روایتهای عصر ظلمت (۲۷)
نویسنده: زهرا حسینی
من او را از کودکی میشناختم. حلاوت خاصی در کلامش جاری بود و هنگامی که ذوق میکرد، لبخندی بر لبانش نقش میبست و در چشمانش نورِ امید و آرزو برق میزد. هر زمان که ناامیدی در جانم رسوخ میکرد و روزنههای زندگی برایم تاریک میشد، به او پناه میبردم. فقط گلثوم بود که با شور و شعف از زندگی حرف میزد و تاریکیها را از ذهنم میزدود و در وجودم امید میکاشت.
گلثوم مکتب را زودتر از من به اتمام رساند و بعد از آن، رشتهی ریاضیاتِ تربیهی معلم بلخ را خواند و سالها بهعنوان معلم در مکاتب خصوصی تدریس کرد.
چند روز پیش، در خانهی کاکایم مهمانی بود. من و مادرم هم آنجا رفته بودیم. در یک طرف، کودکان فامیل بازی میکردند، باهم دعوا میکردند، غلوماغل میکردند. دیگر سو، مادرم با زنان فامیل قصه میکرد، غیبت میگفت، مَثَل میزد و گاهی بلند بلند میخندیدند. ناگهان گلثوم را دیدم که در گوشهی خانه اندوهگین تنها نشسته و هیچ گپ نمیزند. رفتم کنارش نشستم. شکسته شده بود. خسته و کلافه به نظر میرسید. رنگ و رویش پریده بود و گپهایش تلخ و پر از غصه بود. چطور میتوانست آن تن نحیف، این اندازه غم و غصه را حمل کند؟
در میان گپهایش آهِ بلندی کشید و گفت: «ما زنان در افغانستان، قربانی هستیم؛ قربانی افکاری طالبانی. به زور به شوهرمان میدهند و در کنار مردی که هیچ تفاهمی باهم نداریم، بمانیم و بسوزیم و با جبر بسازیم. به نظرت جرمی بزرگتر از این است که در افغانستان، زن به دنیا بیایید؟» هیچ جوابی نداشتم. چه میگفتم؟ هیچ کلمهای به زبان نمیآمد و فقط با مهربانی و دلسوزی به سویش مینگریستم. چشمهایش پر از اشک شده بود و گلویش را بغض گرفته بود؛ اما کلمات را بیتأمل و بیپروا به زبان میآورد و انگار به عمد میخواست همچون نِشتری، قلب مرا هدف بگیرد. مانده بودم که چه بگویم. او بود که روزی مرا روحیه میداد و تجهیزم میکرد و به جنگ زندگی میفرستاد. حال، من به او چه میگفتم که آرام شود و از درد جانکاهش اندکی بکاهد. هیچ کلمهای نبود.
به چهرهاش دقت کردم انگار سالهاست که هیچ لبخندی به لبانش نیامده است و چشمانش در هیچ آبِ شوقی غوطه نخورده است. یکباره وحشت کردم. زندگی با او چه کرده است؟ آن حلاوت کلام، آن شوروشوق، آن امید چه شده است؟ کجا رفته است آن بهار زندگی؟ هیچ چیز از آن گلثوم نمانده بود. این زن که من میدیدم یک زن بیگانه بود انگار. شنیده بودم که گلثوم ازدواج کرده است؛ اما نمیدانستم که او خودش را کشته است. آن روز که شنیده بودم عروسی میکند، چقدر ذوق کرده بودم، چقدر دلتنگ شده بودم که کاش در کنارش میبودم و لباس سفید عروسیاش را خودم میپوشاندمش. همراهش میبودم و برایش میرقصیدم. دلم برایش تنگ شده بود و حالا که میدیدم نمیشناختمش. نمیدانم چرا اعصابم درد گرفت و خشمِ آمیخته با درد در مغزم نفوذ کرد و با عصبیت گفتم: «بگو از شوهرت، فرید بود؟ چه بود؟»
مستقیم به چشمانم نگاه کرد. انگار او هم از خشمم تعجب کرده بود. حالت چشمانش، نوعی نگاهش و اندوه که در آن دیدگان خسته خانه کرده بود، از خشمم فروکاست و در آنِ ثانیه، دلم برایش سوخت و حالم دگرگون شد. گویی فهمید که حالم بد شده است. از من چشم برکَند و به پیش رویش به خطوط سرخوسفید قالین نگریست. اندکی سکوت کرد و بعد آرام و آهسته از اولین روزهای آشنایاش با فرید سخن گفت. به مرور که هرچه بیشتر از فرید میگفت حالش بهتر میشد و به وضوح میدیدم که در آن چشمان بادامیاش برقِ شوقی درخشید و لبخندی مرموز و محوی بر لبانِ باریکاش نقش بست و خون به چهرهاش دوید. گونههای سفید اندکی سرخ شد و خودش را به من نزدیکتر کرد و انگار رازی را فاش کند، صورتش را به درگهی گوشم آورد و گفت: «اولین بار او را که دیدم. گفتم، خُب تقدیر همین است. باید دوستش بدارم و عاشقش شوم. این دل لامصب چه میدانست که این طوری میشود.» بعد آهی کشید و گفت: «بگذریم. من دیگر آن دختر سابق نیستم. ازدواج مرا پیر کرد. میدانی، در جامعهی ما خانوادهها، تنها عروس نمیخواهند بلکه خادم و خدمتکار میخواهند. کار من خدمت کردن به تمام اعضای خانوادهی شوهرم است.» بعد به شکل گلایهآمیزی افزود که شوهرش هیچ قدرت تصمیمگیری ندارد. برای زندگی مشترکش تلاش نمیکند و به فکر سروسامان نیست. گلثوم از تنگناها و ناامیدهایش گفت. از اینکه تمام روزنهها به رویاش بسته شده و چندین بار تصمیم گرفته است، خودکشی کند. هر بار که تصمیم قطعی شده و نقشه به اجرا درآمده، در آخرین دقایق پشیمان شده و نوری بر دلش تابیده و به فکرش رسیده است که دنبال راه حل دیگر یا راه گریزی دیگری بگردد.
گلثوم آرام و با حوصله از زندگی و خاطراتش میگفت و من مشتاقانه صحبتهایش را گوش میدادم که زن کاکایم از گوشهای با صدای بلند و دلخراش انگار کودکی را تنبیه میکند، گفت: «گلثوم چهار سال میشود ازدواج کردهیی، چرا طفل به دنیا نمیآوری؟ تو که دیگر معلم هم نیستی. یک مثال قدیمی است که میگوید، از بیکار نشستن، دختر زاییدن بهتر است.» همه خندیدند و گلثوم تبسمی کرد و به فکر فرو رفت. هیچ چیزی نگفت. گلثوم به این کنایهها و نیشخندها عادت کرده بود. سکوت کرد و تا مدتی دیگر حرفی نزد. میخواستم این سکوت سنگین را بشکنم و پرسیدم: «چرا طلاق نمیگیری؟» گفت: «چندین بار درخواست طلاق کردم؛ ولی در این وضعِ طالبانی همه چیز به نفع مردان است و زنان کاری جز زاییدن ندارد. اصلاً دو سال پیش میخواستم طلاق بگیرم. به فرید گفتم، زندگی من و تو هیچ وقت درست شدنی نیست و بهتر است هر کدام راه خودمان را برویم و هر روز موریانهوار ذهن هم را نخوریم. میدانی همین آدم که شوهر من است، پاسخی به من داد که چار ستون بدنم لرزید. بدون هیچ تأملی گفت، اگر بخواهی طلاق بگیری مانند دفعهی پیش، برادرهایت و پدرت را به طالبان میسپارم و خودت را نیز به عقد مجاهدین در میآورم.» واقعاً چار ستون بدنم لرزید. مگر میشود کسی انسان باشد، شوهرت باشد؛ ولی آزارت بدهد، طلاقت ندهد و تهدید کند که به عقد طالبان هم درمیآورد. گلثوم از دیگر خاطرات و لحظه لحظهی سیاه زندگیاش صحبت کرد. از آن روز شومی گرمِ تابستان گفت: «من آن روز، به خانه خواهرم میرفتم و از شوهرم اجازه گرفتم. خانهی خواهرِ کوچکترم، فقط ده دقیقه از خانهی ما فاصله داشت. تازه رسیده بودم که زنگ فرید آمد و با صدای بم مردانهاش از پشت موبایل سرم داد میزد که زود خانه برگردم. ترسیدم. دست و پایم میلرزید. انگشتانم را مشت کرده بودم و بهم فشار میدادم و پاهایم مور مور میشد. چادر سیاهم را پوشیدم و به عجله از خانه خواهرم بیرون شدم. به محضی که به دهن درِ حویلی رسیدم، سیلی محکمی به صورتم خورد. فرید بود. زمین خوردم به محض بلند شدن، سیلی دیگری به صورتم خورد و اینبار پدر فرید بود. هر دو مرا زیر مشت و لگد گرفتند. یکباره به فکرم رسید که فرار کنم. طرف اتاقم دویدم و در را بستم و تا شب گریستم. شب وقتی فضا آرام شد، همه به اتاقهایشان رفتند و فرید هم خوابید. از خانه پنهانی بیرون شدم و به خانه پدرم رفتم که زیاد از ما دور نبود. پدرم در دکان نان خشکی فروشیاش بود. مادرم در را به رویم باز کرد به بغلش دویدم و گریه کردم. ساعتها در گوشهای از حویلی نشستیم و هردویمان فقط اشک ریختیم. وقتی پدرم از کار به خانه برگشت، مرا که دید متعجب شد و گفت: «گلثوم بچیم خیرت است؟ چیزی شده؟» با صدای لرزان و چشمانی اشکآلود گفتم: «پدر من دیگه نمیتوانم با فرید زندگی کنم این چهار سال عمر من با این مرد به فنا رفت، بس است. دیگه نمیتوانم. مرا میزند. نه تنها خودش بلکه پدرش هم لتوکوب میکند. کل خانوادهاش بد و بیراه میگوید. زندگی نیست که جهنم است.» پدرم به دو برادرم که هردو ازدواج کردهاند و خانههایشان جدا است، زنگ زد خانه بیاید و ببیند قضیه از چه قرار است. همین که آنها به خانه رسیدند، صدای تک تک دروازه حویلی بلند شد. پدرم صدا زد کیست؟ صدای طالب از پشت در آمد که از طرف امارات اسلامی است. یکباره همهیمان وارخطا شدیم. مادرم در گوشهای افتاد، من دست و پاهایم را گم کردم.
برادر بزرگم رفت، دروازه را باز کرد. چهار طالب با شوهر و پدر شوهرم به داخل آمدند. اول از همه، دستهای برادر بزرگم را «ولچک» زدند. بعد دست برادر کوچکترم را. هر دو را به روی زمین نشاندند. من و پدرم از دروازهی «تهکوی» خانه، نگاه میکردیم. پدرم عصا به دستش بود و میلرزید. تلوتلو میخورد. به طالبان نگریست. خشمش را فروخورد و با ملایمت پرسید: «قاری صاحب، چه شده است؟» یکی از آن طالبها، که قد میانه، ریش بلند و لباس سفید افغانی به تن داشت و پیدا بود که وجودش سراسر شرارت است با صدای بلند گفت: «دختر تو میخواهد طلاق بگیرد. مگر نمیداند در اسلام حق طلاق برای زن حرام است. شما از کافران و کشورهای غربی حمایت میکنید و میخواهید کارهای بیگانگان را در کشور اسلامی عملی کنید.» بعد پدر و دو برادرم را سوار رنجرشان کردند و بردند. تا فردای آن روز خبری از پدرم و برادرهایم نبود. کاکایم به دنبال آنها حوزه به حوزه میگشت تا اینکه بعد از ظهر پدر و برادرنم را به خانه آوردند. موهایشان پریشان، صورتهایشان پر از زخم و کبودی و لباسهایشان تکهپاره و پر از خون بودند. آنها را طالبان بدون هیچ جرمی در «کانتینر» انداخته بودند تا توانسته بودند لتوکوبشان کرده بودند و شکنجه داده بودند. بعد به پدرم گفته بودند که دخترت اجازه ندارد از این مرد طلاق بگیرد یا با این مرد زندگی کند یا باید با یکی از مجاهدین ما عقد شود. راهی دیگری ندارد.
پیش چشمانم چَرچَر شد. نفسم اندکی بند آمد و دنیا سریع دور سرم چرخید. پشتم را به دیوار خانه تکیه دادم و آرام آرام به زمین نشستم. درست نمیدانم چه حالی داشتم فقط از خدا میخواستم زمین چاک شود و من در آن فرو بروم و دیگر این لحظات را نبینم.
از آن روز، دو سال میگذرد و من تمام این مدت را به خاطر بلایی که سر پدر و برادرانم نیاید، سکوت کردهام. خاموش بودهام، حرفشنو بودم و دستورات را اجرا کردهام. در واقع، رباتی بودم در خدمت آقای خانه. چون من زنم و اینجا افغانستان است و زن در این نقطهای از جهان، انسان نیست. هیچ حقوقی ندارد. زن در این نقطهای از جهان حیوانترین حیوان جهان است. مرگو میرش اهمیتی ندارد. بود و نبودش، دردو رنجش، آینده و آرزوهایش و همه چیزش باد هواست. در حاکمیت طالبان مگر زن هم آرزو میکند؟
دیگر فرصت نشد که بیشتر از این باهم صحبت کنیم. گلثوم رفت و من با رنجهای او تنها ماندم. گلثوم چهار سال میشود که ازدواج کرده است. چهار سال است که به اجبار به خانهی شوهرش بوده است. در این چهار سال، نه یک روز خوش دیده و نه یک کلام محبتآمیز شنیده است.
پینوشت: عکسها از انترنت