در دو قدمی مرگ

طاهره بتول

ساعت ده و بیست‌وپنج دقیقه‌ی بامداد بود، آماده شده بودم دفتر بروم، روبه‌روی آیینه داشتم با خود حرف می‌زدم و خیال‌پردازی می‌کردم. چادرم را مرتب کرده و چند ثانیه‌ای دقیق‌تر به صورتم زُل زدم، صورتی که ماه‌هاست خنده‌ای بر لب‌هایش نداشته…!
صدای بلند انفجار مرا از درون بیدار کرد و خیال‌پردازی هایم رفت به هوا. انفجار بود، انفجاری که با صدایش آشنایم و همه شب‌های ما یا با صدای انفجار سحر می‌شود و یا هم با صدای تیراندازی‌. ثانیه‌ای نگذشت که صدای فیرهای تفنگ طالبان همچنان دوامدار پشت سر هم شروع شدند. بیست‌متره شهرک‌عرفانی شعبه‌ی‌ تذکره‌ی‌ الکترونیکی انفجار صورت گرفت و طبق معمول تعداد زیادی از خانواده‌ها برای صدمین‌بار و شاید هزارمین‌بار داغدار شدند. تا زمانی که صدای تیراندازه ختم نشده بود در یک گوشه‌ای از خانه پناه برده بودم تا نشاید یکی ‌از آن تیرها به‌من اصابت کند. از ترس و لرز نمی‌دانستم چه کار کنم، با عجله به مسوول دفتر خبرگزاری تماس گرفتم و به آن‌ها گزارش دادم. نه از نوعیت انفجار چیزی در دست داشتم و نه از آمار تلفات و چگونگی وقوع انفجار… . همین که صدای تیراندازه تمام شد به زودترین حالت ممکن خودم را روی بام رساندم و دودی که از انفجار برخاسته بود، تیره و تار به هوا پراگنده می‌شد. یک عکس از ساحه‌ی انفجار گرفتم. تجمع بزرگ مردمی در اطراف آن ساحه شکل گرفته بود و جیغ و فریاد خانواده‌های افرادی که در آن شعبه بودند بلند بود. همه نگران و با اضطراب به طرف شعبه‌ی تذکره می‌رفتند و هیچ کس نمی‌دانستند این انفجار چند زخمی و کشته به همراه داشته، ولی همه به دنبال تکه‌ای از وجودشان، اعضای خانواده و عزیزان‌شان سرگردان و به سروصورت‌شان می‌زدند.
از تعداد زخمی‌ها و جان باخته‌ها هنوز خبری نبود چون هرچندی که بودند همه را از سمت دیگر آن ساختمان بیرون می‌کردند. بعد از بیست  دقیقه آمبولانس و رنجرهای طالب به ساحه رسیدند و هرچه بودند را در میان خودشان رد و بدل کرد. تمام افرادی را که در چهار طرف بودند، پراگنده کرد. به هیچ کس اجازه‌ی داخل شدن به داخل کوچه را نمی‌داد چه برسد به خود ساحه، خانواده‌هایی را که به دنبال عزیزان‌شان آمده بودند با زور تفنگ‌ و لت‌وکوب دور کردند. داستان همچنان ادامه دارد. افرادی را که خانه‌های‌شان نزدیک به ساحه بودند، به پیش خود خواسته و تلفن‌های‌شان را بررسی می‌کردند که مبادا از وضعیت موجود فیلم یا تصویری گرفته باشند…

به اشتراک بگذارید: