امیدوارم پایان ظلمات، بیداری مردم باشند

روایت‌های عصر ظلمت (۵۱)
مراد ما از استعاره‌ی «عصر ظلمت»، اشاره‌یی است به مصیبت‌های سیاسی، فاجعه‌های اخلاقی و گسترش خیره‌کننده‌ی خشونت، ستم، آشوب و قتل‌عام‌هایی که در قلمرو فضای حاکم در افغانستان صورت می‌گیرد. «روایت‌های عصر ظلمت» کنش‌گری‌های زنان را نسبت به این فضای حاکم نشان می‌دهد. آن‌چه در این سلسله روایت‌ها می‌آید، یک سخن است؛ یک ندای زنانه که از نگرانی‌های زندگی و زمانه‌ می‌گوید و به امید فردای روشن، شب ظلمانی وضعیت را نقد می‌کند و معترض است. در مجموعه‌ی روایت‌های عصر ظلمت، از زندگی، رنج و تأثیر مصیبت‌های سیاسی بر زندگی زنان پرسیده می‌شود.

در این شماره‌‌ی «روایت‌های عصر ظلمت» با خانم مریم شعبان‌پور * گفت‌وگو شده است.

گفت‌وگو کننده: عارف قربانی

خانم شعبان‌پور، سلام! امیدوارم حال‌تان خوب باشد و سپاس که ترتیب این گفت‌وگو را دادید. اگر مایل باشید، اندکی از زندگی، میزان تحصیلات و فعالیت‌های اجتماعی‌تان بگویید.

سلام، تشکر. سلامت باشید. مدینه شعبان‌پور هستم. در سال ۱۳۶۰ در هرات به دنیا آمده‌ام. البته در دوره‌ی مجاهدین و طالبان، مدتی در ایران مهاجر بودیم و با آمدن نظام جمهوریت به افغانستان برگشتیم. دانشگاه را در هرات خواندم و دانشکده‌ی زراعت را به خاطر تابوشکنی انتخاب کردم. بعد از فراغت، حدود شش ماه در دانشگاه هرات افتخاری کار کردم. سپس به طور رسمی در انستیتوت زراعت و وترنری هرات استاد بودم. در کنار تدریس با چند مؤسسه نیز همکاری می‌کردم؛ به کابل می‌رفتم، ورکشاپ و سمینار می‌دادم. حدود ده سال به همین منوال گذشت، تا اینکه طالبان آمدند و ما را خانه‌نشین کردند. دیگر کار، درس و همه‌چیز تمام شد.

در دوره‌ی ده‌ساله‌ی معلمی، با چه موانع و دشواری‌هایی روبه‌رو بودید؟

وقتی رشته‌ی زراعت را انتخاب کردم، در واقع تابوشکنی کرده بودم و تابوشکنی در جامعه‌ی ما به آسانی قابل پذیرش نیست. من در محیطی کار می‌کردم که همه مرد بودند، بنابراین با دشواری‌های زیادی روبه‌رو شدم. اما در برابر این موانع، خاموش ننشستم؛ مبارزه کردم و همواره در تلاش ترویج دانش و زندگی بهتر بودم. مثلاً از صنف دهم لیسه‌ی تخنیکی زراعت دانشجو جذب می‌کردم. حتا یکی دو سال دولت مکتوب فرستاده بود که دختران را هم جذب کنید. من لیسه به لیسه، قریه به قریه می‌رفتم تا دختران را تشویق و ترغیب کنم. در واقع، این تابوشکنی از طرف خارجی‌ها هم تشویق می‌شد. چون افغانستان کشور زراعتی‌ است و می‌خواستند از بنیاد روی آن کار شود.

در این راه سختی‌های زیادی کشیدم. مضمون مسلکی من، «حشرات» بود؛ مضمونی پیچیده و سخت. بسیاری دانشجویانم از روستا می‌آمدند و پدران بسیاری‌شان طالب بودند. برای‌شان قابل پذیرش نبود که استادشان زن باشد. تلاش کردم به آن‌ها یاد بدهم که وقتی از خانه بیرون می‌شوند، جنسیت برای‌شان مهم نباشد؛ آن‌چه اهمیت دارد، آموختن و احترام است. بعد از یکی دو سمستر، دیدم که من بهترین استاد همان دانشجویان شده‌ام. چون احترام و انس خاصی ایجاد شده بود. در فضای صنف، چنان صمیمیتی برقرار کرده بودم که مانند خواهر بزرگ‌تر یا مادرشان شده بودم. همان دانشجویانی که روز اول با تهدید آمده بودند، بعدها از مشکلات زندگی‌شان برایم می‌گفتند و مشوره می‌گرفتند. این تغییر، خوش‌آیند بود و مرا امیدوار می‌کرد که می توانم تغییرات بزرگ‌تری ایجاد کنم. تلاشم این بود که جامعه را آماده‌ی حضور زنان کنم و از سوی دیگر، زراعت را از قالب سنتی بیرون بیاوریم و مکانیزه کنیم. زیاد حرف می‌زدیم، تدریس می‌کردیم، اما عملی نمی‌شد. اندک امیدهایی بود که با آمدن طالبان همه‌‌اش دود شد و به هوا رفت.

اگر به‌طور کلی و کوتاه بگویید، معلمی در افغانستان چه دشواری‌هایی دارد؟

بگذارید یک خاطره تعریف کنم. من در دوره‌ی لیسه، زبان انگلیسی تدریس می‌کردم. این دوره با انستیتوت بسیار فرق داشت. در انستیتوت دانشجویان از بیرون می‌آمدند، جوان‌تر بودند و با احترام رفتار می‌کردند؛ اما در دوره‌ی لیسه، شاگردان نوجوان بودند، تنبلی می‌کردند و درس نمی‌خواندند. وقتی نمی‌خواندند، فکر می‌کردم مثل بچه‌ی خودم‌اند که یاد نمی‌گیرند. به استادان دیگر گفتم این شاگردانم یاد نمی‌گیرند، شما چه کار می‌کنید؟ استاد ریاضی، که یک مرد، گفت: مگر شما شلاق مرا ندیدید؟ هر کاری کردم، با مهربانی و محبت و تشویق این‌ها درس نخواندند؛ حالا با ترس یاد می‌گیرند. گفتم اگر ترس جواب می‌دهد، من هم از ترس استفاده می‌کنم. چیزی نگذشت که محصلان به مدیریت شکایت کردند. مدیریت مرا خواست که چرا چنین عکس‌العملی داشتم؟ گفتم: من رنج می‌برم که این‌ها یاد نمی‌گیرند و کار خانگی‌شان را انجام نمی‌دهند. چرا نباید یاد بگیرند؟ من فقط کمی عصبانیت نشان دادم و تند رفتار کردم. مثل استادان مرد، نه چوب بردم و نه کسی را زدم. مدیر گفت: همین بچه‌ها قبول نمی‌کنند که یک زن بیاید و به آن‌ها درس بدهد، چه برسد به اینکه آن‌ها را بترساند. آن‌ها چوب استادان مرد را با افتخار و خوش‌رویی می‌پذیرفتند. تنبیه می‌شدند، از صنف بیرون می‌شدند؛ اما اندکی عصبانیت استاد زن را قبول نمی‌کردند و درس هم یاد نمی‌گرفتند. حتا قبول نمی‌کردند که از آن‌ها بپرسم چرا یاد نمی‌گیرید و چرا کار خانگی را انجام نمی‌دهید؟ فقط و فقط برای این‌که من زن بودم. در این دوره بسیار رنج بردم، و بیشتر از همه، این مسأله آزارم می‌داد که تا کی باید در جهالت بمانیم و این‌قدر عقب‌مانده باشیم؟

معلم زن در افغانستان با این نوع مشکلات، زیاد روبه‌روست و پیش از هر چیز باید حضورش را در جامعه تثبیت کند.

اکنون شما، مصروف چه کاری هستید؟

بعد از اینکه طالبان آمدند، بیکار شدم؛ اما دست از جست‌وجو برنداشتم. یک سال تمام، شبی نبود که ایمیل نزنم، فرم استخدام پر نکنم و جایی را اپلای نکنم. بعداً یکی از دوستانم گفت: «استاد! خودت را اذیت نکن. آن زمان (جمهوریت) گذشته، آن زمان پروژه‌ها زیاد بود، پارتی‌بازی بود. حالا که اصلاً بدون پارتی نمی‌شود شغل گرفت. باید دنبال نفر معرف بگردی، وگرنه به شار‌لیست هم نمی‌آیی.»

دیگر دنبال کار نگشتم، تا اینکه خانم‌ها از تمام کارها منع شدند و حتا از مؤسسات هم کنار گذاشته شدند. بدون شغل، زندگی واقعاً سخت و شکننده است و شرایط بد اقتصادی ایجاب می‌کرد که باید کار کنم. برای همین، کم‌کم پروسس مواد غذایی را شروع کردم. پروسس مواد غذایی مضمونی بود که در انستیتوت درس می‌دادم و بلد بودم که چطور لواشک، مربا، رب، شربت، ترشی و… بسازم. یک کارگاه کوچک درست کرده بودم. زمانی که میوه‌جات فراوان بود، شروع به مرباسازی می‌کردم. بعد از مدتی متوجه شدم چیزی که من تولید می‌کنم بسیار گران تمام می‌شود نسبت به مربایی که در بازار وجود دارد. چون من از شکر استفاده می‌کردم و از سرب برای نگهداری استفاده نمی‌کردم. بعد دیدم شرکت‌هایی که پروسس مواد غذایی می‌کنند، به‌ویژه در صنعت مرباسازی، خیانت می‌کنند. از شکر استفاده نمی‌کنند، مستقیماً از ایران گلوکوز می‌آورند و برای ماندگاری، سرب می‌زنند.

من پیرامون تغذیه و مواد ارگانیک بسیار مطالعه کرده بودم. به‌ویژه گلوکوز را درس خوانده و درس داده بودم و می‌دانستم که چقدر برای سلامتی مضر است. هرچه فکر کردم که من هم همین کار را بکنم، دیدم بسیاری از بیماری‌ها، امراض گوارشی، سرطان‌ها و بسیاری امراض دیگر به‌خاطر نوع تغذیه‌ی ما به وجود می‌آید. از این کار صرف‌نظر کردم. چون آدم هر خیانتی که بکند، نباید به بخش تغذیه‌ی هم‌وطنانش خیانت کند. بعد تصمیم گرفتم خیاطی کنم. البته از گذشته هم خیاطی می‌کردم و حالا هم خیاطی می‌کنم. هنوز موفق نشدم که کارگاه درست کنم، چون کارگاه سرمایه می‌خواهد. فعلاً به صورت شخصی خیاطی انجام می‌دهم و برنامه دارم با پولی که پس‌انداز کرده‌ام، حدود دو سه ماه آینده، کارگاه خیاطی خودم را راه بیندازم.

روز سقوط شهر هرات در کجا بودید؟ چه کار می‌کردید و چه خاطره‌ای از آن روز دارید؟

دو روز قبل از سقوط، ما به وظیفه‌ی خود می‌رفتیم، اما به دختران گفته بودیم که شما به درس و دانشگاه نیایید؛ برای اینکه اطراف هرات را کاملاً طالبان گرفته بودند و اگر خدای نخواسته جنگ شود، شما بین جنگ نمانید. اما من چون استاد بودم، مجبور بودم که بروم و حاضری خود را امضا کنم. وقتی می‌رفتم حاضری را امضا می‌کردم، همان‌جا می‌نشستم. همکاران می‌گفتند: «چرا نشستی، برو خانه.» اما من می‌گفتم: «حالی که جنگ نیست و هیچ گپی نشده.» آن‌جا وای‌فای داشت. این اینترنت را یک مؤسسه داده بود که همکار بود و ما را حمایت می‌کرد. من همان سه چهار روز، تاریخ ابن اثیر را تا جلد سیزده و چهارده‌اش دانلود کردم. همکاران می‌گفتند: «تو دیوانه شدی، طالبان آمدند، تو هنوز دنبال کتاب می‌گردی. به خدا طالبان می‌آیند و دیگر کتاب به دردت نمی‌خورد.» من می‌گفتم: «طالبان می‌آیند و من این را می‌فهمم که بیکار می‌شوم، و وقتی بیکار شدم باید تاریخ مطالعه کنم.» عصر همان روز طالبان مرکز هرات را گرفتند. در خانه نشسته بودیم و صدای فیر مرمی و انفجار از هر طرف شنیده می‌شد. از قضا شوهرم در بستر بود و دو ماه پیش یک حادثه‌ی بسیار بد کرده بود. دستش شکسته بود، پایش شکسته بود. اصلاً نمی‌توانست تا شش ماه به حالت عادی غذا بخورد. در طول این دو ماه می‌دیدم که قوم و خویش‌ها اسنادهای خود را ایمن می‌کردند؛ اسناد تحصیلی و سرتفکت‌هایی که با خارجی‌ها کار کرده بودند و هر سندی که احساس می‌کردند ممکن است با آن در خطر بیافتند، ایمن می‌کردند یا آتش می‌زدند و گم‌وگور می‌کردند.

چند روز پیش از سقوط، همه راه افتاده بودند که به اطراف و دهات بروند. برادرهایم هم آمدند که ما را هم ببرند؛ اما چون شوهرم در بستر بود و تجهیزات داشت و نان مخصوص می‌خورد، بردنش به ده به صلاح نبود و من حاضر نشدم که با آن‌ها به ده بروم. شب و روز سختی را سپری می‌کردم؛ تنهایی، ترس، وحشت و نگرانی را هم‌زمان تجربه می‌کردم. قرار بر این شده بود که اگر جنگ شود و طول بکشد، ما باید آماده باشیم و فوراً به ده برویم. آن روز که هرات سقوط کرد، نزدیک‌های شام بود. یک صدای انفجار بسیار مهیبی شد. دخترم جیغ کشید، لرزید، لرزید و پای تخت پدرش افتاد. قبلاً به بچه‌ها گفته بودم که اگر جنگ شود، چون پدرتان در بستر است، شما ناراحتی نکنید. وقتی شما بترسید، گریه کنید، دست‌وپای خود را گم کنید و نگران باشید، او هم بیشتر ناراحت می‌شود. خدای نخواسته، قلب او ضعیف است، در بستر بیماری سکته نکند. پدرش به من اشاره کرد که دختر را آرام کنم.

دخترم گریه می‌کرد و می‌گفت: «طالبان می‌آیند.» گفتم: «طالبان نمی‌آیند، ما دوره‌ی قبل را هم سپری کردیم …» که گفت: «چه کار می‌کنی؟» گفتم: «هیچی، ما امشب در و پنجره را می‌بندیم و آرام می‌خوابیم.» گفت: «مادر! جنگ است. صدا را نمی‌شنوی؟» گفتم: «یک دو صدا که باید بیاید. این‌جا مرکز ولایت است. چند فیر هوایی می‌شود، باد می‌پیچد و بزرگ جلوه می‌کند و ما فکر می‌کنیم جنگ است.»

به‌هرحال دخترم آرام شد. آن شب ما در و پنجره را بستیم و دوستان زنگ می‌زدند که اگر طالبان بیایند، مال و اموال ما را به غارت می‌برند. از پنجره یک نگاه بکنید، اگر دیدید که دکان‌های ما را چور می‌کنند و می‌برند، یک زنگ به ما بزنید. گفتم: من جرأت نمی‌کنم نصف شب مدام بروم پرده‌ها را کنار بزنم که دکان‌تان را طالبان یا دزدان می‌برند.

بچه‌ها گفتند، این مسئولیت را قبول کنید که ما زنگ می‌زنیم و شما ببینید. من به بچه‌ها گفتم که نیاز نیست، دم کلکین‌ها شما بروید. اگر جنگ شود و فیر شود، خدای نخواسته تیری اصابت نکند. کل آن شب را همه آرام خوابیدند و مرا خواب نمی‌برد و وانمود می‌کردم که خوابم. من هر یک ساعت بسیار آرام می‌رفتم کنار کلکین و پرده را از قسمت پایین بالا می‌کردم و نگاه می‌کردم که اگر دزدی شود و به مال و اموال همسایه‌ها و دکان‌داران ما خسارت وارد ‌شود، زنگ بزنم.

آن شب، آن‌قدر شبی آرامی بود که من فکر می‌کنم همان شب حتی داخل کوچه‌ها می‌شد صدای نفس‌های مردم را شنید. مردم آن‌قدر خوف کرده بودند.

خانم شعبان‌پور، در چه حوزه‌هایی زیاد مطالعه می‌کنید؟

تاریخ زیاد مطالعه کردم؛ تاریخ جهان، تاریخ افغانستان و تاریخ اسلام. در مورد زن مطالعه کردم. کتاب‌های داستان و رمان زیاد مطالعه کردم، اما بیشتر تاریخ مطالعه می‌کنم. کلیپ‌های تفسیر صدیق، حدیث شریف زیاد نگاه می‌کنم که در واقع ببینم ماهیت اصلی اسلام چه است.

در حوزه‌هایی مؤثر و خوبی مطالعه کردید؛ حوزه‌هایی که در شناخت گذشته و اکنون افغانستان کمک می‌کند. به نظر شما برای بیرون رفت از این وضعیت چه امکان‌هایی وجود دارد؟ به سخن دیگر، چگونه می‌توان از سد به نام طالبان عبور کرد؟

من روزی در یکی از جلسات گفته بودم وقتی خمینی در ایران آمد، دو سال دانشگاه‌ها بسته بودند تا اینکه مردم اعتراض کردند و یک عده‌یی آمدند تجمع کردند و گفتند انقلاب که تبیین جهالت نیست و نباید دانشگاه‌ها بسته بمانند. حالا انقلاب ایران ۴۷ ساله شده است. مردم ایران مبارزه کردند با چیزی که نمی‌خواستند، مبارزه کردند و در حال موفق شدن‌اند. زنان ایرانی دانشگاه رفتند، کار کردند و نسبت به ما بسیار پیشرفت‌ها کردند.

من در آن‌جا گفتم که اگر ما می‌فهمیدیم طالب دوباره می‌آید، کاش همان طالب اولی نمی‌رفت. اگر آن طالب نمی‌رفت، حالا جوان ۲۵ ساله شده بود. با یک آدم ۲۵ ساله بسیار راحت‌تر می‌توانید صحبت کنید؛ اما با طفل سه چهار ساله معامله کردن و صحبت کردن بسیار سخت است. اگر طالبان نمی‌رفتند، در این ۲۵ سال مردم مبارزه کرده بودند و آنان را به تمکین خواست‌های‌شان وادار کرده بودند.

اما، همان‌طوری که تاریخ افغانستان را مطالعه می‌کنم و پیگیر هستم، من به ناامیدی رسیدم. مگر طالب که بود؟ طالب افغان بود. درست است پروژه‌ی خارجی است، اما بابت طالب بودن پول داده می‌شد. مگر این مردم افغانستان تا به کی این بازی را ادامه می‌دهند؟ وقتی سطح آگاهی ما بالا نرود، مطالعه نداشته باشیم و درست تربیه نشویم، هیچ‌وقت نمی‌توانیم سرنوشت خود را خود رقم بزنیم. البته می‌توانیم با طالب، با خراب‌کاری، با آدم‌کشی، با انتحار، با جهالت.

به نظرتان چه کسانی می‌روند طالب و داعش می‌شوند؟ در دوران جمهوریت من معلم بودم. بعد از این‌که جمهوریت سقوط کرد، من کتاب خیلی خواندم؛ به‌ویژه تاریخ بسیار مطالعه کردم. می‌گفتم من هیچ‌جا نمی‌روم، من در افغانستان می‌مانم و آن‌قدر سطح علمی خود را بالا می‌برم و شخصیت خود را می‌سازم و این طالبان رفتنی است، و اگر هم ماندنی باشد، جای برای زن‌ها هست و من آن وقت نشان انسانیت را می‌دهم.

طرح کلانی می‌گیرم و در مورد تغییر قانون‌ها و تغییر حقوق‌ها کار می‌کنم. در طول این چهار سال که مطالعه می‌کنم، می‌بینم در افغانستان اصلاً نباید هیچ طرح و برنامه‌ی بزرگی گرفت. در افغانستان نباید بلندپروازی کرد. چون همه‌ی کسانی که خواستند یک کاری بزرگی کنند، به فساد آلوده شدند. مگر نظام جمهوری فساد نکردند؟ مگر این‌ها فساد نمی‌کنند؟ مگر این‌ها خون ملت را نریختند؟ اگر آن فساد اخلاقی و اقتصادی که در نظام پیشین بود، وجود نمی‌داشت، طالب هیچ‌وقت نمی‌توانستند بیایند.

حالا چیزی که در نظر دارم، خدا اگر سلامتی بدهد و عمر با لذت باشد، اگر روزی به زنان اجازه داده شود که بتوانند فعالیت کنند، من فقط یک فعال اجتماعی می‌شوم. دولت به من به اندازه‌ی یک معلم حقوق بدهد و مرا به دهات بسیار دور بفرستد که برای مادران بگویم: «مادر! پسر خود را نگذار طالب بار بیاید.» به قریه قریه بروم و به آن‌ها بگویم که دین‌تان بهترین دین است، مگر این‌که طالب شوید. آرزو دارم ده به ده بروم و پیرامون بهداشت عمومی، کنترل جمعیت و اصول اولیه‌ی انسانی، تربیت، اصول اولیه‌ی نزاکت‌های فردی، با مردم، با مادران وطن صحبت کنم. به مردم خود بفهمانم که نگذارید پسران‌تان طالب شوند. شما بدون این‌که طالب بشوید بهترین مسلمان هستید. نیاز ندارید که تفنگ بگیرید و آدم بکشید تا دین‌تان کامل شود. همین حالا دین‌تان کامل است.

در مورد این موضوع بیشتر صحبت کنید. چرا طالبان نمی‌گذارند که زنان در اجتماع حضور داشته باشند؟

طالبان به نظر من از تمدنی بیرون نیامده‌اند و پیشینه‌ی فرهنگی و سیاسی ندارند. بیشتر آن‌ها از دهات آمده‌اند و با محرومیت‌های اقتصادی و فرهنگی بزرگ شده‌اند. در زندگی قبیله‌یی این‌ها، زن هیچ نقشی ندارد. نگاه کنید به کسانی که در رأس گروه طالبان هستند، دختر و پسرهای‌شان در خارج زندگی می‌کنند و هیچ مشکلی ندارند، در رفاه و درس می‌خوانند. تمام سران طالبان کمتر از چهل نفر هستند، اما پنج میلیون نفر برای این‌ها جنگیده‌اند و آدم کشته‌اند. بیشتر این پنج میلیون، هیچ سوادی ندارند و از اسلام هم چیزی نمی‌دانند. اگر این‌ها سواد داشتند، دیگر به راحتی مطیع طالبان نمی‌شدند. اما متأسفانه جهالت در جامعه‌ی ما رشد کرده است.

خانم شعبان‌پور، برای بهبود وضعیت فعلی چه راه‌کاری را پیشنهاد می‌کنید؟

به نظرم، مردم باید آگاه شوند. البته فشارهایی که بر مردم وارد شده، وضعیت را برای‌شان قابل فهم کرده است. هر چه فشار بیشتر شود، مردم می‌فهمند که چه اشتباهی کرده‌اند. وقتی مردم به خودآگاهی برسند، روزنه‌یی از امید پیدا می‌شود. اما تاریخ سیاسی ۲۰۰ سال اخیر افغانستان نشان می‌دهد که افغانستان به تنهایی نتواسته سرپا بماند. همیشه دخالت‌های خارجی وجود داشته. کاش مردم افغانستان آگاهانه با یک دولت خارجی هم‌دست می‌شدند و آن دولت فقط در مسایل افغانستان دخالت می‌کرد.

اکنون وضعیت زنان چگونه است؟

وضعیت زنان بسیار بد است. بیکاری و فقر به اوج خود رسیده است. ما زنان در یک تاریکی و بی‌امیدی به سر می‌بریم. امیدوارم این وضعیت تمام شود. زنان زیادی را می‌شناسم که برای تحمل این وضعیت، مشغول به کارهایی مثل خیاطی یا درس خواندن هستند. این فعالیت‌ها به نوعی یک شغل و کمک اقتصادی است. همیشه می‌گویم که بدون امید زندگی نمی‌شود و امیدواریم که این تاریکی پایان یابد.

کاش طالبان از نظام جمهوریت درس می‌گرفتند. اگر تبعیض‌ها و کاستی‌ها را کنار می‌گذاشتند و شایسته‌سالاری می‌کردند، شاید وضعیت بهتری داشتیم. اما این‌ها هیچ قانونی را رعایت نمی‌کنند حتی همان قانون خدا را که سنگش را به سینه می‌زنند، نیز رعایت نمی‌کنند.

…..
* مصاحبه شونده‌ی ما در افغانستان است و به دلایل امنیتی از انتشار عکس و هر گونه جزئیات در مورد زندگی‌ او خودداری شده است.

به اشتراک بگذارید: