در زندان رنج و روزگار؛ روایتی از زندگی کوتاه فاطمه

روایت‌های عصر ظلمت (۴۴)
نویسنده: ممتاز حسینی

فاطمه در یک خانواده‌ی سنتی و مذهبی به دنیا آمد. خانواده‌اش بسیار مهمان‌نواز بودند. پدرش مردی سخت‌گیر و مادرش زنی مهربان و خوش‌قلب بود. فاطمه فرزند کلان والدینش بود. یک برادر و یک خواهر کوچک‌تر از خودش داشت و خیلی با هم صمیمی بودند. در نبود یکی، دیگران احساس ناراحتی می‌کردند. وقتی مادرشان غذا آماده می‌کرد، اگر فاطمه مصروف کاری می‌بود، خواهر و برادر کوچکش غذا نمی‌خوردند تا فاطمه بیاید و باهم غذا بخورند.

یک روز خواهر کوچکش مریض شد. مادرش در خانه نبود و جایی رفته بود. ولی فاطمه در نبود مادرش از خواهر و برادرش به خوبی مراقبت می‌کرد. آن‌ها در یکی از قریه‌های دوردست ولسوالی میرامورِ ولایت دایکندی، زندگی می‌کردند. در آن زمان فقط یک مسجد در قریه‌ی آن‌ها وجود داشت. مکتب و مدرسه نبود. بچه‌ها برای درس به مسجد می‌‌رفتند. کتاب‌های صنفی وجود نداشت؛ فقط کتاب‌های حافظ، مقدمات و قرآن تدریس می‌شد.

فاطمه خیلی کوچک بود، اما قرآن، «مقدمات» و «حافظ» را تمام کرده بود. تدریس در آن زمان فقط در فصل زمستان بود. از بهار، زنان مصروف پخت‌وپز، کارهای دستی از قبیل خامک‌دوزی، گلم‌بافی و کارهای صنعتی بودند. مردها هم مصروف کشت و زراعت، مالداری و جمع‌آوری گیاهان برای فروش بودند. به همین خاطر، تدریس در بهار ادامه نداشت.

فاطمه دختر زیرک و باهوشی بود. تمام مردم منطقه از او رضایت داشتند. او به قوم و قبیله‌ی خود احترام می‌گذاشت. برای تمامی اقوام پدر و مادرش، کاکاها و ماماهایش، کلاه می‌بافت، دستمال خامک‌دوزی می‌کرد و به آن‌ها هدیه می‌داد.

فاطمه قد و اندام متوسط، موی سیاه و پیچ‌پیچ، بینی کشیده، ابروهای باریک و سیاه، و چهره‌ی گندمی داشت. وقتی به ۱۷ سالگی رسید، برایش خواستگار آمد. خواستگار از همسایه‌های نزدیک‌شان بود. فاطمه، پسر را دوست نداشت. از آنجا که پدرش آدم سنتی بود، اجازه نمی‌داد که دخترش با پسر صحبت کند. فاطمه هم جرأت نداشت که بگوید: «بگذار بیشتر آشنا شویم.» با اینکه پسر را دوست نداشت، گپ دلش را نمی‌زد و در دلش می‌گفت: «کاش پدرم به آن پسر جواب رد بدهد.»

انگار پدرش از دل دخترش خبر داشت و به خانواده‌ی پسر جواب رد داد. فاطمه خیلی خوشحال شد. می‌خواست از پدرش تشکر کند، اما پدرش مرد کم‌حرفی بود. خودش هم جرأت نمی‌کرد چیزی بگوید و می‌ترسید که پدرش قهر کند. پدر چیزی نمی‌گفت، اما دلش ناآرام بود.

چند ماه بعد، باز هم خواستگار آمد؛ این بار از منطقه‌یی دورتر. پدرش قبول کرد. وقتی پسر با کاکایش آمد، مادر فاطمه گفت: «دخترم، برو نگاه کن! اگر از پسر خوشت آمد، من هم قبول می‌کنم. من نمی‌خواهم دخترم با کسی زندگی کند که با او احساس آرامش ندارد.»

فاطمه از پنجره نگاه کرد و لبخندی از روی رضایت زد. به مادرش گفت: «خیلی عالی به نظر می‌رسد؛ مؤدب و با شخصیت معلوم می‌شود. هر طوری که تصمیم شما و اقوام باشد، من مشکلی ندارم.» مادرش فهمید که دخترش راضی است. پسر هم وقتی فاطمه را دیده بود، به پدرش گفته بود: «من قبول دارم، خیلی دختر زیرک و باهوشی به نظر می‌رسد.»

بعد از چند روز، خواستگاری انجام شد و نامزدی خیلی طول نکشید. در حدود یکی دو ماه بعد، مصارف عروسی آماده شد. در آن زمان سرک وجود نداشت؛ عروس را با اسب می‌آوردند و داماد پیاده از کنار او راه می‌رفت.

وقتی فاطمه به خانه‌ی شوهرش رفت، همه‌ی قوم شوهرش از اخلاق او رضایت داشتند. به جز سه دختر خسر که خیلی با او بدرفتاری می‌کردند. فاطمه از خانواده‌ی خودش دور شد و وارد خانواده‌ی جدیدی شد. زمستان بود و رفت‌وآمد کم بود. در آن زمان آنتن و تلفن هم وجود نداشت. مردم برای احوال‌گیری یا کدام شخصی را می‌فرستادند یا نامه می‌نوشتند.

فاطمه دلتنگ پدر و مادر و اقوامش بود. همیشه چشم‌به‌راه بود تا کسی بیاید و خبری از خانواده بیاورد. اما هیچ‌کس نمی‌آمد.

سه ماه بعد، شوهرش وظیفه پیدا کرد؛ در منطقه‌یی که ۹ ساعت دور بود. روزی که می‌رفت، فاطمه گفت: «برایت یک هدیه دارم که با شنیدنش خوشحال می‌شوی.» شوهرش با هیجان پرسید: «زود باش، چه خبر خوشی داری؟» فاطمه گفت: «من باردارم.»

شوهرش خیلی خوشحال شد. گفت: «من می‌روم، اما تو مراقب خودت باش.» بعد از خداحافظی، چند قدم که دور شد، ایستاد، برگشت و به فاطمه نگاه کرد. فاطمه پرسید: «چیزی می‌خواهی بگویی؟» گفت: «نه، فقط نگاه کردم تا چهره‌ات از یادم نرود.» فاطمه گفت: «برو، دل‌جمع باش! من تو را فراموش نمی‌کنم.»

فاطمه بعد از رفتن شوهرش دچار افسردگی شد. روزها برایش طولانی و غیرقابل‌تحمل شد. نه از شوهرش خبری بود، نه از خانواده‌ی پدرش.

اوایل بهار، آسمان صاف بود و برگ‌های درختان تازه جوانه زده بود که یکی از فامیل‌ها به خانه‌‌ی‌ فاطمه آمد. فاطمه خیلی خوشحال شد و گفت: «امروز آفتاب از کدام طرف طلوع کرده؟ امروز روز خیلی خوبی است.»

شش ماه گذشت. پدر و مادرش تصمیم گرفتند به دیدن دخترشان بروند. مقداری وسایل خانه و لباس برایش گرفته بودند. اما یک روز خبر رسید که فاطمه سخت مریض شده و خون‌ریزی شدید دارد. پدر و مادرش فوراً حرکت کردند و بعد از چند ساعت خود را رساندند. فاطمه در بستر، میان خون غوطه‌ور بود. وقتی مادرش را دید، حرکت کرد، اما توان نداشت از جایش بلند شود.

پدرش بالای سرش گریه می‌کرد و می‌گفت: «دخترم، ما آمدیم.» فاطمه لبخند زد و سرش را تکان داد. چشم‌به‌راه شوهرش بود و از مادر شوهرش می‌پرسید: «پسر‌تان نیامده؟» آن‌ها می‌گفتند: «در راه است، چند لحظه‌ی دیگر می‌رسد.»

در آن منطقه کلینیک و دواخانه نبود. شوهرش وقتی خبر را دریافت، فوراً با مقداری دوا حرکت کرد. وقتی نزدیک خانه رسید، دید که مردم همه جمع شده‌اند و صدای گریه بلند است. تمام بدنش کرخت شد. با قدم‌های لرزان خود را به دروازه رساند. پیکر فاطمه زیر خیمه بود. زن‌ها اطرافش جمع شده بودند تا غسل بدهند.

به اشتراک بگذارید: