خاطرات تلخ دو خواهر از شرکت در اعتراضات جنبش زنان در شهر مزار، تا شب تنها ماندن در مرز اسلام‌قلعه

کریمه شجاع‌زاده

ساعت هشت شب است و همه جا تاریک. در مرز دو کشور قرار داریم. مرز اسلام قلعه؛ مرز نام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آشنا برای اکثریت مردم افغانستان. آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سو اجازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ورود نداریم و این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سو طالبان است؛ طالبانی که ما را در وطن خودمان غریب و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سرپناه کردند؛ طالبانی که از نظر آنان دختران و زنان حق سفر کردن بدون محرم را ندارند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌؛ طالبانی که هیچ ‌رحمی برای هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قشر‌های ما نکردند. آن‌ها را شکنجه کردند، مورد تجاوز قرار دادند و به قتل رساندند.

از شدت ترس و وحشت نمی‌دانم چه کار کنم. بدنم کرخت شده است. نه سردی را حس می‌کنم و نه گرسنگی را. از صبح که به میدان هوایی کابل برای سفر به هرات آمده بودیم تا هنوز چیزی نخورده‌ بودیم. سرم درد عجیبی داشت و معده‌ام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سوخت. میان رفتن دوباره به هرات و شب را گذراندن در مرز، گیر مانده بودیم. در موتر کرولا، من و خواهرم و یک پسری که به خاطر رفتن به استرالیا ایران می‌رفت، مانده بودیم.

ساعت ۴:۴۰ دقیقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی بعد از ظهر به مرز اسلام قلعه رسیدیم؛ اما مرز را بسته بودند و همه دوباره برمی‌گشتند. موتروان به من و خواهرم گفت: «پاسپورت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تان را گرفته نزد سرباز‌ان ایرانی بروید و بگویید اجازه دهد؛ چون ما دو دختر تنها هستیم.» ما پاسپورت‌های ما را گرفته به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طرف مرزبان ایرانی رفتیم؛ ولی آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها اجازه ندادند. گفتم: «ما تنها هستیم و در هرات هم کسی را نداریم»؛ ولی سرباز با لهجه‌ی ایرانی‌اش گفت: «مگر حرف آدمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زاد حالی تون نمی‌شه. مرز بسته اس. برید و فردا هفت صبح برگردید.»

ما دست از پا درازتر دوباره به موتر برگشتیم. موتروان گفت: «مرز باز می‌شود.» تا ساعت شش شام منتظر ماندیم؛ اما باز نشد. هوا تاریک شد. موتروان گفت: «به هرات برمی‌گردیم و شما باید هزینه را بپردازید»؛ اما، ما نمی‌توانستیم برگردیم. به خاطری که دیگر پولی نداشتیم تا دوباره به موتروان بدهیم. در هرات کدام جایی برای بود و باش هم نداشتیم. مهم‌تر از همه اگر دوباره به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طرف هرات برمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گشتیم راه‌های پر خوف و خطری منتظر ما بودند. دشت‌های پهناوری که معلوم نبود چه بر سر ما می‌آمد. شاید طالبان ما را به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جرم بی‌محرم بودن دستگیر می‌کردند یا دزدان راه ما را می‌گرفتند.

بین مرز ایران و افغانستان نیز جایی برای ماندن و شب گذراندن نداشتیم. موتروان می‌خواست به هوتلی که در اسلام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قلعه میان دو‌ مرز قرار دارد برویم و شب را بگذرانیم؛ ولی آن هوتل شبیه ویرانه‌ای بود که به اصطلاح نه در داشت و نه دروازه. موتروان یک‌بار مرا و بار دیگر خواهرم را برای دیدن آن هوتل برد. وقتی داخل هوتل شدم، دیدم مردان زیادی در سالن است. از میان مردان گذشتم. راه سی ثانیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای برایم یک ساعت گذشت. همه به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ من خیره شده بودند. احساس کردم با خود فکر می‌کنند، دختر تنها و بدون فامیل این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جا چه می‌کنند. بالاخره به خانه‌هایی که زنان بودند رسیدم. سالن دوازده متره پر از زنان و اطفال بود که یکی روی دیگر خوابش برده بودند. پنجره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اتاق با پلاستیک گرفته شده بود. پلاستیک نیز پاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پاره بود. هر لحظه باد از لای پلاستیک‌های پاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی وارد اتاق می‌شد. از فرط سردی همه به خود می‌پیچیدند. دوباره برگشتم به طرف موتر. از موتروان خواستم او و آن پسری که همراه ما بود به هوتل برود و ما شب را در موتر سپری کنیم. در داخل موتر خودمان را امن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر احساس می‌کردیم؛ اما راننده قبول نمی‌کرد و به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صورت مستقیم ما را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترساند که طالبان اگر بدانند دو دختر تنها و بدون محرم این‌جا است برای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تان مشکل خلق می‌کنند. بهتر است شب را در همین هوتل سپری کنید. هر چند ما به موتروان گفته بودیم به عروسی یکی از اقوام ما می‌رویم؛ اما او متوجه شیوه‌‌ی صحبت و لحن بیان ما شده بود و گفت: «اگر شما سارنوال و یا فعال مدنی باشید و طالبان خبر شوند برای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تان بد تمام می‌شود.» به خود لرزیدیم؛ اما تلاش کردیم قوی باشیم. خواهرم به موتروان گفت: «ما نه سارنوال هستیم و نه فعال مدنی. می‌خواهیم شب را در موتر بگذرانیم و شما بروید به هوتل.»

دلیل پافشاری ما برای گذراندن شب در موتر ترس از مردان هوتل بود. ما هیچ شناختی از آنان نداشتیم. دو دختر تنها بودیم که از نظر شریعت و قانون طالبان گناه بزرگی انجام داده بودیم که به تنهایی و بدون محرم سفر کرده بودیم. هر اتفاقی برای ما پیش می‌آمد کسی نبود تا بازخواست کند. دلیل دیگر آن سرمای بیش از حد هوتل بود. اگر سرما می‌خوردیم سفر دشوار ما دشوارتر می‌شد. ما نباید در این شرایط سخت مریض می‌شدیم؛ زیرا راه دور و درازی را پیش رو داشتیم و تنها نیز بودیم؛ ولی موتروان قبول نکرد.

عکس از کریمه شجاع‌زاده است که به تاریخ ۲۸ فبروری ۲۰۲۲ در مرز اسلام قلعه گرفته شده است.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ برادرم در نزدیکی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مرز بود تا به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صورت قاچاقی وارد ایران شود. نمی‌دانم این چندمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بارش بود که رد مرز می‌شد. از ۱۵ ماه اگوست به این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سو فراری بود. نه زن و فرزندانش را دیده بود و نه بقیه اعضای فامیل را. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به دلیل کار در اداره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی امنیت حکومت قبلی و اشتراک در خیزش‌های مردمی در مقابل طالبان فراری بود و نمی‌توانست به خانه برگردد. آخرین باری که او را دیده بودم چند روز بعد از سقوط کابل بود که به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طرف بامیان فرار می‌کرد. چند ماه بعد که برایم عکسش را فرستاد، او که فقط ۳۳ سال سن داشت؛ اما آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قدر پیر و ضعیف شده بود که به مرد پنجاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساله می‌ماند. در تصویر واضح دیده می‌شد که چشمانش از ناامیدی و خستگی فریاد می‌زند. صورتش از سرما و نور افتاب سوخته است. دلم از این همه بی‌چارگی به درد آمد. آن روز بسیار گریه کردم. مادرم وقتی عکس برادرم را دید او هم گریست و از خانه بیرون رفت. آن روز با دیدن عکس برادرم عمق بی‌چارگی و آوارگی را احساس کردم. آواره و غریب بودن در وطن خودت دردآور است. وقتی سایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شوم جنگ بر سر کشورت کشیده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و هیولاهای انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوار در شهر جولان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، نفست حبس می‌شود. اکسجن برای نفس کشیدن کم می‌آید. انگار در میان دو دیواری که فشارت می‌دهد گیر کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ا‌ی، نه راه پیش رفتن داری و نه راه پس آمدن.

برادرم زنگ زد و گفت نزدیک مرز هستم. تا‌ دو یا سه ساعت به شما می‌رسم. شب را با شما یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جا می‌مانم؛ اما ما میان در نزدیک مرز دو کشور بودیم. پاسپورت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ما خروجی امارت اسلامی خورده بود و امکان نداشت او را نزد ما بگذارند. مهم‌تر از همه اگر توسط طالبان شناسایی می‌شد چه! دوباره برایش زنگ زدم و گفتم نیاید. او نمبر پلیت موتر را خواست و ‌برایش فرستادم. چارچ موبایلم نیز در حال تمام شدن بود. گاهی مادرم زنگ می‌زد، گاهی برادر یا هم کاکایم. برای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان پیام گذاشتم تا دیگر زنگ نزنند. چارچ موبایل هردوی ما در حال تمام شدن است. هوا تاریکِ تاریک بود. ازدحام افراد کم شده بود. موتروان نیز قبول نکرد تا به هوتل برود. گفت آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جا سرد است و جای آدم نیست. به او گفتم چطور برای ما خوب است برای شما بد. موتروان گفت: «اگر شب را هر چهار نفر در موتر باشیم به جنجال سربازان امارت اسلامی می‌مانیم.»

در موتر نشسته بودیم که دو تن از نیروهای طالبان به سوی ما آمدند. ترس تمام وجودم را فراگرفت. فورا فکر‌های وحشتناکی از ذهنم گذشت. از حجم آن همه ترس و فشار دستانم یخ بستند. چشمانم را اشک سردی ‌تر کرد. اشک چشمانم را پاک کردم و دستانم را مشت کردم و چادرم را جلو کشیدم تا مو‌هایم دیده نشود. ماسکم را نیز بالا کشیدم و به خواهرم اشاره کردم که مو‌هایش را بپوشاند. طالبان به موتر رسید و موتروان و پسر هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سفر ما را از موتر پیاده کردند. نمی‌دانم در مورد چه حرف می‌زدند. ناگاهان طالب به شیشه موتر تک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تک زد. در یک‌ لحظه فکر این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که ما را طالبان شناسایی کرده یا راننده ما را لو داده است از ذهنم گذشت. ترس همه وجودم را فراگرفت. خواهرم شیشه‌ی موتر را پایین کرد. یک طالب که «پیراهن تنبان» با کت اردوی ملی بر تن داشت و تفنگی در دست، پاسپورت‌های ما را خواست. پاسپورت‌ها را که دادیم چراغ قوه‌اش را روشن کرد. صفحه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای را که عکس و مشخصات ما رویش بود، دید. ما از این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که شناسایی مان کند و مانع رفتن ما شود ترسیدیم. دست هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دیگر را گرفتیم. مرد طالب رفت و پاسپورت‌ها را با خود برد. با راننده و آن پسری که همراه ما بود ده متر دور تر از موتر ایستاد شدند. با موتروان حرف می‌زد. این چند دقیقه حرف زدن برایم یک عمر طول کشید. چشم از آنان برنمی‌داشتم. از پشت شیشه به راننده و دو مرد طالب خیره شده بودیم. دوباره به پنجره زد و گفت کمی دورتر از این-جا هوتلی است می‌توانید شب را آن‌جا باشید. من به طالب گفتم: «مولوی صاحب اگر امکان داشته باشد من و خواهرم شب را در موتر سپری کنیم و موتروان همراه این برادر در هوتل بروند.» با کمال ناباوری قبول کردند و ما در موتر ماندیم. راننده همراه آن پسری که اسمش عبدالحکیم بود از موتر پیاده شدند؛ ولی پاسپورت‌های من و خواهرم هنوز دست طالبان بود. ترسیده بودیم از این‌که ما را بشناسد و به جرم اعتراضات ما را دستگیر کند. موبایلم را گرفتم و در گوگل اسم خود و خواهرم را جستجو کردم. دیدم تمام اخبار و عکس‌های تظاهرات بالا آمد. بخود لرزیدم. مانده بودیم چه کار کنیم. به خواهرم گفتم اگر از روی پاسپورت، اسم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مان را در گوگل جست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وجو کند بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چاره می‌شویم. در همین هنگام باز یک طالب به شیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی موتر زد. شیشه را با هزار ترس و لرز پایین کردیم. پاسپورت‌های ما را پس داد. یک نفس راحت کشیدیم.

۱

در داخل موتر به یادم آمد که شب ۲۳ جنوری آخرین شبی بود که در کنار خانواده بودیم. روز مادر را تجلیل کردیم. شبی بود که نمی‌دانستم خوشحال باشم و یا ناراحت. خوشحال باشم که زنده خواهیم ماند و ناراحت باشم که از آغوش گرم خانواده، دور می‌شوم. ساعت یک شب باید مزار را به قصد کابل ترک می‌کردیم. مادرم و دو برادرم با من و خواهرم به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طرف ایستگاه موترهای مزار-کابل حرکت کردند. همه گریه می‌کردند؛ ولی اشک‌های من خشک شده بود. در یک قسمت راه چند نفر طالب موتر ما را ایستاد کرد. من و خواهرم روی خود را پوشاندیم. ترس وحشتناکی به سراغم آمد. ترسیدم از این‌که شناسایی مان کرده باشد. ترسیدم از این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که ما را نیز مانند سایر دختران معترض شهر مزار زندانی کنند. ترسیدم از این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که ما را نیز مانند دیگر دختران معترض به قتل برساند و یا شکنجه کند. در یک لحظه تمام خاطرات اعتراضات مان به یادم آمد. به یادم آمد که طالبان مسلح در مقابل ما صف کشیده بودند و ما یک مشت دختر بی‌پناه مثل بره‌های قربانی رو بر روی آن‌ها ایستاد شده بودیم. از حجم این همه فکر به‌خود لرزیدم؛ اما خوش‌بختانه آن‌ها داخل موتر را دید و راه ما را باز کردند. ما حرکت کردیم و به سرعت از آن‌ها دور شدیم.

عکس از تظاهرات روز ۶ سبتامبر ۲۰۲۱ دختران معترض شهر مزار است.

به ایستگاه که رسیدیم. دو برادر، مادر و خواهرم که از من دو سال کوچک‌تر است با چشمان پر اشک ما را در موتر ۵۸۰ راهی کابل کردند. آخرین لحظاتی که پشت سرم را از شیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی موتر دیدم دو برادرم بود که اشک می‌ریختند و به موتر نگاه می‌کردند. خواهرم نیز اشک می‌ریخت؛ ولی من گریه نکردم. همان-طور به‌دور شدن برادرانم از موتر خیره شده بودم. آن‌ها کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کم در تاریکی شب گم شدند.

۲

حالا چند ساعت بود که در مرز بین دو کشور، ما دو خواهر داخل موتر بودیم. شب در تاریکی فرو رفته بود. همه جا سکوت و وحشت حاکم بود. چشمانم را باز کردم و صفحه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی موبایلم را روشن کرم. ساعت ۱۲ شب بود. خواهرم خوابیده بود و من از ترس نمی‌توانستم بخوابم. مغزم از آن همه فکر و خیال و فردای نامعلوم به درد آمده بود. مبایلم لرزید. دیدم پیام از یک دوستم رسید. نوشته بود: «حالت چطور است.» یک دفعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی بغضم گرفت و از ترس‌هایم گفتم و از فردای نامعلومم. از شبی که نمی‌دانم چگونه صبح می‌شود. برایم نوشت: «من به تو افتخار می‌کنم. افتخار می‌کنم که دوست مانند تو دارم. تو دختر قوی هستی پس قوی باش.» فقط هفت ساعت تا صبح مانده بود. با جملاتی که روی صفحه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی موبایلم ظاهر می‌شد روحیه می‌گرفتم و تلاش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردم قوی باشم و گریه نکنم.

هوتل‌دار که از وضعیت ما خبر شده بود، دلش سوخته بود، کمپلی را برایمان فرستاد. خواهرم خوابیده بود. کمپل را روی پای خواهرم انداختم و خودم به بیرون خیره شدم. چشمانم بارانی شد و دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. به یاد فردای نامعلوم افتادم، به یاد خانواده‌ام افتادم و گریه کردم. به یاد غربت و ترس‌هایم افتادم و گریه کردم. آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قدر گریه کردم که چشمانم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سوخت. تلاش کردم که جلوی گریه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام را بگیرم تا سردرد نشوم؛ ولی اشک‌هایم راهش را پیدا کرده بود و قرار نداشت. تمام ذهنم فریاد می‌زد دیگر بس است. این‌قدر بی‌چارگی، این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قدر آوارگی، این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قدر غربت! انگار اشک‌هایم تمامی نداشت. آن‌قدر گریه کردم که خواهرم بیدار شد. بازهم گریه کردم تا خوابم برد. ساعت پنج صبح بود که از خواب بیدار شدم. چشمانم را باز کردم. چشمانم می‌سوخت و آماس کرده بود.

صبح شده بود. صبحی که با یک نگرانی و استرس شروع شده بود. می‌ترسیدم که طالبان دستگیر مان نکند. دوباره سراغ ما نیاید. آخر طالبان است. عین بمب ساعتی هر آن ممکن است تصمیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان تغییر کند. ساعت برایم بسیار آهسته می‌گذشت. موتروان و مسافر برگشت و ما طرف دروازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مرزی ایران رفتیم. بسیار شلوغ بود و همه منتظر. همه در صف بودند. به خاطری که موتر ما خرد بود پیاده نشدیم. در یک طرف مرز منتظر عبور بودیم. در پهلوی ما در یک صف طولانی تعداد زیادی از مردان ایستاد بودند. با دیدن این‌قدر غربت دوباره چشمانم ابری شد. یکی از پسر‌هایی که سنش ۲۴ یا ۲۵ سال به نظر می-رسید، از سوی مرزبانان ایران با بسیار رفتار زشت به طرف خاک افغانستان انداخته شدند. از این طرف یک طالب با چوب او را زیاد زد. با دیدن این حالت و غربتی که از سر و روی جوانان افغانستانی می‌بارید، بند دلم پاره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد و اشک چشمانم سرازیر. داشتن وطنی که از تو نیست، دردی است که تنها ما تجربه کردیم. آدم گرفتار در چنین سرنوشتی به فرزندی می‌ماند که هم مادر دارد هم پدر؛ ولی بازهم یتیم است.

یادآوری: عنوان نوشته توسط مسوول بخش روایت «صدای زنان افغانستان» انتخاب شده است.

به اشتراک بگذارید: