بخش دوم (تباهی در تباهی: درآمدی بر وضعیت زنان در افغانستان)

حسن رضا خاوری

سخن آخر

تباهی زنان ساختارهای اجتماعی و فرهنگی مشخصی دارد، که مبارزه با آنها نیازمند خردگرایی و دادگری است. درواقع، عقل و عدل تنها سلاح مؤثر در مبارزه با خشونت و نقد ساختارهای اجتماعی و فرهنگی است که می‌تواند چرخه و دور باطل خشونت را بشکند و متوقف کند. پس، نبردهای ما باید عاقلانه و عادلانه باشد.

۱ـ عناصرِ قبیله، غنیمت و عقیده را می‌توان در اصلِ «دودمان» و «تبار خونی» خلاصه کرد. زن در جهانی که بر اساس اصلِ دودمان ساخت یافته باشد، جایگاهی ندارد. با این حال، این نگاهِ معیوب به زن نگاه وارونه به انسان در کلیتش را آشکار می‌کند. جای هیچ شکی نیست که این نگاهِ عهد حجری به انسان باید تغییر کند. مادامی که انسان افغانستانی در همان افق محدود عنعنوی‌اش به انسان می‌نگرد، سیل خروشان خشونت‌ها متوقف نمی‌شود، بلکه افزون‌تر می‌گردد، چنان‌که هر روز شاهد آن هستیم. خشونت علیه زن بخشی از اخلاق و سیرت و فطرت کنونی ما و نیاکان‌مان را تشکیل می‌دهد که طی یک تاریخ طولانی انباشته و به ما منتقل شده است. خشونت تنها در برهه کنونی پدید نیامده بلکه ارث و میراثی از گذشته نیز هست. لذا تا این زنجیره‌ی درونماندگاریِ خشونت قطع و متوقف نشود، امیدی به رهایی زنان نیست. در راستای تخریبِ زنجیره‌ی مذکور ضروری است که دو نسبت رادیکال مورد ملاحظه قرار گیرد: ۱ـ نسبتِ زن و فلسفه؛ ۲ـ نسبتِ زن و شهر. اوّلی از پیوند وجودی زنان با عقلانیت پرده برمی‌دارد و بر تهمت تاریخیِ نقصانِ عقل زنان مهر پایان می‌زند و دوّمی زنجیره‌ی ناتوانی‌های زنان را پاره می‌کند و شرایط حضور و مشارکت آن‌ها در مناسبات مدنی را تسهیل می‌کند و قوام می‌بخشد.

۲ـ فلسفه اگر نامِ کلی علم و نام باستانیِ نقد رادیکال باشد، آن‌گاه فاصله‌ی زن تا رهایی به اندازه‌ی فاصله‌ی زن تا فلسفه است. فلسفه به دلیل سنّتِ انتقادیِ درونماندگارش، صدایِ رهایی را پیکربندی می‌کند و برهانِ قاطع آن را پیش می‌کشد؛ یعنی امکانِ رهایی را در بطنِ سه اصلِ انسانیت، عقلانیت و مدنیت به جریان درمی‌آورد. از این رو، مادام که زنان به خیابان‌هایِ شهر علم و دیار تفکر قدم رنجه نکنند، همچنان در سایه‌ی سرد ادعای سنّت باقی خواهند ماند: حیوان کم‌عقل. با این حال، شرایط عملی تفکر به نحو خلاصه عبارتند از: الف) مدنیّت‌پذیری: محیط اجتماعی باید به نحو «درونماندگار» پذیرایِ تفکّر فلسفی و انتقادی باشد. ب) تشکیل اجتماع‌های دوستی: فلسفه و تفکر در فضای دوستی برپا می‌شود و فضای دوستی با گسستن از اجتماع‌های قبیله‌ای و قریه‌ای حاصل می‌آید. ج) اشتیاق به گفت‌وگوی مدام: میلِ پایان‌ناپذیر گفت‌وگو درواقع فرصتی برای خشونت باقی نمی‌گذارد. این شرایط، فلسفه را در بنیادِ زندگیِ شهری به جریان درمی‌آورد و در عین حال، اثبات می‌کند که رهایی صرفاً یک مسأله‌ی هویتی و متعلّق به بخش خاصی از جامعه نیست، بلکه مربوط به سرنوشت کلی جامعه است و هم‌راهی و هم‌یاریِ همگان را می‌طلبد.

۳ـ «رهایی» همانند سعادت و نیکبختی به فضایِ مکانی خاص نیاز دارد، به آرمان‌شهری موعود. رهایی ـ‌برعکس خشونت‌ـ با بیابان و کوهستان پیوندی ندارد. رهایی یک مفهوم مدنی و شهری است و بنیان‌های کاملاً عقلانی دارد. «شهر» و «حاکمیت سیاسی» بر اساس اصلِ دودمان، تبار خویشاوندی یا قبیله‌ای برپا و تأسیس نمی‌شود، بلکه در جریانِ گسستن انسان‌ها از اصل دودمان و اتصال‌شان به خرد جهانی شروع به رشد و توسعه می‌کند. زن در فضای شهری/ مدنی است که فرصت می‌یابد قابلیت‌های انسانی‌اش را آشکار کند و توانایی‌های مدنی‌اش را به کار گیرد، به جریان درآورد و وارد مناسبات قدرت و معرفت شود و در تولید آن‌ها سهم بگیرد و مداخله کند و بر سیرِ زندگیِ عمومی اثر نیک بگذارد. زن در فضای شهر می‌تواند فکر کند، سخن بگوید، بنویسد، مخالفت یا مقاومت کند، ستم ملی را سر جایش بنشاند. بدین سان، زن با ازآنِ‌خودکردنِ تفکر می‌تواند به نسبت‌های فراموش‌شده‌ی خویش بیندیشد و کوردینات جمهوری سکوت را به روشنی آورد، حافظه و خاطره‌ی شهر زبان را از درخشش صدای زنانه پر کند. بدین طریق، زن امکانِ خروج از نابالغی در ظلمتِ اعصار گذشته را به دست می‌آورد، بدون آن‌که لازم باشد به نقلانیتِ قدرت‌های جهانی باج بدهد و مجبور شود مسائل حیاتی‌اش را به «حرف‌های مفت روی میز دونرها» بدل کند. خلاصه، زن برای رسیدن به رهایی ابتدا باید خود را از تصورات آبایی و اجدادی برهاند و در نسبت با آگاهی انتقادی و عدالت شهری به اندیشه درآورد و آن‌قدر پای فشارد که عقل و عدل، درونیِ شهر و سنت و زبان و جهان روحی افغانستان شود، تا زنجیره‌ی خشونت میراثی برای دختران نسل‌های بعد قطع شود و میراثی انسانی برای آنها برجای نهد. آری، زنان اکنون برای زنان آینده باید ارث و میراث انسانی، عاقلانه و عادلانه بیافرینند و برجای نهند. البته، این رسالت همگانی است.

پیوست: گل‌بیگم به‌مثابه شهادتی بر تاریخِ تباهیِ زنان افغانستان

تاریخ همان مکانِ نام‌ها است. (والتر بنیامین)

۱ـ درباره‌ی نقد وضعیت زنان افغانستان، نه خودشان آثار چشمگیری نوشته‌اند و نه دیگران. آثار قابل اعتنا خیلی اندک است. در میان این تاریکی بی‌اثری امّا کتابِ «دختر وزیر: گزارشی از جنگ هزاره‌ها» اثری تکان‌دهنده، ممتاز و روشنگر است. خانم همیلتون ـ‌پزشک دربار امیر عبدالرحمان‌ـ در این اثر، حال‌وروزِ دهشتناکِ زنان افغانستان را از خلال سرگذشتِ تیره‌وتارِ یک دختر برده به نام «گل‌بیگم» روایت می‌کند. اکنون مجال پرداختن مفصل به گل‌بیگم نیست؛ بلکه می‌کوشم در پیوست به بحث تباهی زنان، یک نگاه سریع و فشرده بدان پیشکش کنم و شاهدی گمنام از ژرفای تاریخ را فرابخوانم.

۲ـ درحالی‌که گل‌بیگم برای همه‌گان یک مورد از هزارها مورد عادی به حساب می‌آید ولی برای همیلتون یک «رخداد» در دل فاجعه به شمار می‌آید و او را چونان استثنایی دوبعدی می‌داند که علی‌رغم غلبه‌ی خشونت‌ها و تباه شدن امّا همچنان علیه آن مقاومت می‌کند، (البته مقاومتی که به مرگ گل‌بیگم می‌انجامد ولی او از مرگش شاد است). از این رو، مؤلف این رخداد تکین را محور روایتِ تاریخی خویش قرار می‌دهد و با چشمان بادامیِ گل‌بیگم به وضع زنان افغانستان می‌نگرد. این‌که گل‌بیگم استثنایی است که هم خشونت را تجربه کرده و هم علیه آن مقاومت ورزیده، خودِ راوی در مقدمه به آن اشاره می‌کند و توضیح می‌دهد که: «برخی ممکن است گمان کنند که گل‌بیگم، خود امکان‌ناپذیر است؛ که چنین سرزمین و چنین محیطی نمی‌تواند زنی این گونه را خلق کند؛ امّا این طور نیست.» (دختر وزیر، ص ۳۱) از سوی دیگر، همیلتون تصریح دارد که کتابش حاوی مشاهدات و توضیحات او درباره‌ی واقعیت‌های افغانستان است، که در آن، «نوری نمی‌درخشد و از سعادت و خوشبختی خبری نیست و مرغ امیدی» بر دیوار آن پر نمی‌زند. همچنین، «نه از صلح و سعادت خبری است، نه از آرامش و آسایش اثری.» (همان، ص ۳۲)

۳ـ داستان گل‌بیگم از توصیفِ محیط زندگی گذشته‌ی او و رؤیاهایش آغاز می‌شود و با مرگِ زودهنگام او به پایان می‌رسد. بقیه‌ی داستان ماجراهایی است که روندِ ویرانی و تباهیِ جهان زندگیِ گل‌بیگم، اسارتش و تلاش‌هایش برای رهایی را بازگو می‌کند. داستان بر خطوطی از تباهیِ زن/انسان حرکت می‌کند که در آن زندگی همواره مغلوبِ مرگ و عدالت مغلوبِ خشونت می‌شود. بدین سان، داستانِ گل‌بیگم نه صرفاً یک مورد جزئی از خشونت علیه زنان بلکه پارادایم کلی خشونت علیه زنان را روایت می‌کند. همیلتون طی چهل فصل کتابش می‌کوشد «تنهایی و تباهیِ زنان» در زیر آسمان قساوت‌بارِ افغانستان را به تصویر بکشد، زنانی که تحت تأثیر فاجعه‌های تاریخی، زبان و امکانِ بیان فجایع را از دست داده‌اند و همیلتون برای رفع آن می‌کوشد.

۴ـ دو راه برای روشن‌کردنِ تباهیِ انسان وجود دارد: الف) تحلیل و تأکید بر معنای کلی تباهیِ انسان؛ و ب) نشان‌دادنِ تباهیِ انسان در بستری کاملاً فردی. همیلتون راهبرد دوم را انتخاب و اجرا می‌کند، آن‌هم با انتخاب رنج‌های یک دختر برده. زیرا این سوژه جزئی‌تر، واقعی‌تر و تکان‌دهنده‌تر از هر سوژه‌ی دیگر می‌تواند حال‌وروزِ زنان را مرئی کند و به قالبِ بیان درآورد. او در این اثر، تباهی و تنهاییِ زن را نه با تجزیه و تحلیل منطقی و نه به نحو توصیف‌های اروتیک و تغزّلی شعر فارسی، بلکه با یادآوری شدید و توصیف‌های ریز و جزئیِ حوادث شوم به تصویر می‌کشد، به نحوی که ممکن است خواننده را به سوی جنون براند. به عبارتی دیگر، کتاب «دختر وزیر»، تباهیِ زن را نه بازنمایی می‌کند و نه آن را پشت‌سر می‌گذارد، بلکه با آن درمی‌آمیزد و قدم به قدم با آن پیش می‌رود و ناله می‌کند، تا بتواند عمق تباهی را روشن و رؤیت‌پذیر سازد.

۵ـ خانم همیلتون با نوشتن چشم‌دیدهایش درواقع خود را به شاهد زندگیِ تباه‌شده‌ی زنان افغانستان تبدیل می‌کند. یعنی، اوّلاً بی‌خیالِ فاجعه‌ها نمی‌شود، سرش را پایین نمی‌اندازد و پی کار شخصی‌اش نمی‌رود، بلکه می‌کوشد با وضعیت زنان افغانستان نسبت برقرار کند. ثانیاً به تبع نسبتی که میان خود و زنان افغانستان قائل می‌شود، در قبالِ سرنوشت آن‌ها احساسِ مسئولیت می‌کند، و تلاش می‌ورزد آن را ادا کند، بدین طریق که فاجعه‌ها را ثبت می‌کند و بر بدیِ اوضاع زنان شهادت می‌دهد یا شهادت گل‌بیگم را به قید قلم می‌کشد و روایتی تکان‌دهنده فراهم می‌آورد. این گواهی قسمی مداخله‌ی اخلاقی و اجرایِ تعهّدات و مسئولیت‌های اخلاقی او به شمار می‌آید. بنابراین، مسأله برای همیلتون نه صرفاً بازسازی رویدادهای حقیقی گذشته افغانستان بلکه تواناییِ اتخاذِ موضع شاهد نسبت به زندگی ویران‌شده و تباه‌شده‌ی زنان افغانستان است. از این رو، همیلتون برای زنان افغانستان یک الگو در باب آگاهی به خویشتن است. چنین روایت‌های عادلانه و منصفانه درواقع همانند سلحشوران و مبارزانی که شهرها را فتح می‌کنند، لشکر روایت اما شهر زبان را فتح می‌کند و در ساختن آن سهم می‌گیرد. اکنون که طالبان افغانستان را به دوزخی برای زنان تبدیل کرده‌اند، فتح شهر زبان اهمیت بیشتر یافته است. شهر زبان آخرین سنگر زنان است که نباید از دست بدهند. اثر همیلتون نشان می‌دهد که فتح شهر زبان و اخراج زنان از آن ممکن نیست. چون همیشه روزنه‌ای و پنجره‌ای هست که دست طالبان بدان نمی‌رسد و می‌توان از منظر آن قصه‌ی پرغصه زنان را بازگو کرد و با آن به فتح شهر زبان روی آورد.

به اشتراک بگذارید: