نویسنده: فرزانه پناهی
بهعنوان یک زن گاهی فقط کافی است صدایت را بلند کنی، نظر بدهی، مخالفت کنی یا از خیابان عبور کنی. با زبان فحشهای جنسی مواجه میشوی که نه فقط تو و اعمالت را هدف میگیرد که تمام زن بودنت را زیر سوال میبرد. این تجربه برای من و بسیاری از زنان دیگر، تازگی ندارد. هربار که در یک بحث خیابانی، فضای مجازی، یا حتا در جمع دوستانه، زبانی زهرآلود به سمت زنان شلیک میشود، بیشتر متوجه میشوم که ما با یک زبان سادهی عصبانی روبهروه نیستیم. این زبان تاریخ است. تاریخی که زن را بهعنوان مایملک مردان تعریف کرده است. این ادبیات جنسیتزده فراتر از توهین و فحشهای رکیک، بازتابی از ساختارهای قدرت مردانه در جوامع مردسالار است. این ادبیات، تجلی زبانی خشونت ریشهداریست که در لایههای مختلف اجتماعی، از نهادها گرفته تا خانواده، فرهنگ و حتی ضمیر ناخودآگاه افراد، رسوب کرده و مدام بازتولید میشود. فحاشیهای جنسی که در موقعیتهای تنش و درگیری به کار میروند، واکنشهای آنی و سطحی نیست، بلکه ابزارهایی برای تحکیم و تثبیت سلسلهمراتب جنسیتی موجود هستند. این زبان، از ریشهدارترین اشکال کنترل اجتماعی بر بدن و هویت زنان است. در این ادبیات، توهینها به شکلی هدفمند و جنسیتزده طراحی میشوند. اگر طرف مشاجره زن باشد، فحاشیها مستقیماً متوجه بدن و زنانگی او میشوند و با هدف تحقیر و شرمسار کردن او از هویت جنسیتیاش به کار میروند. اما اگر طرف دعوا مرد باشد، توهینها اغلب به سمت مادر، خواهر، همسر یا دختر او نشانه میروند.
هنگامی که در مشاجرات، توهینها متوجه مادر، خواهر، همسر یا دختر طرف مقابل میشود، با نوعی خشونت نمادین مواجهیم که رمزگشایی آن در مفهوم «ناموس» در فرهنگ مردسالار نهفته است. «ناموس» در این فرهنگ، دارایی و مایملک مرد تلقی میشود؛ چیزی که باید حفظ شود، کنترل شود و در صورت لزوم، حتا با توسل به خشونت از آن دفاع شود. تحقیر مرد از طریق زنی وابسته به او، که گویی زن حامل ننگ و عار است، سازوکاری برای تثبیت سلطه و برتری مردانه است و همزمان ابزاری برای تهدید و کنترل خود زنان. این ادبیات، زن را به بدنی شرمآور، میلی ناپاک و خطری بالقوه تعریف میکند.
از منظر جامعهشناسی فمینیستی، زبان و بدن پیوندی ساختاری دارند. بدن زن، میدان سیاست است؛ سیاستی که از طریق زبان کنترل و بازتولید میشود. زبان جنسیتزده، با بهرهگیری از استعارههای جنسی، بدن زن را به میدان مجازات و تحقیر بدل میکند. در اینجا، بدن زن دیگر صرفاً یک بدن زیستی نیست، بلکه یک بدن اجتماعی است که بار اخلاق، هویت و حیثیت مردانه را بر دوش میکشد. وقتی کسی فحش جنسی میدهد، در واقع به قرارداد اجتماعییی ارجاع میدهد که بدن زن را ابژهی مالکیت و کنترل کرده و آن را نشانهی حیثیت مرد معرفی میکند. از همین رو، توهین به زن، توهین به مرد است؛ چون زن بخشی از «دارایی نمادین» مردان در این نظم اجتماعی است.
بافت قدرت در این زبان عمیقاً جنسیتی است. مرد میتواند فاعل باشد، فریبدهنده، متجاوز، قوی، تصمیمگیر؛ اما زن یا باید مطیع باشد یا فاحشه. این دوگانهسازی، بخشی از پروژهیی است که فمینیستها آن را «نظم جنسیتی هژمونیک» مینامند. این نظم، از طریق زبان، بدن، قانون و دین تقویت میشود و زنان را از کودکی در وضعیت انقیاد قرار میدهد. فحشهای جنسی بخش مرئی ساختاری عظیم از خشونت نمادین که از خانه تا مدرسه، از خیابان تا رسانه، از قانون تا عرف، جریان دارد.
نکتهی مهم در تحلیل فمینیستی این است که خشونت جنسی، حتا اگر در قالب زبان رخ دهد، به هیچوجه نمادین یا بیخطر نیست. این خشونت، روان زنان را زخمی میکند، نقش آنها را در فضاهای عمومی محدود میکند و با بازتولید سکوت و ترس، مشارکت سیاسی و اجتماعیشان را کاهش میدهد. زن، هر بار که صدایش را بلند میکند، باید ریسکِ مواجهه با این زبان را بپذیرد. زبان، اینجا وسیلهی ارتباط نیست؛ ابزار سرکوب است.
آنچه این وضعیت را پیچیدهتر میکند، درونی شدن این زبان توسط خود زنان است. بسیاری از زنان نیز، در نتیجهی جامعهپذیری جنسیتی، این زبان را پذیرفتهاند، بازتولید میکنند و حتا علیه خود به کار میبرند. این همان چیزی است که پییر بوردیو، جامعهشناس فرانسوی، از آن به عنوان «خشونت نمادین» یاد میکند: نوعی از سلطه که بدون اجبار فیزیکی، به کمک فرهنگ، عادت، و زبان اعمال میشود و قربانیانش در آن مشارکت میکنند.
برای خروج از این وضعیت، صرفاً اصلاح زبان کافی نیست؛ بلکه باید ساختارهای اجتماعییی را که این زبان را مشروع میسازند، به چالش کشید؛ یعنی بازاندیشی در مفهوم «ناموس»، مالکیت جنسی، کنترل بدن و نقشهای جنسیتی. باید فهمید که زبان، نه بیطرف است و نه بیخطر. زبان، حامل تاریخ سرکوب است و تا زمانی که بدن زن در زبان به مثابهی مفعول، ننگ یا دارایی تلقی شود، هیچ شکلی از برابری پایدار نخواهد بود.
مبارزه با ادبیات جنسیتزده، بخشی از مبارزه گستردهتر علیه نظم جنسیتی نابرابر است. این مبارزه، نه صرفاً فرهنگی، بلکه سیاسی است. چون زبان، در نهایت، همیشه در خدمت قدرت است؛ و تغییر زبان، یعنی تزلزل در سلطهیی که قرنها در سکوت و فحش و خنده و عرف، خود را جا انداخته است.