خشونت در افغانستان؛ دینی که ابزار مشروعیت‌ سرکوب شده است

نویسنده: فرزانه پناهی

خشونت در افغانستان نه یک رفتار انحرافی، بلکه یک ساختار تثبیت‌شده است که در تمامی لایه‌های جامعه ریشه دوانده و از خانه تا خیابان، از مدارس تا مساجد، از سنت‌های فرهنگی تا آموزه‌های دینی، بازتولید می‌شود. آنچه این چرخه‌ی سرکوب را از یک هنجار اجتماعی به یک «وظیفه‌ی شرعی» تبدیل کرده، آموزه‌های دینی است که به مردان قدرت مطلق داده و خشونت علیه زنان را نه‌تنها مجاز، بلکه در برخی موارد ضروری دانسته است.

قرآن، متنی که در زندگی مردم افغانستان مرجعیت دارد، به مردان «حق» اعمال خشونت داده است. آیه‌ی ۳۴ سوره‌ی نساء، که مردان را «قوام» (سرپرست) زنان معرفی می‌کند، به آن‌ها اجازه‌ی تنبیه بدنی داده است: «وَٱلَّٰتِی تَخَافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَٱهْجُرُوهُنَّ فِی ٱلْمَضَاجِعِ وَٱضْرِبُوهُنَّ…». این آیه، که قرن‌هاست توسط فقها برای مشروعیت‌بخشی به خشونت خانگی استفاده شده، در فرهنگ مردسالارانه‌ی افغانستان به یک اصل غیرقابل‌ چالش تبدیل شده است. وقتی متن مقدسی چنین حقی را به مردان می‌دهد، دیگر نیازی به توجیه قانونی یا اخلاقی برای رفتار خشونت‌آمیز نمی‌ماند. این تفسیر از آیه، مرد را سرپرست مطلق خانواده معرفی کرده و به او اجازه می‌دهد که در صورت «نافرمانی» زن، او را تنبیه کند.

خشونت تنها علیه زنان نیست، بلکه کودکان نیز در همان خانه‌هایی که مردان خود را «قوام» می‌دانند، قربانی می‌شوند. پدر، که خود را صاحب قدرت مطلق بر خانواده می‌بیند، حق تنبیه کودکان را نیز برای خود محفوظ می‌دارد. تنبیه بدنی کودکان، از سیلی و شلاق تا حبس در اتاق‌های تاریک، نه‌تنها یک امر رایج بلکه یک روش پذیرفته‌شده‌ی «تربیت» محسوب می‌شود. در چنین نظامی، پسران از همان کودکی یاد می‌گیرند که خشونت ابزار اعمال قدرت است و دختران از ابتدا می‌آموزند که اطاعت، تنها راه بقاست. این چرخه‌ی تربیتی، خشونت را از یک رفتار مجرمانه به یک هنجار تبدیل می‌کند که در آن کودکان از سنین پایین می‌آموزند که سلطه‌گری نه‌تنها مجاز، بلکه ضروری است.

پذیرش منفعلانه‌ی خشونت، نتیجه‌ی تصادفی نیست؛ بلکه محصول یک نظام اجتماعی است که آن را در نهادهای مختلف خود بازتولید می‌کند. کودکی که در خانه می‌بیند پدر، مادر را تنبیه می‌کند و مادر در برابر این خشونت سکوت می‌کند، به این نتیجه می‌رسد که قدرت همواره با خشونت همراه است و فرد فرودست باید آن را بپذیرد. در مدرسه، معلمان دانش‌آموزان را با کتک‌زدن «اصلاح» می‌کنند و دانش‌آموزان یاد می‌گیرند که اطاعت، تنها راه بقا در برابر قدرت است. چرخه‌ی خشونت به‌گونه‌یی عمل می‌کند که نه‌تنها قربانیان در برابر آن مقاومت نمی‌کنند، بلکه بسیاری از آن‌ها، زمانی که در موقعیت قدرت قرار می‌گیرند، همان رفتار را بازتولید می‌کنند. کسی که امروز در صنف درس تنبیه می‌شود، ممکن است فردا در جایگاه استاد، همان خشونت را بر شاگردان خود اعمال کند.

این الگو تنها به روابط خانوادگی محدود نمی‌شود، بلکه در نهادهای آموزشی نیز بازتولید می‌شود. لت‌وکوب دانشجو در مراکز آموزشی، مکاتب و به‌ویژه در مساجد، یک رویداد بسیار پرتکرار و پذیرفته‌شده است. در این محیط‌ها، دانش‌آموزان با شلاق، تحقیر و شکنجه‌ی روانی تربیت می‌شوند. استادان دینی، که خود در سیستمی پرورش یافته‌اند که خشونت را مجاز می‌داند، آن را به نسل‌های بعدی منتقل می‌کنند. ویدیویی که اخیراً در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده و در آن یک استاد دانشجوی خاطی را مورد ضرب‌وشتم قرار می‌دهد، نمونه‌یی از این فرهنگ عمیق خشونت است. دانشجوی مذکور هیچ واکنشی دفاعی از خود نشان نمی‌دهد، گویی که این رفتار را پذیرفته و آن را به‌عنوان یک امر عادی تلقی کرده است. این تسلیم در برابر خشونت، نتیجه‌ی مستقیم آموزش و فرهنگ‌سازی‌یی است که افراد را از کودکی به پذیرش خشونت به‌عنوان یک ابزار اصلاحی عادت داده است.

این خشونت تنها به محیط خانه یا مدرسه محدود نمی‌شود. قربانیان خشونت خانگی و ساختارهای سلطه، برای بازیابی حس قدرت ازدست‌رفته‌ی خود، اغلب خشونت را به خیابان‌ها می‌کشانند. مردانی که در کودکی تحت سلطه‌ی پدران خشن بوده‌اند و در نظام مردسالارانه‌ی خانواده قدرتی نداشته‌اند، ممکن است در خیابان با پرخاشگری، آزار زنان و سلطه‌جویی بر افراد ضعیف‌تر، این حس سرکوب‌شده‌ی قدرت را بازسازی کنند.

این چرخه‌ی خشونت، که از خانه شروع می‌شود و در کوچه و بازار ادامه می‌یابد، در نهایت یک ساختار اجتماعی را شکل می‌دهد که در آن خشونت نه‌‌تنها ابزاری برای کنترل، بلکه وسیله‌یی برای اثبات قدرت و هویت فردی نیز محسوب می‌شود.

برای شکستن این چرخه‌ی خشونت، ضروری است که نظام‌های آموزشی، فرهنگی و دینی بازنگری شوند. آموزش باید به‌جای ترویج سلطه و اطاعت کورکورانه، بر اصول برابری، احترام متقابل و حل مسالمت‌آمیز اختلافات تأکید کند. هم‌چنین، به بازخوانی انتقادی متون دینی نیز لازم است؛ بازخوانی‌یی که خشونت را نه به‌عنوان یک اصل بدیهی، بلکه به‌عنوان یک پدیده‌ی فرهنگی بشناسد و به اصلاح آن بپردازد. این تغییر نه‌تنها برای زنان، بلکه برای تمامی افراد جامعه‌یی که در این سیستم سرکوبگر گرفتارند، ضروری است.

آنچه در خانه‌ها، مدارس، خیابان‌ها و مراکز آموزشی اتفاق می‌افتد، نتیجه‌ی مستقیم مشروعیت‌بخشی به خشونت از طریق دین و سنت است. این وضعیت یک سرنوشت محتوم نیست. جوامعی که موفق شده‌اند از خشونت عبور کنند، با بازنگری در ارزش‌ها، قوانین و نهادهای خود، توانسته‌اند فرهنگ احترام و برابری را جایگزین سلطه و خشونت کنند. خشونت، چه در درون خانواده، چه در خیابان، چه در مدارس، و چه در مساجد علیه کودکان، نه یک روش اصلاحی، بلکه یک رفتار بیمارگونه است. این رفتار، نسلی را تربیت می‌کند که خشونت را به‌عنوان یک ابزار مشروع برای حل مشکلات می‌شناسد و آن را در تمام ابعاد زندگی خود به کار می‌برد.

تا زمانی که ساختارهای دینی و اجتماعی خشونت را ابزار کنترل بدانند، این چرخه ادامه خواهد داشت.

به اشتراک بگذارید: