بدون حضور زن، آینده‌یی نمی‌بینم؛ گفت‌وگو با خدیجه شریفی، آموزگار

روایت‌های عصر ظلمت (۵۷)
مراد ما از استعاره‌ی «عصر ظلمت»، اشاره‌یی به مصیبت‌های سیاسی، فاجعه‌های اخلاقی و گسترش خیره‌کننده‌ی خشونت، ستم، آشوب و قتل‌عام‌هایی است که در قلمرو فضای حاکم در افغانستان صورت می‌گیرد. «روایت‌های عصر ظلمت»، کنش‌گری‌های زنان را نسبت به این فضای حاکم نشان می‌دهد. آن‌چه در این سلسله روایت‌ها می‌آید، یک صدا است؛ یک ندای زنانه که از نگرانی‌های زندگی و زمانه‌ می‌گوید و به امید فردای روشن، شب ظلمانیِ وضعیت موجود را نقد می‌کند و معترض است. در مجموعه‌ی روایت‌های عصر ظلمت، از رنج‌های آوارگی‌ و از تأثیر مصیبت‌های سیاسی بر زندگی زنان پرسیده می‌شود.

گفت‌وگوکننده: عارف قربانی

خانم شریفی، امیدوارم حال‌تان خوب باشد و سپاس‌گزارم که لطف کردید و دعوت ما را برای این گفت‌وگو پذیرفتید. اگر مایل باشید کوتاه و گذرا از زندگی‌تان بگویید؛ این‌که در چه زمینه‌یی تحصیل کرده‌اید، چه فعالیت‌های اجتماعی‌یی انجام داده‌اید و اکنون چه دغدغه‌ها و نگرانی‌هایی دارید؟

من خدیجه شریفی هستم. در ولایت غزنی، ولسوالی جاغوری به دنیا آمدم. دوره‌ی مکتب را نیز در همان‌جا به اتمام رساندم. از دانشگاه کابل، دانشکده‌ی روان‌شناسی و علوم تربیتی در مقطع لیسانس فارغ شدم. در کنار دانشگاه دوره‌ی یک‌ساله‌ی خبرنگاری را نیز در مؤسسه‌ی تساوی به پایان رساندم. گاهی هم مقاله در مورد کودکان برای بعضی از رسانه‌ها می‌نوشتم. بعد از اینکه دانشگاه را تمام کردم، کارم را در لیسه‌ی معرفت به‌عنوان معلم مضمون زبان و ادبیات فارسی در بخش اصول صنفی، شروع کردم. مدت هفت سال در لیسه‌ی معرفت به‌عنوان معلم و سرمعلم اصول صنفی کار کردم. در کنار تدریس با نشریه‌ی آیینه‌ی معرفت همکاری داشتم. یک سال هم در تلویزیون «سا» برای کودکان و نوجوانان برنامه می‌نوشتم. مجری برنامه‌های معرفت بودم. مدتی دو سال برای زنانی که از آموزش باز مانده بودند، نیز تدریس کردم. در مجموع، تمام کارهای من از نویسندگی تا تدریس، همه مرتبط با آموزش بوده‌اند.

وقتی در سال ۱۴۰۲ خ. به ایران آمدم، دنیای جدیدی را تجربه کردم. مشکلات مهاجران افغانستانی را دیدم و از رنجی که می‌کشند، آگاهی یافتم. وضعیت کنونی زنان در افغانستان و سرنوشت مردم ما در ایران، برای من رنج‌آور است. اینکه یک بخشی از جامعه یک‌شبه تمام رؤیاها و آرزوهای‌شان نابود شوند، خیلی سخت است. رنج من وسعت ندارد. وقتی به ده سال آینده‌ی کشورم فکر می‌کنم و رؤیاهایی که برای کودکان کشورم داشتم، قلبم را به درد می‌آورد. بی‌سواد ماندن زنان مسأله‌ی اندکی نیست؛ چون به همان میزانی که زنان بی‌سواد می‌مانند، جامعه نیز در تاریکی فرومی‌رود.

شما در دوره‌ی جمهوریت آموزگار بودید و بعد از سقوط دولت به مدت یک سال در شغل‌تان باقی ماندید. با آمدن طالبان، در بخش آموزش چه تغییرات و تفاوت‌هایی پدید آمدند؟ چه مضامینی حذف شدند و جایش را چه مضامین پر کردند؟ در نحوه‌ی تدریس و در زمینه‌ی عرضه‌ی خدمات آموزشی، چه سهولت‌ها و دشواری‌هایی ایجاد شدند؟

از تفاوت‌ها اگر بگویم، تفاوت معرفتِ پیشاطالبان و دوره‌ی طالبان مثل تفاوت روز و شب است. نه اینکه در دوره‌ی جمهوریت همه چیز عالی بود؛ به هیچ وجه. خیلی مشکلات داشتیم، ولی با وجود همان مشکلات، ما چیزهایی را داشتیم که در دوران طالبان نداریم. در جایی که من کار می‌کردم، می‌شود گفت همه چیز خوب بود؛ به‌خصوص برای زنان و دختران. اما اکنون خیلی چیزها تغییر کرده‌اند. از فعالیت‌های آموزشی گرفته تا طرد دختران از مکتب، از وضعیت سوت و کورِ بدون موسیقی و برنامه‌های متنوع مناسبتی گرفته تا تفاوت دیدگاه‌ها در تمامی زمینه‌ها. در مجموع، همه چیز تغییر که نه، اصلاً دگرگون شده‌اند.

ما در معرفت، در دوره‌ی جمهوریت، برنامه‌های نقاشی، موسیقی، خطاطی و مسابقات ورزشی داشتیم؛ اما بعد از تسلط گروه طالبان، دیگر هیچ‌کدام آن‌ها را نداشتیم. هم‌چنین، صدای زنان دیگر نباید از بلندگوها بالا می‌رفت. دختران ما دیگر آن چهره‌های خندان را نداشتند. همه یک نوع نگرانی در نگاه‌شان پیدا بود؛ نگرانی از فردایی که نمی‌دانستند چه می‌شود. تعدادی هم اشک در چشمان‌شان هر روز دم دروازه‌ی مکتب می‌آمدند که: ما کی می‌توانیم درس‌های‌مان را شروع کنیم؟ اما ما چه پاسخی داشتیم یا چه پاسخی می‌توانستیم داشته باشیم؟ این‌ها همه تفاوت‌هایی هستند که برای زنان فقط رنج به همراه دارند؛ رنج و اشک.

در دوران جمهوریت، در لیسه‌ی معرفت، تعدادی از کتاب‌ها را خودمان مطابق اصول مکتب آماده کرده بودیم و به دانش‌آموزان آموزش می‌دادیم. از جمله کتاب ادبیات دری و کتاب دینیات، یا همان آموزش علوم دینی. با آمدن طالبان، کتاب‌های ما کنار گذاشته شدند. همان کتاب‌های دولتی را دوباره تدریس می‌کردیم؛ به‌ویژه کتاب دینیات. کتاب دینیاتِ دولتی برای من قابل قبول نبود و بارها هم پیشنهاد داده بودم که برای دوره‌ی اصول صنفی این کتاب مناسب نیست؛ همان کتاب دینیاتِ خودمان را تدریس کنیم. ولی خب، شرایط طوری بود که صدا به جایی نمی‌رسید. هر چه امر می‌شد، همان را باید اجرا می‌کردیم.

در دوره‌ی جمهوریت، ما تا صنف سوم دختر و پسر را با هم درس می‌دادیم و معلم‌شان نیز همه خانم بودند؛ اما وقتی طالبان آمدند، اولین کاری که صورت گرفت، جدا کردن دختران و پسران در دوره‌ی اصول صنفی بود، که این برای من اصلاً خوش‌آیند نبود. من به‌عنوان معلم، تلاش می‌کردم تفاوت دیدگاه‌ها را از بین ببرم و فرقی میان دختر و پسر قائل نشوم؛ اما طالبان تفاوت‌ها را ایجاد کردند. فرق گذاشتند میان دختران و پسران. تو برو به مکتب، تو نرو و… . این تفاوت‌ها تمام تلاش‌ها و باورهای دختران ما را نسبت به زندگی و خودشان عوض کردند.

تفاوت دیگرِ دوران طالبان با دوره‌ی پیشین این بود که تعداد زیادی از همکاران ما مهاجرت کردند؛ کسانی که همه در پست‌های مهم معرفت کار می‌کردند و معرفت را به سویی که باید می‌رفت، راهنمایی و رهبری می‌کردند.

همان‌طوری که اگر داکتر زن نباشد، زنان در قسمت دست‌رسی به خدمات صحی دچار مشکل می‌شوند، در زمینه‌ی آموزش چگونه است؟ اگر زنان در نظام آموزشی سهم و حضور نداشته باشند، این نظام در عرضه‌ی خدمات آموزشی، علمی و توسعوی با چه چالش‌ها و بن‌بست‌هایی روبه‌رو می‌شود؟

من نمی‌توانم کار یک معلم را با کار یک داکتر مقایسه کنم. فکر می‌کنم معلم اساس جامعه است. او اگر نباشد، حروف الفبا دیگر صدا ندارند. او اگر نباشد، احساس، عاطفه و لبخند در کودکان می‌میرند. صدای معلم زن برای کودکانی که تازه آموزش را شروع می‌کنند، مانند موسیقی است. یادگیری واقعی، هم‌گام با موسیقی تأثیرگزارتر است. رشد کودک با احساس شادی و خنده میسر می‌شود. افغانستانِ خالی از حضور زن، کسانی را فارغ خواهند داد که یاد گرفته‌اند بدن آدم‌ها را بشکافند؛ اما داکتر فارغ نمی‌دهد. کسی را فارغ نمی‌دهد که با کودک بخندد، به پیرمرد احترام بگذارد و حرمت زن را نگه دارد. این‌ها همه با حضور زنان در مکتب و جامعه امکان‌پذیرند. شما از من پرسیدید، آینده را چگونه می‌بینید؟ من بدون حضور زن، آینده‌یی نمی‌بینم. جامعه بدون او هیچ رنگی ندارد؛ حتا سیاه هم نیست.

وقتی طالبان به کابل آمدند و دولت جمهوری سقوط کرد، شما آن‌جا بودید. از آن روز بگویید که چه کار می‌کردید و کجا بودید؟ چه حس و حالی داشتید و آن روز را چگونه به یاد می‌آورید و چطور توصیف می‌کنید؟ اگر ممکن است، این پرسش را مفصل و با جزئیات پاسخ دهید.

حتماً. من هنوز آن روز را فراموش نکرده‌ام. سقوط کابل خیلی چیزها را سقوط داد؛ احساس، عاطفه، صدا و در واقع، همه‌چیز رفت همراه کابل پیشاطالبان. خواب‌های‌مان دیگر رنگ خیال نداشتند، کابوس وحشتناکی بود که گروهی به‌نام طالب، قلب همه را نشانه گرفته بود. برنامه‌های‌مان برای آینده، دیگر فقط مهاجرت بود. من هنوز خواب‌های ترسناکم، سقوط کابل است. فکر می‌کنم هیچ‌کس نمی‌تواند آن روز را فراموش کند.

صبح روز سقوط، اخبار را که دیدم، نوشته بود غزنی امشب به دست طالبان افتاد. یخ کردم؛ چون طالبان گفته بودند، اگر غزنی را بگیریم، جاغوری باید بدون مقاومت تسلیم شود و مردم هم قبول کرده بودند. به مادرم زنگ زدم؛ همین که تلفنش را برداشت، از صدایش فهمیدم که وضعیت خوب نیست. او هم فهمید که برای چه این وقت صبح زنگ زده‌ام. گفت جاغوری را گرفتند. دیگر دلم شکست. جاغوری قلب من بود، روح من بود. اشکم ناخودآگاه جاری شد.

بعد از سقوط جاغوری، ترسیده بودم. با همین ترس آن روز سر کار رفتم. وقتی وارد دفترم شدم، همه آمدند و حال خانواده‌ام را جویا شدند. از آن‌جا که من سرمعلم مکتب بودم و حرف من برای معلمان همکارم تأثیرگذار بود، سعی کردم ناامیدی و ترس را به رویم نیاورم؛ ولی در قلبم آشوب بود. به همکارانم گفتم هر جا را بگیرند، کابل را با این‌همه نیرو نمی‌توانند بگیرند. بعد همکارانم را برای گرفتن امتحان راهنمایی کردم و فرستادم سر صحنه‌ی امتحان چهارنیم‌ماهه. بعد از آن‌ها، خودم رفتم و کارت ورود به امتحان دانش‌آموزان را بررسی کردم.

وقتی کارم تمام شد، به دفتر مدیر تلویزیون رفتم تا کارت تلویزیون را بگیرم. ایشان مرا به بخش آی‌تی راهنمایی کرد. آن‌جا رفتم و گفتم که کارت تلویزیون برایم درست کند. وقتی از آن‌جا بیرون شدم، به صحن مکتب پسران رفتم تا با همکاران دیگر کمک کنم. امتحان دور اول تمام شد و تازه امتحان دور دوم شروع شده بود. من دوباره کارت‌های بخش ادیتوریم را بررسی کرده، بیرون شدم که دیدم دانش‌آموزان بخش پسران جیغ می‌زنند و فرار می‌کنند. از همکاران پرسیدم که چه شده؟ همان لحظه معاون آموزشی صدایم کرد که بدو و بیا.

کودکستان هم که بخشی از اصول صنفی می‌شد، مسئولیتش را من عهده‌دار بودم. آن‌ها به منزل سوم مکتب درس داشتند. معاون گفت که طالبان از طرف شهرک مهدیه وارد کابل شده‌اند، تو زود برو پیش بچه‌های کودکستان که گم نشوند.

فقط همین حرف را شنیدم. وقتی از زینه‌ها بالا می‌رفتم، تنها چیزی که آن لحظه در ذهنم تکرار می‌شد، این بود که آرام و قوی باش. روحیه‌ی تو دانش‌آموزان و معلمان کودکستان را دیگرگون می‌کند. تو اگر آرامشت را حفظ کنی، بچه‌ها نمی‌ترسند. با همین فکر رفتم بالا و سری به کلاس بچه‌ها زدم. از پشت پنجره دیدم که سه تا از کلاس‌ها معلم ندارند؛ یعنی معلمان بچه‌ها را گذاشته و رفته بودند. اما سه کلاس دیگر همه با هم گریه می‌کردند. با خنده وارد شدم و پرسیدم: «چه شده بچه‌ها؟» همه به من نگاه کردند و گفتند: «نمی‌دانیم، معلم ما گریه می‌کند.»

معلمش را بیرون کشیدم و راهنمایی کردم که آرامشش را حفظ کند. این کودکان چهار، پنج تا شش‌ساله نمی‌دانند که طالب کیست و چه کار می‌کند. آن‌ها از ترس شما ترسیده‌اند.

تلفن‌های لعنتی هم کار نمی‌دادند. من مانده بودم و بیشتر از پنج‌صد دانش‌آموز کودکستانی. اگر رها می‌کردم، معلوم نبود چه بر سرشان می‌آمد. با خودم گفتم، مسئولیت تو تا آخرین لحظه ماندن در کنار این‌هاست. همه یادم رفته بودند؛ همسر، خواهر، برادر و… هیچ‌کس جز همان کودکان هراسانی که به چهره‌ی من چشم دوخته بودند، در خاطرم نبود.

معاون آموزشی آمد بالا که با این بچه‌ها چه کار کنیم. این‌جا نباید بمانند. گفتم نمی‌شود که این‌ها را رها کنیم. باید جایی برای‌شان پیدا کنیم. خانه‌ی یکی از نگهبانان مکتب نزدیک بود. همراهش هماهنگ کردیم و دانش‌آموزان را دست‌دردست که کسی گم نشود، بردیم همان‌جا. وقتی بچه‌ها را بردم، دوباره برگشتم به مکتب. آن‌جا به‌جز من و معاون پرورشی و سه‌چهار نفر دیگر، هیچ‌کس دیگر نمانده بود. یک نفر را گذاشتم سر کوچه‌ای که دانش‌آموزان را برده بودیم، تا وقتی که خانواده‌های‌شان آمدند، پیدای‌شان کنند.

بعد از اینکه بچه‌ها را به جای امن انتقال دادم، تازه یادم آمد که خواهرم دانشگاه بود، برادر و همسرم سر کار رفته بودند. معاون آموزشی که خانه‌اش نزدیک مکتب بود، گفت تو برو که معلوم نیست چه می‌شود. من می‌مانم. خانواده‌هایی که به مکتب می‌آیند، روان می‌کنم همان‌جایی که بچه‌ها هستند.

داخل موتر سوار شدم، دیدم که جمعیت چنان زیاد است که اصلاً موتر نمی‌تواند حرکت کند. تلفن‌ها کار نمی‌دادند. باید منتظر می‌ماندم تا خواهرم از دانشگاه بیاید، برادر و همسرم از سر کار. آن روز می‌توانم بگویم که بدترین خاطره‌ی عمرم است که تا حال داشتم. وضعیت خودم را در آن روز درست نمی‌توانم توصیف کنم. مثل یک خواب وحشتناک بود.

تا چند روز بعد از آن اتفاق، فکر می‌کردم خوابم و تمام این‌ها یک خواب وحشتناک است. نمی‌توانستم باور کنم که همه‌چیز را از دست دادیم. چند روز بعدش، دوستانم از قطر و آمریکا پیام می‌دادند که: «تو آن روز کجا بودی؟ هر چه زنگ زدیم و دنبالت گشتیم، پیدایت نکردیم. به ما از میدان هوایی خبر داده بودند، کسانی را که کارت تلویزیون دارند، آمریکا می‌برند. ما مستقیم به میدان هوایی رفتیم.» با خودم گفتم، مسئولیت من با شما فرق می‌کرد. شما فقط خودتان بودید، ولی من مسئولیت نزدیک به شش‌صد کودک زیر هفت سال را داشتم که باید از آن‌ها در هر صورتی مراقبت می‌کردم تا سالم به خانه‌های‌شان برسند.

بعد از سقوط دولت جمهوری، به شغل‌تان ادامه دادید. اولین حضورتان پس از فروپاشی نظام در صنف‌های درسی چگونه بود؟ آن روز که به مکتب می‌رفتید، چه حس‌وحالی داشتید؟ با محدودیت، موانع یا مشکل خاصی روبه‌رو نشدید؟ شاگردان‌تان در چه حس‌وحال و وضعیتی قرار داشتند؟

بعد از آن اتفاق، نه‌تنها فضای کاری، بلکه تمام افغانستان تغییر کرد. شرایط برای زنان محدود شد و من دیگر با آن پوشش قبل نمی‌توانستم در جامعه و اداره و کلاس حاضر شوم. وقتی بعد از چند روز ماندن در خانه، دوباره بیرون شدم، وحشت داشتم. در مورد وضعیت طالبان و اینکه دوره‌ی قبل‌شان چگونه بوده، اندکی می‌دانستم. وقتی مکتب رفتم، متوجه شدم که یک تعداد از همکارانم در همان شب و روز سقوط رفته‌اند. تعدادی شغل‌شان را ترک کردند. رئیس معرفت هم مهاجرت کرد. رئیس جدید به جایش آمد و تعدادی را از شغل‌شان برکنار کرد. گالری نقاشی و خطاطی، تلویزیون و موسیقی همه بسته شدند. تعدادی از نقاشی‌ها را فردای همان روز سقوط، در مکتب پاره کردند. دیگر دهلیزهای مکتب پر از قاب‌های نقاشی و خطاطی نبود. به گفته‌ی یکی از همکارانم، همه را آتش زده بودند. شما تصور کنید، از ترس طالب، با آثار هنری چه کرده‌اند و بر سر آن‌ها چه بلایی آمده است.

همه‌چیز همان فردای سقوط در دل آدم‌های شهر مرد و جایش را ترس و سراسیمگی گرفت. ترس از فردای گنگ، ترس از دست دادن خانواده و عزیزان‌شان، ترس از بد شدن وضعیت، ترس از… .
یک نوع ناامیدی و ترس در چهره‌ی همه دیده می‌شد. همه به فکر رفتن بودند. همه می‌پرسیدند که چگونه می‌توانیم از کشور خارج شویم. همه به فکر بیرون شدن بودند. بعد از آمدن طالبان، رخصتی تابستانی شروع شد و من شغلم را هم در تلویزیون و هم از بخش سرمعلمی، از دست دادم. پس از این‌که مکاتب دوباره باز شدند، فقط به‌عنوان معلم به کارم ادامه دادم.

در صحبت‌های‌تان اشاره کردید که فعالیت رسانه‌یی هم داشتید. چه زمان و در چه زمینه‌یی با تلویزیون «سا» همکاری می‌کردید؟ با محدودیت‌هایی که طالبان وضع کردند، زیر چه فشارها و محدودیت‌هایی قرار داشتید؟ آیا اکنون زنان می‌توانند در رسانه‌های تصویری فعالیت کنند و تحت چه شرایطی؟

از سال ۱۳۹۴ خ. که وارد معرفت شدم، در بخش‌های مختلف کار کردم؛ از جمله نشریه‌ی «آیینه‌ی معرفت»، هفته‌نامه‌ی «معرفت» و بعدش که تلویزیون «سا» در لیسه‌ی معرفت شروع به فعالیت کرد، مدت یک سال با آن‌ها همکاری می‌کردم. اواخر ۱۳۹۹ و اوایل ۱۴۰۰ کارم را به‌عنوان برنامه‌نویس در برنامه‌ی «برنا» با تلویزیون «سا» شروع کردم که تا همان روز آمدن طالبان ادامه داشت. تلویزیون «سا» بعد از این‌که طالبان آمد، برای همیشه بسته شد.

در مورد اینکه زنان فعالیت می‌کنند یا نه، می‌توانم بگویم که زنان نه‌تنها از فعالیت در رسانه‌ها منع شدند، بلکه از تمام فعالیت‌ها منع شدند؛ از درس و تحصیل گرفته تا کار در بیرون از خانه. طوری که همه‌ی ما می‌بینیم، هر روز یک برنامه‌ی جدید برای زنان روی دست گرفته می‌شود تا فرصت هیچ‌گونه نفس کشیدنی را نداشته باشند. یک روز پارک‌ها را به روی ما می‌بندند، روز دیگر دروازه‌ی مکتب، بعد دانشگاه، بعدش که گفتند صدای زن نباید در بیرون از خانه شنیده شود. حالا زن مانده و یک دنیای تاریک که نمی‌داند با آن چه کار کند. ما زن‌های قوی زیادی داریم که هر روز با روش‌های مختلف مبارزه می‌کنند و این مبارزه هم ادامه خواهد داشت. این‌که چه زمانی به نتیجه می‌رسد، معلوم نیست.

گزارش‌هایی وجود دارند که نشان می‌دهد از زمان بازگشت طالبان، نگرش و عزم خانواده‌ها برای حمایت از تعلیم و اشتغال دختران در جهت منفی تغییر کرده است. تجربه یا مشاهده‌ی عینی از این نوع تغییرات منفی دارید؟

جامعه‌ی افغانستان طی بیست سال دوره‌ی جمهوریت برای باسواد شدن زنان خیلی تلاش کرد. خانواده‌ها دیگر از مکتب رفتن دختران‌شان شرم نداشتند. نه‌تنها شرم نداشتند که تمام مشکلات و زحمات را به تن می‌خریدند و آن‌ها را به مکتب و دانشگاه می‌فرستادند. آن زمان همه‌چیز عالی نبود، ولی خوب بود. می‌شد به آینده امیدوار بود. اگر دوام پیدا می‌کرد، زنان جایگاه واقعی‌شان را در اجتماع پیدا می‌کردند و میزان بی‌سوادی هم کم و کمتر می‌شد.

مغز انسان عجیب است. چیزی که تکرار شود و تکرار، تأثیرش را روی ذهن انسان می‌گذارد. حالا این چیز مثبت باشد یا منفی، همان تأثیر را بر روان می‌گذارد. دوره‌ی طالبان هم همین است. وقتی هر روز از بلندگوها تکرار می‌شود که زن چنین است و چنان، بدون شک روی خانواده‌ها هم اثر می‌گذارد. ما از همان ماه‌های اول آمدن طالبان شاهد این تغییر دیدگاه بودیم؛ از خانواده‌های دانش‌آموزان‌مان گرفته تا دیدگاه مردان در سرک و کوچه.

سیاست‌ها و اقدامات طالبان همواره زن‌ستیزانه بوده‌اند و ما به کرات احساس ناامیدی دختران را شنیده‌ایم که آرزوها و امیدهای‌شان را برباد رفته می‌دانند. افسرده‌اند و در نهایت شاهد افزایش نرخ خودکشی و گزارش‌های مرتبط با خودکشی توسط دختران در ولایت‌های مختلف افغانستان هستیم و از سوی دیگر، نرخ ازدواج‌های زودهنگام نیز بی‌اندازه افزایش یافته است. در بلندمدت چه خواهد شد؟ با چه تأثیرات جدی روان‌شناختی و فاجعه‌ی اجتماعی روبه‌رو خواهیم شد؟

از همان روزی که طالب قد علم کرد و افغانستان را گرفت، ذهنیت مردم، به‌خصوص مردان جامعه‌ی ما، در مورد زن عوض شد. ما همان روزهای اول آمدن طالب در موترهای لینی که رفت‌وآمد می‌کردیم، می‌دیدیم که تعدادی از موتروان‌ها زن‌ها را سوار نمی‌کنند. این شرایط هر روز بد و بدتر شد. دیدن این وضعیت برای ما سنگین بود. وقتی از برخورد موتروان ناراحت می‌شدیم، خانواده که دیگر جای خود دارد. شما فکر کنید خانواده‌یی که قبلاً به دخترش می‌گفت برو درس بخوان، خرج و مخارجت با من، تو فقط بخوان. بعد از طالبان یک‌دفعه صدا بلند می‌کند که تو حق آموزش نداری، دیگر مکتب و کورس نرو، چیزی یاد نگیر. این دیگر خود مرگ است. شاید یک تعدادی به این وضعیت تن بدهند و تحمل کنند آن‌چه را که پیش آمده، ولی برای خیلی‌ها سخت تمام می‌شود. برای بیشتر زنان افسردگی و غم به همراه دارد. وقتی این افسردگی ادامه پیدا کند و پیشرفته شود، بدون شک که منجر به خودکشی می‌شود. اگر آمار خودکشی و خودسوزی هر روز بیشتر می‌شود، دلیلش همین شرایط بد خانواده‌هاست. در وضعیت کنونی، اکثریت خانواده‌ها با فرزندان‌شان دوپهلو برخورد می‌کنند. این برخورد دوگانه در خانواده برای دخترانی که هر روز از طریق فضای مجازی با دنیا ارتباط دارند و خانواده‌های دیگر را در کشورهای مختلف می‌بینند، قابل تحمل نیست. زن در این شرایط چه می‌تواند جز این‌که زندگی خودش را بگیرد. اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، بدون شک که آمار افسردگی و خودکشی، خودسوزی بیشتر از آن‌چه که هست، خواهد شد.

یکی از دوستان ما به خانمش گفته بود که حیف شد این‌همه وقت دختر را نگه‌داشتم. کاش وقت‌تر به شوهرش می‌دادم. سن دختر که از بیست بالا رفت، دیگر پیر حسابش کن. در حالی که همین آدم در دوره‌ی قبل تمام تلاشش این بود که دخترش درس بخواند و وارد دانشگاه شود. حالا همین مرد روشن‌فکر دوره‌ی جمهوریت آمده از پیر شدن دخترش در بیست‌سالگی حرف می‌زند. این حرف‌ها کمترین حرفی است که از طرف خانواده‌های افغانستانی به دختران‌شان می‌رسد. این‌ها همه فاجعه‌اند. آینده‌ی کشور ما با این وضعیت به بن‌بست خواهد رسید. یک زن مگر چقدر توان دارد که با خانواده و جامعه مبارزه کند. این مبارزه هم به‌مرور اگر به نتیجه نرسد، زن را افسرده می‌کند.

هر خانواده‌یی که امکان خروج از افغانستان را داشتند، به مهاجرت روی آوردند. برخی مشکل امنیتی احساس کردند و عده‌یی برای آینده‌ی فرزندان‌شان کشور را ترک کردند. شما چرا و به چه دلیل مهاجر شدید؟

روزی که طالبان دوباره مسلط شد، خیلی از آرزوهای ما نابود شدند. خودم برای آینده‌ام برنامه‌های زیادی داشتم که می‌خواستم به آن‌ها برسم. وقتی طالبان آمدند، دروازه‌های مکاتب و دانشگاه‌ها را بستند، احساس خفگی می‌کردم. حس می‌کردم روزهای خوبی که داشتم، تمام شدند. احساس می‌کردم دیگر زنده نیستم؛ چون تمام دروازه‌ها به رویم بسته شدند. برای همین، تصمیم گرفتم سفر کنم و چند وقتی دور باشم از آن محیط و هم اینکه چیزهای جدیدی یاد بگیرم. ایران هم بیشتر برای یادگیری آمدم. آمدم که کشورم را از بیرون هم ببینم. آدم وقتی در داخل کشور است، خیلی چیزها را خوب نمی‌تواند ببیند. حالا که اینجا هستم، علاوه بر اینکه کشورم را خوب‌تر می‌بینم، وضعیت زندگی هم‌وطنان مهاجرمان را نیز می‌بینم. ارزش کشور را وقتی می‌فهمیم که سفر کنیم، آن‌هم در ایران و پاکستان. از طرف دیگر، همسرم نیز در ایران درس می‌خواند و من در افغانستان تنها بودم.

وقتی بچه بودم، پاکستان رفته‌ام، ولی آن زمان درست نمی‌فهمیدم که کشور چه هست و زندگی بیرون از کشور چه تأثیری بر روی آدم‌ها می‌گذارد. امروز که آمدم ایران، خیلی چیزها را با چشم باز می‌بینم و درک می‌کنم.

مهاجرین در کشورهای دیگر ممکن است فقط از یک سلسله حق و حقوق‌شان محروم شوند؛ اما در اینجا از تمام حقوق‌شان محروم‌اند، از جمله حق آموزش. راه‌های رسیدن به سواد را آن‌قدر سخت کرده‌اند که مردم ما اصلاً نمی‌توانند به آن برسند. در حالی که اولین راه برای شناخت یک کشور توسط مهاجرین و آشنایی با آداب و رسوم آن کشور، باسواد کردن مهاجرین است.

برخورد مردم آن‌قدر توهین‌آمیز است که جرأت را از یک کودک مهاجر می‌گیرد. مردم نسبت به مهاجر افغانستانی دیدگاه خیلی بدی دارند. اکثریت مردم ایران فکر می‌کنند که مردم افغانستان همه بی‌سوادند و در مورد آداب معاشرت اجتماعی هیچ چیز نمی‌دانند. وقتی می‌فهمند که دانشگاه خوانده‌یی و کار کرده‌یی، با دهن باز نگاه می‌کنند و می‌گویند: «نه! واقعاً! من فکر می‌کردم مردم افغانستان اصلاً سواد ندارند.» بعد می‌گویند: «حتما اینجا خواندی.» وقتی می‌فهمند که در افغانستان دانشگاه خوانده‌یی، می‌گویند: «جالب است. من نمی‌دانستم.»

وقتی کارم را در مدرسه‌ی افغانستانی‌ها شروع کردم، فهمیدم که چقدر آرزوها برای این کودکان دست‌نیافتنی هستند. برگه‌ی آرزوهای‌شان همیشه خالی بود. به زور وادارش می‌کردیم که چیزی نقاشی کنند یا بنویسد. آن‌قدر تحقیر شده‌اند کودکان مهاجر در ایران که به جرأت نمی‌توانند بگویند چه می‌خواهند. دیدن این وضعیت و شنیدن رنج‌های‌شان دنیایی دیگر را به رویم باز کرد. هر روز بعد از حرف زدن با خانواده‌ها، وقتی برمی‌گشتم به طرف خانه، همیشه اشک می‌ریختم برای آن مادری که مسئولیت زندگی چهار، پنج کودک قد و نیم‌قد را به عهده داشت. کار می‌کرد؛ اما شوهرش تمام پولش را خرج مواد کرده بود. اعتیاد در میان مهاجرین زندگی تعداد زیادی را آتش زده است. کودکانی را دیدم که پدر و مادر، هردو، معتاد بودند. این وضعیت یک نوع ترس به جانم انداخته بود؛ ترس از اینکه چه بر سر این کودکان می‌آید. کودکی که دست‌فروشی می‌کند تا خرج پدر و مادر معتادش را تهیه کند و در عین حال خودش درس می‌خواند تا سواد خواندن و نوشتن یاد بگیرد. ترس از آینده‌ی کودکانی که سرنوشت‌شان در اینجا معلوم نیست. ترس از فردایی که اگر طالبان نرود، این وضعیت در افغانستان هم تکرار شود.

مهاجر بودن در کشوری مثل ایران چه دشواری‌های غیرمنتظره‌یی دارد؟

در مدرسه که کار می‌کردم، یکی از دانش‌آموزان تقریباً هر روز با دیگران درگیر می‌شد و بچه‌های کوچک‌تر از خودش را اذیت می‌کرد. یک روز که بچه صنف اول را زده بود، او را داخل اداره آوردم و همراهش حرف زدم. دیدم که این بچه اصلاً به حرف‌های من توجه ندارد. چند سؤال نوشتم و ورق را پرنت کرده به دستش دادم تا به سؤالات پاسخ دهد. یکی از آن سؤالات این بود که آرزو داری در آینده چه کاره شوی؟

دانش‌آموز نوشته بود: «هیچ آرزویی ندارم.» وقتی ورق را داد، گفتم: «مگر می‌شود آرزو نداشته باشی؟» سرش را پایین انداخت و گفت: «خانم، آرزو دارم، ولی می‌دانم نمی‌رسم.» گفتم: «چرا نمی‌رسی؟ تو تلاش کن، حتماً می‌رسی.» با خنده گفت: «می‌دانم شما تازه آمدید و اینجا را ندیده‌اید.»

راست می‌گفت؛ من هیچ چیز در مورد وضعیت زندگی کودکان دست‌فروش نمی‌دانستم؛ اینکه آن‌ها چه وضعیتی را به خاطر فروش لوازم‌شان تحمل می‌کنند. من اصلاً خبر نداشتم.

از آنجا که تعداد زیادی از دانش‌آموزان از همان صنف اول کار می‌کردند، پرسیدم که کار هم می‌کنی؟ گفت: «آری، دست‌فروشی می‌کنم.» او اضافه کرد که ما همین دست‌فروشی را با ترس انجام می‌دهیم. «شما خبر ندارید خانم. ما هرکدام از بچه‌های دست‌فروش افغانستانی، با خود برچه داریم. ایرانی‌ها همین که ما را بشناسند، دنبال می‌کنند و جایی که تنها باشیم، چند نفر دورمان را می‌گیرند و بعد چند نفرشان ما را می‌گیرند و چند نفر دیگرشان با چک به سر و صورت‌مان می‌زنند.»

شنیدن این حرف‌ها خیلی چیزها را نسبت به زندگی در ایران برای من تغییر داد. شاید من بتوانم یاد بگیرم و تحصیل کنم؛ اما تعداد زیادی از کودکان در اینجا امکان تحصیل ندارند. کودکان در اینجا حتا نمی‌توانند آرزوهای‌شان را بازگو کنند؛ چون می‌دانند که نمی‌رسند. آرزوی تعداد زیادی از کودکان افغانستانی در ایران در قلب‌های‌شان دفن می‌شود. آن‌ها فقط دنبال زنده ماندن‌اند؛ اینکه لقمه نانی دربیاورند و زنده بمانند.

چشم‌دید خودم را هم اگر بگویم بد نیست. پارک سرسبزی نزدیک خانه‌ی ما است. هر روز دخترم را می‌برم تا با طبیعت و اجتماع آشنا شود. روزی با دخترم بازی می‌کردم که سر و صدایی را شنیدم. دیدم که دو نفر، یک بچه‌ی نوجوان را گرفته‌اند و یکی دیگر با کمربند به سر و صورتش می‌زند. آن پسر خودش را کشید، لباسش در دست آن دو پسر دیگر ماند و فرار کرد. با صدای بلند فریاد می‌زد: «مگه من چه کار کردم؟ جرأت دارید یک‌تونو بیایید. اون وقت من می‌دونم و شما.» دیدم که آن پسر هزاره است و بزرگ‌شده‌ی همین جا. دهنش پر از خون، بدون لباس از آنجا فرار کرد.

آن طرف‌تر، چند نفر از مردم ما ایستاده بودند. رفتم و پرسیدم که آن پسر چه کار کرده بود؟ گفتند: «هیچ کار.» این چند پسر ایرانی همیشه اینجا هستند. همین که بچه‌های افغانستانی را تنها ببینند، اول می‌روند دورش را می‌گیرند و مسخره‌اش می‌کنند. وقتی بچه‌های ما چیزی می‌گویند، شروع به زدن‌شان می‌کنند.

این وضعیت کودکان‌مان است. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. آن‌ها مگر در مکتب وضعیت بهتر از این دارند؟ قلب آدم به درد می‌آید؛ ولی کاری از پیش نمی‌تواند ببرد. زندگی در ایران لحظه‌یی است؛ به‌خصوص برای کسانی مانند دست‌فروشان و کسانی که در بازار کار می‌کنند.

خانم شریفی، از شما سپاس‌گزاریم که طبق درخواست ما پرسش‌ها را با جزئیات و حوصله‌مندی پاسخ دادید.

تشکر از شما. خواهش می‌کنم. سلامت باشید!

به اشتراک بگذارید: