روایتهای عصر ظلمت (۵۰)
نویسنده: زرغونه احمدی
مقدمه
روایتی که پیش روی شماست، زندگینامهیی است برگرفته از خاطرات یک زن اهل قندهار که دوران کودکی و جوانیاش را در سایهی سنت، ترس و خاموشی سپری کرده است. این روایت در ده قسمت نوشته شده و تلاشی است برای بازتاب واقعیتهایی که بسیاری از دختران در محلههای سنتی افغانستان، بهویژه در دورهی نخست حاکمیت طالبان، با آن مواجه بودند.
قسمت اول: سالهای کودکی در محلههای چونیِ قندهار
نام من زرغونه است. در محلهی چونی قندهار به دنیا آمدم و در همانجا بزرگ شدم. سال ۱۳۷۸ بود، زمانی که طالبان در افغانستان حاکم بودند و قندهار بهنوعی پایتخت فکری و نظامی آنان محسوب میشد. آن سالها، شهر خاموش بود. کوچهها نفس نمیکشیدند، خانهها در خود فرو رفته بودند و صدای خندهی دختران مثل گناهی ناگفته، در گلو میخشکید.
خانهی ما گِلی و ساده بود، با دیوارهای بلند و حویلی خاکآلود. اما پرجمعیت بودیم: نه نفر در یک خانه. پدرم، مادرم، دو کاکایم که هر دو مجرد بودند، پدرکلانم که پیر و کمحرف بود، سه برادرم، خواهرم نادیه و من. در میان این جمع، سه زن بودیم: مادرم، خواهرم نادیه و من.
پدرم مردی سختگیر و سنتی بود. با واسکت پشمی، پیراهنتنبان سفید و دستار بلندش، هیچگاه از چارچوب افکار خود پا بیرون نمیگذاشت. نه عضو طالبان بود و نه ملا، اما طرز فکرش دقیقاً همان بود: دختر باید خاموش باشد، خانهنشین، بیصدا و بینام.
مادرم زنی کمحرف و فرمانبردار بود. تنها زمانی که صدایش را میشنیدیم، وقت دعا کردن برای صبر و عافیت بود. در خانهیی با هفت مرد و فقط دو زن، سکوت برای ما واجبتر از غذا بود.
روزی با خواهرم نادیه در حویلی بازی میکردیم. صدای خندهام از دیوار بالا رفت. ناگهان صدای پدرم بلند شد:
«زرغونه! صدایت تمام کوچه را پُر کرد! شرم نمیکنی؟»
از همان لحظه، یاد گرفتم خندیدن میتواند عیب باشد. صدای من، که تنها نشانهی زندگیام بود، باید خاموش میشد. کمکم کمتر حرف زدم. خندهام را در بالش پنهان کردم. آرزوهایم را در دل خفه؛ فهمیدم که دختر بودن در چونی یعنی محو بودن.
من از صدایم خجالت میکشم، و این، نخستین چیزی بود که از زن بودن یاد گرفتم.
ادامه دارد…