روایتهای عصر ظلمت (شماره ۳)
نویسنده: خاکشا قومشاهی
ریحانه دختری باریکاندام، لاغر و مؤدب از هزارههای غزنی بود. مدتی میشد که در واحد آپارتمانی روبهروی واحد من اتاق گرفته بود؛ تک و تنها. گاهی میشد که دروازهی اتاق مرا بزند و چای، زغفران و وسایل آشپزخانه بخواهد. او دانشجوی یکی از موسسات تحصیلات عالی در کابل بود. آن روزها روی مونوگراف خود کار میکرد. بیشتر زمانها دستش کنول پیچکاری بسته بود، گویا کمخونی داشت. میگفت که خانهاش در برچی است؛ پدر، مادر، برادر و فامیل دارد. در اینجا، چهارراهی پلسرخ، اتاق گرفته است تا نزدیک دانشگاه باشد.
آخرین روزهایی پیش از سقوط حکومت است و اجلاس قطر و معاهدهی امریکا و گروه طالبان و سقوط پی هم ولایتها و ولسوالیها. هر زمانی که او را میبینم، گویا ذهنش لبریز از پرسشهای وحشتناک است؛ انگار رصد میکند چه زمانی از اداره بر میگردم. شاید باور دارد که اداره کانون پاسخ پرسشهای وی است. همیشه میپرسد: «طالبان خواهد آمد؟» «میگویند طالبان زنان را میکشند، شلاق و دُره میزنند.» سپس رنگش تیره میشود. چشمانش جاهای ناپیدایی را جستجو میکند: «طالبان افغانستان را بار دیگر خواهد گرفت؟» «طالبان باز هم هزارهها را خواهند کشت؟» «طالبان بازهم زنان را سنگسار خواهند کرد؟»، «با آمدن طالبان دانشگاه من چه خواهد شد؟»
بعد از ظهر روز پیش از سقوط است، برمیگردم به آپارتمان، در میزند، رنگش زرد و پریده، بریده بریده میگوید: «۲۳ سال پیش که طالبان افغانستان را گرفت، من طفل بودم. ایکاش در همان زمان مرده بودم». نگاهش دورها را میکاود، انگار ژرفای تاریخ معاصر را ورق میزند. نگاهش گویا به ۸ آگوست ۱۹۹۸ میرسد؛ روزی که طالبان، دستکم ۸ هزار نفر از هزارههای سیدآباد شهر مزار را کشتند. خون در پیش چشمان ریحانه شتک میزند. هشت هزار که بیشترشان غیر نظامی بودند، در یک روز کشته شدند. گویا نگاه ریحانه روح تک تک کشتهشدهها را همانند خط سرخی که از مزار تا کابل میرسد دنبال میکند. سپس این خط سرخ از کابل به یکاولنگ بامیان کشیده میشود؛ قتل عام غیر نظامیان در یکهولنگ که در روزهای ۷ و ۸ جنوری ۲۰۰۱ رخ داد و دستکم ۲۷۸ نفر که ۲۷۵ نفرشان غیر نظامی بودند، در خون غلتیدند.
با اندوهی که شیارهای صورتش را خطخطی میکرد، گفت: «من میترسم، بدنم میلرزد. از ترس حتا نمیتوانم تا دشت برچی بروم». سپس غرق در افکار پریشان گفت: «طالبان چگونه آدم را میکشد؟ با تفنگ؟ با دُره و شلاق؟ با چه چیزی؟ چگونه؟»
بامداد روز پانزدهم آگوست ۲۰۲۱، روز نحس، در دفتر کارم در ریاست جمهوری نشستهام. روز پیش رئیس جمهور دستور داده است که هیچ کسی غیبت نداشته باشد. وی اطمینان داده است که طالبان از دروازههای کابل پیش نخواهد آمد. حس بدی دارم. حوالی ساعت ۹ بامداد هرجومرج شروع شده است. نگرانی از در و دیوار اداره میبارد. زمزمه میپیچد: «در حومۀ کابل فیر شده است.» ناگهان هرجومرج بیشتر شد. خبر بدی در و دیوار را به تکان آورد: «اشرف غنی فرار کرد.»
با سراسیمگی از اداره بیرون شدم. همگی میدویدند و از چارچوبهی دروازه گم میشدند. هنگام بیرونشدن، دیدم که در گوشهیی آتش زبانه میکشد. کارمندان اسناد منابع بشری را میسوزاندند تا به دست گروه طالبان نیفتد و افراد شناسایی نشوند. شهر سراسیمه است، گویا همگی تندیسهای سرگردانیاند که بدون هیچ هدفی فقط میلولند. پس از ساعتها در ازدحام و سراسیمگی خود را در آپارتمان خود میرسانم. خیابانها و کوچهها نیز گویا از آمدن گروه طالبان در ترس و لرز غرق شده است. گویا طالبان قرار است بیایند همه را از دم تیغ بگذرانند؛ آنگونه که از سال ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۱م ماشین کشتار، خشونت علیه زنان و اقوام و اقلیتها و مذاهب را روشن کردند و گیوتین را در هر کوی و برزن شهر و ده به ده برپا کردند.
کلید که در دروازهی آپارتمان صدا کرد، گویا ریحانه تمام روز منتظر صدای چرخاندن کلید به قفل آپارتمان بوده است. در طبقهی دوم رسیدم، دروازهی اتاقش نیمهباز است و با چشمان خسته و نگران از درز دروازه راهپلهها را میپاید. دو مردمکاش گویا پلکان آپارتمان را میشمارد تا من نزدیک دروازهی اتاقش برسم.
تا که مرا دید، گویا بخشی از نگرانیهایش کوچید. با نگرانی گفت: «طالبان آمدهاند؟» «من…» گلویش را گریه خفه کرد. چهرهی نگران من گویا وی را به ویرانهیی تبدیل کرد و بر نگرانی وی افزود. گفتم: «آری، آمد.» لحن اندوهگین من وی را ترساند. گریهاش تمام آپارتمان را پر کرد. کنار دروازه به دیوار تکیه کردم. هر دم نوک تفنگ را بر شقیقهام حس میکردم و شلاق را بر بازوان این دختر دانشجوی دموکرات هزاره که حالا نیمهجانی بیش نیست.
سپس بریده بریده گفت: «من چطور خود را در برچی برسانم؟» لرزش تن و صدایش شکل وحشتناکی گرفته است. برداشت چنین است که طالبان آمدهاند تا تمام دختران و زنان را سنگسار کنند، آنگونه که در دورهی پیشین سنگسار کردند و شلاق زدند.
زمان به کندی گذشت. عقربهی ساعت در هر چرخش خودش آمدن طالبان را فریاد زد. ریحانه در غم خودش غوطهور است و من در غم جان خودم. ریحانه به سر و وضع خودش اشاره کرد؛ موهایش روی شانههای لرزانش افتاده است. گفت: «کاش چادر یا مقنعه میداشتم تا خود را به دشت برچی میرساندم». سپس افزود: «کدام پارچهی سیاه نداری تا به جای چادر به سرم بیندازم؟»
سرش را چرخاند به درون اتاقش، آشفتگی از درون اتاقش موج میزد. نگاهی انداخت به کمد لباس، رختهای آویخته به جالباسی، کتابهای ورقزده و لبتاب خاموش کنار اتاق. نگاهم نگاهش را دنبال کرد. حس کردم که هر یک از لباسهایی که آویخته است، زنانیاند که طالبان آنان را بر چوبهی دار آویختهاند. در لابلای تمام این جستوجوها ذهنم داشت تلاش میکرد تا بروم اتاق خودم چیزی، پردهیی، بوجییی، ملافهیی بتوانم پیدا کنم تا ریحانه خود را بپوشاند و به خانه برسد.
ساعت را نگاه کردم، نزدیکیهای غروب است. همه چیز مبهم و گنگ بهنظر میرسد. از لحظهیی که از اداره بیرون شدهام، تمام خطوط تلفن همراه از کار افتاده است. انترنت کار نمیکند؛ گویا با آمدن طالبان در کابل همه چیز قبض روح شدهاند. در گیرودار تلاشهای ذهنی، چیزی به نظرم نرسید تا کمکی به ریحانه شود.
خود را به اتاقم رساندم. همه چیز کابوس است. با خودم گفتم، آیا زنده خواهم ماند! همه چیز برایم مبهم است. تنها چیزی که روشن است این است که گروه طالبان با چوب شریعت محمدی آمدهاند تا همگی را از دم تیغ اسلام و شریعت بگذرانند. زنان را شلاق و دُره بزنند. ریش و موی سر مردان را بتراشند و جزایی کنند. قتل عام راه بینیدازند. افغانستان را قتلگاه بسازند. اسلام دیوبندی و طالبانی را حاکم بسازند. تنها چیزی که روشن است این است که تاریخ دوباره تکرار شده است. امریکا و معاهدهاش با طالبان و تبانی اشرف غنی و شرکا، دموکراسی و نظام مبتنی بر جمهوریت را قربانی کردهاند. تنها دو چیز آشکار است فرار اشرف غنی و چیرهشدن گروه تبهکار و تروریستی طالبان با همکاری امریکا و شرکایش؛ دیگر همه چیز گنگ، سراسیمه و مبهم است. حتا در و دیوار اتاق من در چهار راه پل سرخ، نیز خطی از سرخی خونهایی که به دست گروه طالبان به راه خواهد افتاد در دیدگانم ترسیم کرد. تنها چیزی که اشکار است دستکم دو مجرم در این لحظهها در این آپارتمان حضور دارند: من هزاره و کارمند حکومت و ریحانه دختر هزاره، آزاد و دموکرات با آن پوشش آزاد که در تنگنای چنین روزی به دنبال یک تکهپارچهی سیاهی است تا خود را در بین آن بپیچاند تا به دشت برچی برسد.
سرانجام من خود را بیرون از کشور رساندم؛ اما اینکه چه بر سر ریحانه آمد، مانند آن روز، گنگ و مبهم است. آیا ریحانه توانست تکهپارچهیی را پیدا کند تا پوشش اسلامی- طالبانی مبتنی بر شریعت اسلام داشته باشد؟ آیا ریحانه سکته کرد و در اتاقش مرد؟ آیا ریحانه توانست خود را به دشت برچی برساند؟ این پرسشهایی است که تاهنوز برایم بدون پاسخ مانده است. تنها آنچه آشکار است این است، آن روز ریحانه نتوانست با خانوادهاش در دشت برچی تماس برقرار کند؛ زیرا تمام خطوط تلفن همراه قطع بود. آن روز شهر قبض روح شده بود. کابل یکبار دیگر جای تاختوتاز گروه تروریستییی شده بود که آمده بود تا حکم شریعت اسلام و محمد و نظام طالبانی را تطبیق کنند. آمده بود تا اقلیتها، زنان و انسانهای آزاده را با شمشیر محمد گردن بزنند.
راستی ریحانه کجا شد؟ هر چه هست و نیست، ریحانه نماد میلیونها زن و دختر کشورم هست؛ نمادی از آن قشر جامعه که با آمدن گروه طالبان از صحنهی زندگی، کار، آزادی، تحصیل و دانشگاه حذف شدند. دلم برای ریحانه میسوزد. ریحانه حتا از زندگی حذف شده است. مونوگرافش نانوشته مانده و چوکیاش در دانشگاه خاک میخورد. دلم برای ریحانه و هزاران ریحانهی وطنم میسوزد آنها در آتش گروه طالبان سوختند و خاکسترش را بادها در ورقهای خونآلود تاریخ پراکندند. اکنون به سرنوشت مردم مظلوم کشور که فکر میکنم این سوال در ذهنم میچرخد: آیا این آتشی پر از نفرین و نفرت که آمریکا و اشرف غنی و شرکایش شعلهور ساختهاند، دودش روزی به چشم تبهکاران سهضلعی «طالبان، امریکا و اشرف غنی» خواهد رسید؟ برای یادکرد ریحانهیی که چون برگ گل ریحان به دست گروه طالبان پژمرد، همچنین به یاد تمامی ریحانههای سرزمین من که اسیر طالبان هستند و ریحانههایی که اسیر سرزمینهای بیگانه شدهاند، این یادداشت نگاشته شد.