روایتهای عصر ظلمت (۴۹)
نویسنده: ممتاز حسینی
طاهره در یکی از دهکدههای دورافتادهی ولسوالی میرامور ولایت دایکندی به دنیا آمد. خانوادهاش بسیار مذهبی و سنتی، و پدرش مرد ظالمی بود. همیشه دو خانم و فرزندان خود را لتوکوب میکرد. فرزندانش به زراعت و مالداری مشغول بودند.
طاهره از همان کودکی عشق علم و تحصیل در دلش شعلهور بود. هر روز با شوق و شادی به مکتب میرفت. حتا زمانی که سایر بچهها در بازی و تفریح غرق بودند، طاهره به فکر درس و کتاب بود. آرزو داشت داکتر شود، دست مردم روستای خود را بگیرد و به آنها کمک کند. میخواست ثابت کند که دختر هم میتواند شانهبهشانهی مرد کار کند. اما بیخبر از اینکه در جامعهیی که هنوز سنتهای قدیمی جایگاه خود را حفظ کرده، تحصیل برای دختران جایگاهی ندارد.
از آنجا که پدرش مردی سختگیر بود، مادرش نیز تحت فشار قرار داشت. طاهره با شوق و اشتیاق زیاد به مکتب میرفت. تا صنف سوم مکتب درس خوانده بود که فشار خانواده و جامعه بر او آغاز شد. تا که یک روز پدرش گفت:
«دیگر به مکتب نرو، مردم هزار گپ پشت سرت میزنند. همینقدر که خواندهیی کافی است. درس به درد دختر نمیخورد. تو باید کارهای خانه را بلد باشی. درس را چه میکنی؟»
طاهره بدون اشک گریه میکرد و با دل شکسته به حرفهای پدرش گوش میداد. اما نمیتوانست در برابر خواستههای خانواده و عرف جامعه مقاومت کند. فرهنگ و سنتهای ناپسند جامعه به او اجازه نمیدادند که انتخاب خودش را داشته باشد.
سرانجام طاهره از تحصیل ماند و خانهنشین شد. بعد از آن، او به یک کارگر تبدیل شد؛ کارگری که بر علاوهی کارهای خانه، کارهای بیرون از خانه را نیز انجام میداد. روزانه اکثر اوقات مصروف زراعت و مالداری بود و از روی شب به پختوپز خانه میرسید و بعضی کارهایی چون خامکدوزی و دستدوزی را نیز انجام میداد.
زندگیاش همینگونه پیش میرفت. زمانی که به سن جوانی رسید، پای خواستگاران به خانهیشان باز شد. چندین خواستگار آمد، اما پدرش او را نداد؛ چون آنها هزاره بودند. میگفت: «من به غیر از قوم سید به کسی دختر نمیدهم.»
همهی همسنوسالان طاهره ازدواج کردند. هرکدامشان صاحب چند فرزند شدند و حتا بعضیهایشان عروس آوردند و بعضی دخترشان را به شوهر دادند؛ ولی طاهره هنوز در خانه بود. پدرش با هیچکس به توافق نمیرسید. خواستگار سید هم که میآمد، گله و طویانه را زیاد میگفت.
جوانی طاهره با همین رفتار پدرش گم شد. در آخر، دیگر هیچ کسی خواستگار نمیآمد. طاهره به سر زبان مردم افتاد. همه میگفتند طاهره سنوسالش گذشته و پیر شده است.
تا زمانی که مادرش زنده بود، هم خوب بود. بعد از مرگ مادرش، همه او را سرزنش میکردند. برادران و زنانشان هرکدام گپ خود را میزدند. پدرش هم دو سال بعد از مادرش فوت کرد. طاهره کاملاً تنها شد. کسی نبود که با او درد دل کند. دیگر مثل جوانی توانایی کار را هم نداشت.
برادران و زنانشان با او رفتار درست نداشتند. در خانه اختیار هیچ چیزی را نداشت. حتا بدون اجازه غذا خورده نمیتوانست. طاهره به سن چهلسالگی رسید. به مشکلات نفستنگی و مشکلات روحی و روانی گرفتار گردید و کاملاً گوشهنشین شد.
خانوادهاش میگفت: «تو سر ما بار اضافی استی. پیر شدی. کاش کسی تو را میبرد که گور و کفن تو از سر ما برداشته میشد.»
یکی از برادران طاهره برای کارگری به ایران رفته بود. او با یک مرد ۶۰ ساله رفیق بود. مرد، زنش فوت کرده بود و معیوب نیز بود. به برادر طاهره میگفت: «یگان کس را برایم پیدا کن! تمامی فرزندانم جدا شده، من تکوتنها ماندم. کاش معیوب نبودم. خانه، مال و ثروت دارم؛ کسی را پیدا کن که با من گذاره کند.»
برادر طاهره گفت: «درست است. من برایت کسی را پیدا میکنم که با تو زندگی کند.»
بعد، زمانی که به افغانستان آمد، بدون رضایت طاهره، او را مجبور کرد که با رفیقش ازدواج کند. برادرش میگفت: «او مرد خیلی پولدار و ثروتمند است. باید با او ازدواج کنی.»
همهی اقوام سرش فشار آوردند. با وجودی که طاهره مرد را هیچ ندیده بود، برادرش او را به ایران برد. وقتی که به آنجا رسید، طاهره دید که مرد فلج است؛ هر دو دستش نیست. هر قدر خود را به آب و آتش زد، دیگر کار از کار گذشته بود…