دیدم. شال سیاه به سر داشت و بلوز سرخابی پوشیده بود. با مهربانی پذیرایم شد و با حوصله‌مندی از مهاجرت، آوارگی و شرایط غیرمنتظره‌ی زندگی‌ چنین روایت کرد:

من سهیلا خلیلی هستم، در منطقه‌ی باغ بالا به دنیا آمدم؛ جایی‌ که زیبایی‌اش زبان‌زد مردم بود و از آن تنها خاطره‌یی غم‌انگیز در من مانده است. چیزی که یک‌باره اتفاق افتاد؛ خداحافظی با خانه و کاشانه‌یی که در و دیوار حویلی‌اش پر از خاطرات زیبا و دلنشینِ والدین، خواهران و برادرانم بودند.

سیزده‌ساله بودم که طالبان برای بار اول افغانستان را گرفتند. پدرم مدیر شاروالی در ناحیه‌ی سوم شهر کابل بود و برادر بزرگم در ناحیه‌ی دوم پلیس بود.

در آن زمان، پدرم برای تمام اعضای خانواده پاسپورت گرفته بود و ما قرار بود به روسیه مهاجرت کنیم، اما طالبان یک‌باره و ناگهانی کابل را گرفتند. همسایه‌ها به طالبان خبر داده بودند که برادرم پلیس است و آن‌ها برای یافتن اسلحه به خانه‌ی ما آمدند. من و مادرم با صد ترس و استرس اسلحه را زیر خاک پنهان کردیم و همان شب، خانواده‌ام به پاکستان فرار کردند. تنها من و یک برادرم در کابل ماندیم. با کمک یکی از اقارب، تمام وسایل خانه را به یک اتاق انتقال دادیم و کل دیوار را کاه‌گِل کردیم تا وسایل در صورت بازگشت، در امان بمانند. چند روز بعد، من و برادرم نیز با ویزا وارد پاکستان شدیم.

بعد از چند ماه زندگی در پاکستان، یکی از خویشاوندان ما که در ایران ساکن بود تماس گرفت و گفت: «در ایران برای افغانستانی‌ها اقامت می‌دهند. شما تمام دار و ندارتان را از دست داده‌اید و حالا با جیب خالی نمی‌توانید به روسیه مهاجرت کنید. پس به ایران بیایید و این‌جا اقامت بگیرید.»

پدرم پذیرفت که با گرفتن ویزای سیاحتی و با تمام اعضای خانواده به ایران بیاید. آن زمان، دوره‌ی ریاست‌جمهوری رفسنجانی بود. من تا صنف هشتم در مکتب شرینو کابل درس خوانده بودم، اما در ایران به‌عنوان اتباع، من و خواهرم شامل مکتب نشدیم.

برای ما اقامت داده نشد و حتی ویزای سیاحتی ما را نیز تمدید نکردند. بعد از مدتی دولت ایران اعلام کرد که برای کسانی که در ایران هستند و پاسپورت دارند، کارت آمایش داده می‌شود. ما نیز کارت آمایش دریافت کردیم و تا سال ۱۳۹۳ کارت من معتبر بود.

در همین زمان من ازدواج کردم. شوهرم کارت آمایش نداشت، چون با پاسپورت و ویزا وارد ایران شده بود و بعد از مدتی به دلیل غیرقانونی بودنش به افغانستان اخراج شده بود. او دوباره با گرفتن ویزا به ایران آمد. آن زمان می‌گفتند اگر یکی از اعضای خانواده کارت آمایش داشته باشد، اعضای دیگر هم می‌توانند بگیرند. پسرم تازه به دنیا آمده بود. ما به اداره‌ی کل اتباع مراجعه کردیم تا از طریق من، به شوهرم کارت آمایش بدهند؛ اما گفتند از طریق زن به شوهر کارت داده نمی‌شود؛ چون زن نمی‌تواند سرپرستی خانواده را به عهده بگیرد. فقط یک راه داشتیم؛ کارت آمایش را باطل کنیم و پاسپورت خانوار بگیریم.

برای اینکه بتوانیم به صورت قانونی در ایران زندگی کنیم، کارت آمایش من باطل شد. به سفارت افغانستان رفتیم و پاسپورت خانوار گرفتیم. بعد که به اداره‌ی اتباع مراجعه کردیم، گفتند باید به پلیس ناجا بروید تا به پاسپورت‌تان ویزا بزنند. وقتی به ناجا رفتیم، ویزا و اقامت ما را تمدید نکردند و شوهرم دوباره غیرقانونی شد. بعد از آن، ما کاملاً به صورت غیرقانونی در ایران زندگی می‌کردیم.

ده سال پیش، طرح سرشماری مطرح شد. همه‌ی اعضای خانواده برای گرفتن برگه‌ی سرشماری رفتیم و موفق شدیم برگه را بگیریم. از این طریق، پسرانم توانستند به مکتب بروند.

دو سال پیش، طرح سرمایه‌گذاری صد میلیونی اعلام شد. ما پول پیش خانه را از صاحب‌خانه گرفتیم و در این طرح شرکت کردیم.

حالا این برگه‌ی سرشماری هم باطل اعلام شده و به ما گفته‌اند که باید برای خروج ثبت‌نام کنیم و به افغانستان برگردیم.

از سوی دیگر، شوهرم دو سال پیش، زمانی که در یک کارخانه‌ی آردفروشی کار می‌کرد، هنگام انتقال آرد از ماشین پایین افتاد، سرش آسیب دید، خانه‌نشین شد و دچار مشکلات عصبی گردید. از آن زمان، سرپرستی خانه را من به عهده گرفتم. با مزد اندکی که از خیاطی به دست می‌آورم، هزینه‌های خانه را تأمین می‌کنم.

من سال‌های سال در ایران بودم و تنها چیزی که از افغانستان در من مانده، خاطرات نوجوانی‌ام از کابل است. دیگر هیچ خانه، خانواده یا اقاربی در افغانستان نداریم. برای ما که عمری در این کشور سپری کرده‌ایم، واقعاً دشوار است که حالا به افغانستان برگردیم.

هفته‌ی گذشته، پسرانم را که ۱۲ و ۱۳ سال دارند برای ثبت‌نام به مکتب بردم. گفتند شما غیرقانونی هستید و فرزندان‌تان نمی‌توانند شامل مکتب شوند.

حتا طرح سرمایه‌گذاری صد میلیونی هم باطل اعلام شده و نمی‌دانیم آن مبلغ را پس می‌دهند یا نه.

ما همیشه در آوارگی به سر برده‌ایم؛ در دوری و درماندگی. زمانی که سیزده‌ساله بودم، با کابل و باغ بالا خداحافظی کردم و امروز نیز باید با تمام خاطرات خوب و تلخی که در ایران داشتم، خداحافظی کنم. حالا، در افغانستان و آن‌هم زیر سلطه‌ی طالبان، چگونه می‌توانم زندگی کنم؟

مهاجرین افغانستانی در ایران سال‌هاست که از ابتدایی‌ترین و اساسی‌ترین حقوق‌شان محروم بوده‌اند؛ چون هیچ سازمان و نهادی برای دفاع از حقوق مهاجرین در ایران فعالیت مؤثر نمی‌کند. شاید چند سازمان باشند که فقط نام‌شان بزرگ جلوه می‌کند، اما عملاً کاری نمی‌کنند. ما در بدبختی مطلق گیر مانده‌ایم. از افغانستان فرار کردیم و از ایران رانده شدیم. ما عملاً نه خانه‌یی داریم و نه سرزمینی که در آن بتوانیم زندگی کنیم. ما کجا برویم؟

پی‌نوشت: عکس از انترنت

به اشتراک بگذارید: