رقیه با طفلش یک‌جا دفن شد

روایت‌های عصر ظلمت (۶۱)
نویسنده: ممتاز حسینی

رقیه، در یک خانواده‌ی فقیر در ولسوالی میرامورِ ولایت دایکندی چشم به جهان گشود. او یک خواهر و دو برادر داشت. خانه‌‌ی‌شان در منطقه‌یی دورافتاده، میان دو کوه قرار داشت. سرک به آنجا نرسیده بود و وسایل نقلیه رفت‌وآمد نمی‌توانستند. همیشه خریدشان را با مرکب می‌آوردند.

پدرش مرد صالحی بود. او با مردم اطراف برای وصل کردن سرک به قریه‌های‌شان همکاری می‌کرد. مردم برایش وعده‌های دروغین می‌دادند که بعد از ختم این سرک، با تو کمک می‌کنیم و سرک خانه‌ی شما را هم جور می‌کنیم. او هم حرف مردم را قبول کرد. چندین سال با مردم قریه‌های اطراف خود همکاری کرد. آن‌ها افراد باسواد و دولتی داشتند، مشکلات منطقه‌ی خود را با دولت در میان می‌گذاشتند و از آن طریق کم‌وبیش کمک دریافت می‌کردند. زندگی آن‌ها خوب پیش می‌رفت؛ ولی سیدمحمد از همه چیز محروم بود. از کمک‌ها برایش داده نمی‌شد. چند بار این موضوع را با مردم در میان گذاشت؛ اما آن‌ها می‌گفتند: «تو جزو این منطقه نیستی، کمک سهم تو نیست. با ما همکاری کن، در مقابلش سرک خانه‌‌ی‌تان را وصل می‌کنیم.»

بعد از ختم کار سرک، مردم سیدمحمد را جواب کردند و با او همکاری نکردند. سیدمحمد مرد بی‌سواد و بی‌کس بود. نه می‌توانست حق خود را از مردم بگیرد و نه دولت به او توجه می‌کرد. او بعد از یک عمر وفاداری، از همه ناامید شد. شب و روز به ناتوانی و بی‌کسی خود فکر می‌کرد. زیاد غصه می‌خورد و رنج می‌برد. سرانجام، همین غصه‌ها او را به بیماری لاعلاج مبتلا کرد. سیدمحمد با یک عالم غم و اندوه از دنیا رفت.

فرزندانش هنوز خیلی کوچک بودند. رقیه، از جمله، چهارساله بود. تمام مسئولیت خانه و فرزندان به دوش مادرش افتاد. او با هزاران سختی، یک لقمه نان حلال برای فرزندانش پیدا می‌کرد. کم‌وبیش زمین، و گاو و گوسفند داشت که از آن طریق زندگی را می‌چرخاند؛ اما پیدا کردن علف و خوراکه‌ی مواشی هم آسان نبود. مادر رقیه مجبور بود برای آن‌ها از صحرا علف جمع کند. چون زن جوانی بود، مردم هزاران گپ پشت سرش می‌زدند. او همیشه رقیه را با خود به صحرا می‌برد.

سال‌ها به همین‌گونه گذشت. کم‌کم از تلخی روزگار خسته شد. دیگر توان نداشت در برابر مسئولیت فرزندان ایستادگی کند و هم در برابر گپ‌های ناپسند مردم تاب بیاورد. رقیه هم به سن بلوغ رسیده بود. دختر باهوش و زیبایی بود. در هر کاری به جای مادرش، خودش می‌رفت و کوشش می‌کرد مادر او اذیت نشود. ولی با رفت‌وآمدهای رقیه، مادرش بیشتر نگران می‌شد.

مدتی گذشت. برای رقیه خواستگار آمد. خواستگار از قوم پدری‌اش بود. پسر هم، مثل رقیه، خوش‌قیافه بود. رقیه در آغاز موافق نبود. می‌گفت: «مادرم بعد از من چه روزی را سر خواهد کرد!» ولی مادرش موافق بود. به رقیه گفت: «دخترم، ماندنت در اینجا فایده ندارد. باید دنبال زندگی‌ات باشی.»

بالاخره، مادر با هزاران دلیل، رقیه را راضی به ازدواج کرد. پسر هم عاشق رقیه بود. وقتی رقیه به ازدواج رضایت داد، پدر پسر هزینه‌های عروسی را آورد. آن زمان، رقیه هم از پسر خوشش آمده بود. آن دو با هم ازدواج کردند.
رقیه پس از سه سال، آرزوی مادرشدن داشت. وقتی فهمید باردار است، این خبر خوش را با شوهرش در میان گذاشت. او هم خیلی خوشحال شد.
اما بعد از مدتی، به خاطر وضعیت بد زندگی، شوهرش برای کار به ایران رفت. رقیه در دوران بارداری با مشکلات زیادی روبه‌رو شد. همیشه خون‌ریزی داشت. بدبختی آن‌جا بود که در منطقه‌‌ی‌شان آنتن وجود نداشت. می‌خواست شوهرش را باخبر کند، نتوانست. در تمام مدت بارداری بیمار بود. احساس خستگی، سردرد، کمر درد و خون‌ریزی‌ داشت. خانواده‌اش هم درک درستی از وضعیت او نداشتند.

در منطقه‌‌ی‌شان کلینیک نبود. جاهای دورتر کلینیک داشت، ولی خانواده‌اش حاضر نشدند او را ببرند. رقیه با هزاران مشکل دوران بارداری را گذراند. خیلی لاغر و ضعیف شده بود. زمان زایمان رسید. دردهای شدید و پی‌درپی داشت. پیش از زایمان آب‌ریزی و خون‌ریزی زیاد داشت.
نه قابله‌یی بود، نه کلینیکی که معاینه‌اش کند. وسیله‌ی نقلیه هم نبود، چون سرک نبود. فقط یک دایه‌ی محلی بود. وقتی رقیه زیاد خون‌ریزی می‌کرد، می‌گفتند: «بخیر طفل نزدیک است.»

ولی چنین نبود. جنین حرکت نداشت، مایع آمنیوتیک کم شده بود. رقیه باید در دوران بارداری سونوگرافی می‌شد و داروی کم‌خونی می‌گرفت؛ اما نه خانواده توجه کرد و نه امکانات صحی بود. رقیه سه شبانه‌روز درد کشید. دیگر تاب نداشت. خون‌ریزی‌اش شدید شده بود. لخته‌لخته خون از او می‌رفت. دایه‌ی محلی باز هم می‌گفت: «بخیر طفل نزدیک است.»
اما انرژی رقیه تمام شده بود. چهره‌اش سفید و کبود شده بود. لحظه‌به‌لحظه با صدای غم‌انگیز شوهرش را صدا می‌زد. ولی او نبود.

رقیه، پس از سه شبانه‌روز درد کشیدن، در حالی که طفل هنوز در شکمش بود، جان داد.

به اشتراک بگذارید: