طاهره بتول
آخرین باری که اینجا آمده بودم، ده ماه پیش بود؛ زمانی که جمهوریت آخرین نفسهای خود را میکشید. در آن دوره، بعد از ظهر یک روز خوب با مرضیه و معصومه رفته بودیم. آن زمان کافهی «کبکیک» در پلسرخ جای قشنگی بود. در آنجا بوی آزادی و زیبایی را حس میکردیم. دختران با موهای قشنگ و استایلهای خاص خود، کنار دوستانشان گرم قصهگویی بودند. تبعیض جنسیتی نبود. هرکسی هر جا که دلش میخواست مینشست…
ما سه تا هم رفتیم پهلوی کلکین، جایی که بیرون با تمام جزیاتش معلوم میشد، نشستیم. فضای بیرون هم قشنگ و داخل هم. بیرون کودکان مصروف بازیهای خود بودند و داخل جوانان مصروف قصهگوییهای خود. صدای خندههای هردو طرف تا حالا گوشهایم را نوازش میدهند. در همان جریان هم هراس داشتیم و کلی نگران بودیم. جنگ در ولایات میان نیروهای امنیتی و طالبان جریان داشت. ما سه تا، از آنجایی که بعد از مدتهای طولانی همدیگر را دیده بودیم کلی داستان داشتیم که باید هرسه باهم قصه میکردیم؛ اما در مدت سه ساعت که باهم بودیم بیشتر از دو ساعتش را در مورد نگرانیهای ما از وضعیت کشور و مردم گفتیم؛ وضعیتی که حالا دامنگیر ما شده است.
اما بعد از ده ماه دیروز یکبار دیگر دلم خواست آنجا بروم خاطره بسازم و چای داغ لیمویی با کیک قهوهای سفارش بدهم و کنار دوستانم بنشینم، بگوییم و بخندیم.
اینبار چهار نفر بودیم، همین که خواستیم داخل برویم دو طالب با ریشهای دراز، موهای چنگچنگی، لباسهای سفید چرکی پیش از ما داخل رفتند. قدمهایم را پس گذاشتم، از دوستانم خواستم منصرف شوند و جای دیگر برویم. یکی از آنها گفت نه، میرویم میپرسیم اگر جای جداگانه داشت، داخل میرویم. من و شگوفه با یک عالم ترس رفتیم داخل و از صاحب کافه پرسیدیم…، گفت: «آری بالا جای زنانه است.»
به زکیه و نازدانه که بیرون ایستاده بود، اشاره دادم بیاید داخل، رفتیم منزل دوم کافه، جز ما چهار نفر هیچ کس دیگر نبود. جایی که دفعهی پیش جای پا پیدا نمیشد، اکنون فضایش آرام و مرده بود. هیچ حسی به آدم دست نمیداد، جز «آه پر از درد». هنوز جایی برای نشستن مشخص نکرده بودیم که آن دو طالب از پشت ما آمدند بالا و خواستند جایها را بررسی کنند. ترسیدم، هرچهار مان ترسیده بودیم. نگران بودیم نکند چیزی شود. هردو طالب خواستند آنجا بنشیند و ما را زیر نظر داشته باشند. در جریان حرف زدن بودند که صاحب کافه آمد و ازشان خواست پایین بروند. اینجا جای دخترانه است… نیم ساعتی نشد بیرون شدیم بهجایی که حال و هوای مان عوض شود هنوز بدتر شدند. بغض داشتیم. به نحوی در اسارت بودیم…