روایتهای عصر ظلمت (۲۹)
نویسنده: ع. قربانی
آنچه در ذیل میآید، برشی از خاطرات گلاندام صفری است که با زبان شیرین و شیوایش روایت کرده و من تنها در نگارش آن سهم داشتهام.
تمام عمرم درگیر خشونتی بودم که علیه زنان، دختران و کودکان اعمال میشود و کمتر کسی جرأت دارد دربارهاش سخن بگوید. مگر کسی پیدا میشود که از قداست پدر بکاهد و بپرسد: این کتکها، این اذیتها، این دعواها چرا؟
برای داشتن زندگی سالم، باید هر مسألهیی را که به ما آسیب میزند، جدی بگیریم تا از عادی شدن این آسیبها جلوگیری شود. من اهل راهکار دادن نیستم، اما به نظرم یکی از راهها روایت کردن است. باید از مشکلاتمان حرف بزنیم. درست است که در زنجیر پدرسالاری اسیریم، اما این اسارت را باید بشکنیم. چگونه؟ با روایت رنجها، شکستها و دغدغههایمان.
من تلاش میکنم از خشونتی بگویم که بر من، مادر و خواهرانم اعمال شد. شاید نتوانم آنچه را بر ما گذشت، دقیق نشان دهم، اما این روایت من است و همین، بهخودیخود، ارزشمند است. گفتن اینها آسان نبود. هر کلمه با بغضی در گلو و آتشی در دل بیان شده است.
امروز صبح، در سرمای شدید، دم درِ خانهیی، دختربچهیی پنجساله را دیدم که کنار تیر برق ایستاده و گریه میکرد. با دیدنش، ناگهان قلبم از درد فشرده شد و خاطرات زمستان ۱۳۸۱ در ذهنم زنده شد.
آن سال، هفت نفر بودیم و در اتاقی ۱۸متری، وسط باغی درندشت، زندگی میکردیم. آشپزخانهیی نداشتیم. یک پیکنیک در گوشهی اتاق بود که روی آن آشپزی میکردیم. شب سرد و برفی، کدوی حلوایی روی پیکنیک میجوشید. پدر و مادر مشغول نخکلاف کردن بودند و ما، دور چراغ گردسوز، مشق مینوشتیم. بوی سوختگی کدو بلند شد. پدر عصبانی شد و ما را تنبیه کرد که چرا حواسمان به غذا نبوده است. هر پنج نفرمان را از خانه بیرون کرد. کوچکترینمان پنجساله بود و من، ۱۴ساله، بزرگترینشان. نمیدانم بقیه کفش داشتند یا نه، اما من نداشتم. در گوشهیی از باغ، کنار دیوار نیمهساختهیی نشستیم. یک ساعت بعد، پدر و مادر صدایمان کردند، اما پاسخی ندادیم. چندبار دیگر صدا زدند و سپس به خانه برگشتند. سوزِ سرما امانمان را برید و خودمان برگشتیم و در زدیم. آنها فکر کردند به خانهی همسایه رفته بودیم و حالا برگشتهایم. بقیه کنار بخاری نفتی رفتند، اما مادر مرا به باد کتک گرفت.
چوبی باریک، دراز و نمناک را برداشت و زد. بدنم سرد شده بود. با اینکه محکم میزد، اما دردی احساس نمیکردم. آنچه بیش از همه مرا آزار میداد، درد جسمی نبود، بلکه آتشی بود که در اعماق وجودم شعلهور شده و تا عمیقترین لایههای ذهن و روحم را میسوزاند. این آتش هنوز هم خاموش نشده است.
آن شب مرا حسابی کتک زدند، چون پدر و مادرم فکر میکردند که من بچهها را به خانهی کسی بردهام و آبرویشان رفته است. در خانوادهی ما، هیچکس از خشونت خانگی بینصیب نماند. درد دیگر این بود که اجازه نداشتم دربارهاش حرف بزنم. اجازه نداشتم از پدر و مادرم گلایه کنم. کافی بود دهان باز کنم تا بگویند: «او هرچه باشد، پدرت است.» یعنی چه؟ آیا صرفاً چون کروموزومهایش به من منتقل شده، مالک تامالاختیار من است؟
این اولین بار است که میگویم. هر جا که حرف زدم، ناسپاس خوانده شدم. چندبار تصمیم گرفتم از پدرم شکایت کنم، اما خانواده قبول نکردند. نگران حرف مردم بودند. آخرینبار، مادرم گفت: «هر وقت من مُردم، هر غلطی خواستی بکن!»
مادرم خود قربانی خشونت خانگی بود. کم زجر نکشید. دردناک اینجاست که او گاهی با خشونتگر همراهی میکرد. هیچ پدر و مادری مقدس نیستند. همین آبرو، بهانهیی شده است برای بستن دهان زنان.
یکی از روزها، ریحان، خواهرم، هزار تومان به نانوایی داد، اما چون تفاوت تومان و ریال را نمیدانست، ۱۵۰ قرص نان گرفت. وقتی به خانه آمد، پدر ساعتها کتکش زد. آرام و باحوصله، در آب استخر پیشخانه ترش کرد، بعد با چوب نازک و خیس زد. سرش را زیر آب نگه میداشت، بیرون میآورد، باز میزد.
روز دیگر، برادرم را دور باغی دوونیمهکتاری دواند، گرفت و زد.
یک روز هم که ده دقیقه دیر صبحانهی پدر را بردم، وقتی سینی را زمین میگذاشتم، بیل را از زیر سینی کوبید. نمیدانم چگونه چای داغ به صورتم نپاشید. اینکه اکنون چشمانم سالم است، واقعاً معجزه است.
پدر بارها ما را در سرمای زمستان از خانه بیرون میکرد. یکبار، مادرم را سه شب از خانه بیرون انداخت. بیپناه، در امامزادهیی نزدیک باغ خوابید.
خشونتهای او فقط مختص انسانها نبود. روزی، سگی را که هنگام خواب ظهرش واقواق کرده بود، گرفت و زجرکش کرد.
بارها دیدم که پدرم روی سینهی مادرم نشست و خفهاش کرد. بارها زنش را از حرکت انداخت. آن روز که با شش سال سن، بشقابی از دستم افتاد و شکست، گوشم را کشید و گفت: «کاری نکن که مثل مادرت زمینگیرت کنم.»
گاهی پدر هیچ بهانهیی نداشت، اما عادتش شده بود که ما را عذاب دهد. روزی، ریحان، خواهر نهسالهام، از ترس کتک فرار کرد. پدر دنبالش دوید. وقتی گرفتش، آنقدر زد تا از حال رفت.
گذشته از همهی اینها، توهم توطئه داشت. یکبار دزد به خانه آمد، اما بعدش پدر یک دشمن خیالی برای خودش ساخت. مادرم را متهم کرد که دزدها را او فرستاده، تا او را بکشند. کتکش زد. از خانه بیرونش کرد.
مادرم در لحظهی رفتن، مرا به خدا سپرد. همه را به من سپرد؛ اما مرا، به که؟ هیچکس نبود.
رنجها، قدرت تخریب بالایی دارند. فکر میکنیم با گذر زمان فراموش میشوند، اما اینطور نیست. در ناخودآگاه میمانند، منتظر فرصتی برای سربرآوردن. بهجای سرکوب، باید بپذیریم که گاهی از ایمنترین آدمهای زندگیمان هم آسیب میبینیم. باید در موردش حرف بزنیم. و بعد، درمان کنیم.
ما باید بهتر از والدین خودمان باشیم. اگر صلاحیت فرزندپروری نداشتیم، انسان بیگناه را به این دنیا اضافه نکنیم.