روایتهای عصر ظلمت (۴۷)
نویسنده: زهرا حسینی
پروانه، زنی ۳۱ ساله، که سالهاست با زخم تجاوز، ازدواج اجباری با متجاوز در سایهی سلطهی طالبان دستوپنجه نرم میکند. او حالا در یکی از کشورهای همسایه، همراه دخترش، بهدنبال امنیت و پناهی برای زندگی است.
تنم به لرزه میافتد و صدای تیکتیک قلبم را میشنوم؛ وقتی بغضی که سالها با خودش حمل کرده است یکباره میشکند و با صدای بلند زارزار گریه میکند. دخترکش را در آغوشش فشرده و با دلی آکنده از درد، سخن میگوید. گهگاهی میان بغضهایش گم میشود و صدایش را نمیشنوم، فقط میتوانم هقهقهایش را بشنوم.
پروانهی ۳۱ ساله، چندین سال پیش قربانی تجاوز جنسی شد و زندگیاش بعد از آن برای همیشه دگرگون شد.
صحنهی تراژیک آن روز را برایم تعریف میکند: از همسایههای ما بود و رفتوآمد فامیلی داشتیم. خواهرش مرا برای مهمانی فردا، پنجشنبه، به خانهیشان دعوت کرد و من نیز پذیرفتم. اول صبح اتاقها را جارو زدم و کلکینهای اتاق نشیمنمان را صافی کشیدم. بعد مادرم را صدا زدم، مادر جان من میروم حمام که امروز مرا انار گل به مهمانی دعوت کرده است. دختر بیستوچهار ساله بودم؛ جوان، زیبا و با شور و شوق. همه چه برایم مانند صبح و بوی گلهای بهاری زیبا و خوشایند بود. لباس زیبایی سرخابیام را که قسمت سینه و آستین و دور دامناش مهرهکاری شده بود پوشیدم. موهایم را که تا کمرم میرسید شانه کشیدم و چوتیاش کردم. کمی آرایش دخترانه کردم؛ لبسرین کمرنگ گلابی بر لب زدم و شالم را پوشیدم و بعد راهی خانهی انار گل شدم. درِ نیمهباز را تقتق کردم. هر قدر صدا زدم: انار گل، انار گل! صدایی بیرون نیامد. اینبار بلندتر صدا زدم خاله جان! خاله جان! خانه هستین؟ صدایی نیامد. فکر کردم همه مصروف تیاری مهمانی هستند، وارد حویلی شدم و قدمزنان به سوی اتاق نشیمن رفتم.
حویلی از پدر بزرگ انار گل، به آنها به ارث رسیده بود. حویلی بزرگی که دور و بر حویلی اتاق ساخته شده بود و در وسط حویلی باغچهی کوچکی داشت. خانهیشان مانند مرغداری بود؛ یا میتوانم بگویم مانند دورهی پدربزرگهایمان بود که چندین فامیل در یک حویلی زندگی میکردند.
همین که وارد اتاق نشیمن شدم دلهرهی وحشتناکی تمام تنم را به لرزه درآورد. هیچ صدایی نبود. حتا صدای نفسکشیدن کسی هم نمیآمد. ناگهان در به روی من قفل شد. صورتم را دور دادم و با صحنهی وحشتناکی روبهرو شدم. چشمهایم سیاهی میرفت، و دستوپایم به لرزه افتاد. مجیب روبهرویم ایستاده بود؛ برادر بزرگتر انار گل. چشمهایش سرخ شده بودند. جوش وحشتناک غریزهی جنسی در صورت و چشمهایش پیدا بود. تا خواستم جیغ بزنم، سنگینی بدنش را روی تنم احساس کردم. دهانم را با دستانش محکم گرفت. هر کاری کردم نتوانستم خودم را از زیر دستوپایش نجات بدهم. تا اینکه بعد از یک ساعت از حال رفتم، دنیا سرم تاریک شد و همه چیز را از من گرفت.
آن روز هیچ کسی جز آن مرد متجاور در خانه نبود. همه چیز برنامهریزی شده بود تا مرا به آنجا بکشاند و سرم تجاوز کند.
دردی که تا به امروز مرا گرفتار مشکلات روحی و روانی کرده است و هر روزِ زندگیام با خوردن داروی اعصاب میگذرد. من و خانوادهام هیچ کاری نمیتوانستیم، چون مجیب در دورهی جمهوریت موقف بلند داشت و ما از خانوادهی متوسط و کمزور بودیم.
وقتی به خانه برگشتم تمام بدن و لباسهایم پر از خون بود. همین که مادرم مرا دید، فریاد کشید. با دست به سر و صورتش زد و با صدای بلند جیغ داد میزد و گریه میکرد: پروانه چه بلایی بر سرت آمده است؟ من سکوت کرده بودم و فقط گریه میکردم و چیزی برای گفتن نداشتم.
مادرم مرا به خانه برد و به پدرم تماس گرفت که هر چه زودتر به خانه برگردد. من که تمام خانه روی سرم سنگینی میکرد، نمیدانستم چیکار کنم. گیج و مبهوت شده بودم. پدرم بعد از یک ساعت به خانه آمد. وقتی مرا دید دستوپایش سست شد و به دیوار تکیه داد و نشست. سرش را پایین انداخته بود و لحن صدایش عاجزتر از همیشه شده بود: پروانه چه شده است؟ چه بلایی سرت آمده است؟ چه کسی این کار را با تو کرده است؟
بغضم ترکید: مجیب، مجیب برادر انارگل. چشمهای پدرم از حدقه در حال بیرون شدن بود و اصلا باورش نمیشد که همسایهیی که سالها کنار هم زندگی کردیم چنین کاری را در حق دخترش کرده باشد.
منتظر ماندیم تا برادرانم و خواهرم به خانه برگردند. آن شب خانه در سکوت عمیق فرورفته بود؛ سکوتی وحشتناک و پر از درد. درد بیکسیها، درد پر پر شدن من در حین جوانی، درد عزت و ابروی رفتهیمان و درد قضاوتهای قوم و خویش.
پدر و برادرانم به این تصمیم رسیدند که من باید با همان مرد متجاوز ازدواج کنم تا جلو آبروریزی بیشتر گرفته شود. به خانهی مجیب رفتند. پدر پیر، مادر و خواهرش، انار گل آنجا بودند. مجیب نیز با زن و پسر دوسالهاش به روی حویلی نشسته بودند و با هم قصه می کردند. مجیب با خونسردی تمام با پدر و برادرانم صحبت میکند و آن ها را برای چای دعوت میکند. به خاطری که مجیب قدرت داشت، پدر و برادرانم از ترس چیزی گفته نمیتوانستند. پدرم غرورش را زیر پا میگذارد و پیش پای مجیب میافتد که حالا با این وضعیتی که بالای دختر من آوردی با پروانه ازدواج کن. در غیر آن صورت ما دیگر هیچ چارهیی نداریم. مجیب با خیال آسوده و راحت، انگار هیچ عمل زشت و غیر انسانی انجام نداده است به پدرم میگوید: درست است به خاطری که کسی دیگر حاضر نخواهد بود با یک دختری که بالایش تجاوز شده ازدواج کند، من قبول می کنم با پروانه ازدواج کنم.
تجاوز تمام زندگی را از من گرفت. ولی تصمیم ازدواج با فرد متجاوز بدتر از همه بود. همیشه مرا لتوکوب میکرد. اجازهی رفتوآمد با خانوادهام را نداشتم و خانوادهام بعد از اینکه دیدند من چقدر تحت فشارم و در عین حال هیچ کاری از دستشان برنمیآمد همهیشان مرا ترک کردند و به یکی از کشورهای همسایه مهاجرت کردند. من ماندم و عالمی از غم و تنهایی.
بعد از دو سال من صاحب دختر شدم؛ از همان مرد متجاوز، که حالا پدر دخترم بود. نمیدانستم خوشحال باشم یا گریه کنم. تمام زندگیام دیگر از بین رفته بود.
مجیب جوانی و آرزوهای مرا از من گرفت. سالهای زندگی با فرد متجاوز برایم مانند زندانی بود که نفسکشیدن را از من گرفته بود؛ ولی بدتر از آن، این بود که بعد از آمدن طالبان زندگی سر من خراب شد. همه چه از بد، بدتر شد. او که همیشه مخالف زنان بود و به زنان فقظ به چشم وسیلهیی برای ارضای جنسیاش میدید، با آمدن طالبان خودش نیز طالب شد.
من که سالها، خشونت، وحشت، و لتوکوبهایش را تحمل میکردم، حالا با شخص دیگری در چهرهی طالب نیز روبهرو بودم. تا اینکه بعد سالها ظلم و ستم بین مرگ و زندگی تصمیم گرفتم که خودم و دخترم را نجات بدهم و باید فرار کنم. داخل بیک یک جوره لباس برای خودم و دو جوره لباس برای مروارید دخترم گرفتم با کمی کشمش، بادام و چهار مغز و دو تا نان خشک.
فردا صبح، وقتی مجیب به طرف کار رفت و بقیه اعضای خانوادهاش هنوز در خواب بودند، من پنهانی از خانه بیرون شدم و به خانهی کاکایم رفتم؛ مردی هشتادساله. وقتی مرا دیدند، شوکزده شدند. چون پس از ازدواجم با مجیب، دیگر اجازه رفتوآمد با فامیل و اقارب را نداشتم و مثل یک زندانی بودم. با عجله وارد خانه شدم و پیش پای کاکایم افتادم و از او خواهش کردم که کمکم کند و مرا از این فلاکت نجات بدهد.
هیچکدام از اعضای خانوادهی کاکایم نمیتوانستند این موضوع را بپذیرند. مرا وادار میکردند که برگردم و برایشان مشکلی ایجاد نکنم. اما بعد از گریهها و عذرهای بسیار، بالاخره کاکایم راضی شد که کمکمان کند. من و دخترم، پس از چند روز تشنگی، گرسنگی، هلاکت و دربهدری، از مرز گذشتیم و وارد یکی از کشورهای همسایه شدیم.
یک سال و چند ماه از آن روز گذشته و من هنوز با استرس و نگرانی زندگی میکنم. زندگی غیرقانونی من و دخترم، یکی دیگر از مشکلاتی است که با آن دستوپنجه نرم میکنیم. شبها با استرس سرم را روی بالین میگذارم و همیشه با این ترس میخوابم که اگر آن مرد متجاوز ما را پیدا کرد، چه خواهم کرد؟