روایتهای عصر ظلمت (شماره ۵)
مصاحبهکننده: عارف قربانی
بیستودو سال قبل، زمانیکه بسیاری مهاجرین با شوق و امید به افغانستان برمیگشتند، رقیه به امید زندگی بهتر مهاجر شد. قاچاقی از مرز گذشت و دو هفته بعد، به پایتخت ایران رسید. در محلهی پایینشهری تهران (قلعهی حسنخان)، خانهی کوچکی گرفت و زندگی را از صفر آغاز کرد. رقیه که به امید آیندهی بهتر به این ملک رسیده بود، هر کاری میکرد تا زندگیاش بهتر شود و آیندهی بهتر برای بچههایش رقم بزند. بیستودو سال است که بالا میرود و پایین میآید. کار میکند و سختی میکشد. میدود و زمین میخورد. دکان باز میکند و سبزی میفروشد. کارگاه میرود و دوازده ساعت چرخِ خیاطی میچرخاند. هر کاری میکند؛ اما صاحب چیزی نمیشود. بیستودو سال است که سختی کشیده، کار کرده، بچه بزرگ کرده، مدرسه فرستاده؛ اما تازه متوجه شده که بچههایش هیچ آیندهی ندارند. رقیه مهاجری است که عملاً نه خانهیی دارد و نه وطنی. نمیتواند بماند و نمیتواند برگردد. فقط باید برود و آینده را در رفتن و دور شدن میبیند. باید آوارهی دیار دیگر شود. باید جایی برود که آینده داشته باشد. جایی که بچههایش بتوانند صاحب خانه و زندگی شوند. میگوید، اینجا حیف عمر است و هر چه تلاش کنید، بیفایده است، صاحبِ هیچ چیز نمیشوید.
رقیه را شامگاه یک شنبه دیدم؛ زمانی که از کارگاه خیاطی برمیگشت. لباس سراسر سیاه به تن داشت و کفش کتانی خاکستری به پایش بود. شکسته، خسته و کمی کلافه به نظر میرسید. گاهی لبخند بر لبانش نقش میبست و گاهی جرقههای امیدی در تهِ نگاهش برق میزد. این چند سوال را پرسیدم، کوتاه و شمرده شمرده جواب داد. در لحن کلام او سادگی خاصی وجود دارد و رکوراست و سرزنده حرف میزند.
شما چند سال دارید، در کجا به دنیا آمدهاید و چقدر درس خواندهاید؟ من چهلودو ساله هستم، در مدارکم سنم پایین زده شده؛ اما سن واقعیام همین چهلودو است. من در قریهی «بغلکندو»ی ولسوالی «اشترلی» به دنیا آمدهام. زمانِ ما درس نبود و درس نخواندهام؛ اما خواندن بلدم.
چه شد که مهاجرت کردید؟ سالِ هشتادویک از افغانستان آمدیم؛ آمدیم که وضعیتِ زندگیمان را تغییر بدهیم. زندگی مان را بهتر کنیم.
مسافرت همیشه سخت است، در بارهی مشکلات و سختیهای راه صحبت کنید؟ من همراه خانوادهام، که شوهر و دو پسرم بودند، قاچاقی آمدیم. راه خیلی سخت بود. اصلاً تصور نمیکردم که آنقدر سخت باشد. وقتی به مرز رسیدیم و آن همه موتر و آدم را دیدم، وحشت کردم، ترسیدم و از آمدن ما پشیمان بودم. بعد ناچار راه افتادیم و تقریباً دو هفته بعد، در تهران رسیدیم. از بس راه سخت و بد بود، تا مدتها در خواب کابوس میدیدم و از خواب میپریدم. تا اینکه کمکم کابوسِ راه فراموش شد.
زندگی را در اینجا چگونه شروع کردید؟ مثلاً چطور خانه پیدا کردید، چطور وسایل خانه خریدید و پولش را از کجا پیدا کردید؟ مادر شوهر و خواهر شوهرم اینجا بودند. با کمک آنها زندگی را شروع کردیم. آنها کمک کردند خانه بگیریم و وسایل خانه بخریم. اگر آنها نمیبودند شروع زندگی در اینجا برایمان خیلی سخت میبود.
آیا شما در بیرون از خانه هم کار میکنید؟ چرا تصمیم گرفتید کار کنید؟ بلی، من بیرون از خانه هم کار میکنم. تقریباً پانزده سال میشود که کار میکنم. دو سال میشود خیاطی کار میکنم، قبلش در مغازه (دکان) کار میکردم. از اینکه چرا تصمیم گرفتم کار کنم، از آن زمان دقیق یادم نیست؛ اما به نظرم میرسد که چون شوهرم بیکار بود، من تصمیم گرفتم که باید سرکار بروم.
اولین روز کاریتان چطور بود و چه کار کردید؟ اولین روز کاریام خیلی سخت بود. خٌب، بالاخره اولین کار همیشه سخت است و برای من تا یک سالش سخت بود. در اولین روز کاریام سبزی فروختم. یک مغازهی کوچک، قبلاً اجاره کرده بودیم، اول صبح رفتم درِ مغازه را باز کردم، همه جا را مرتب کردم و سبزیها را که آوردند، پاک کردم و مرتب و تمیز در مغازه گذاشتم و شروع به فروختن کردم.
دوستان و فامیل و آشناهایتان نسبت به کارتان چه حسی داشتند؟ آیا احساس رضایت داشتند، نمیگفتند چرا کار میکنید؟ چرا، یک تعدادی از فامیلها، برایشان بیتفاوت بودند. اصلاً کارکردن و کارنکردن من برایشان اهمیتی نداشت؛ اما یک تعدادی از فامیلها و آشنایان کاملاً مخالف بودند. اصلا با کارکردن زن بیرون از خانه مخالف بودند. تعدادی سکوت کردند و حرفی نزدند. تعدادی واکنش نشان دادند و به من خندیدند و تمسخرم کردند؛ اما من به هیچ کدام اینها توجه نکردم. کاری خودم را کردم. رفتم مغازهداری کردم؛ نه یک سال و دو سال، بلکه سیزده سال تمام رفتم و آمدم و کار کردم.
شما در مغازه چند ساعت کار میکردید و برخورد مردم ایران با شما چگونه بود؟ من اول صبح میرفتم و ناوقت شب میامدم. برخورد ایرانیها اصلاً خوب نبود؛ بهخصوص همانهایی که دوروبرم مغازه داشتند. اوایل خیلی بد پیش میرفت، حتی جواب سلامم را نمیداد؛ اما من همیشه با آنها خوبی کردم و انسانیت به خرج دادم. کمکم و بعد از مدتها، نگاه آنها هم تغییر کرد و کمی وضع بهتر شد. این اواخر، دوروبریهایم مشتریام شده بودند و وضع خیلی تغییر کرده بود و بهتر شده بود.
فعلاً مصروف چه کار هستید؟ فعلاً در یک کارگاهِ خیاطی کار میکنم. البته دو سال میشود در آنجا مشغولم.
چند ساعت در روز کار میکنید و معاشتان را در کجا مصرف میکنید؟ کارش دوازده ساعته است. البته میتوانیم بیشتر هم کار کنیم. معاشم را مصرف خانه میکنم؛ مصرف بچهها و گاهی کمی پس انداز هم میکنم.
در اینجا که شما کار میکنید، بیمهی کار دارید؟ مثلاً مهمترین مزایایی که این بیمه دارد، بیمهی بیکاری، بیمهی درمانی و دریافت حقوق بازنشستگی است. شما این حقوق و مزایا را دارید؟ بیرارِ گل مه! ما اینجا، هیچ کدام از آن چیزهایی را که گفتی نداریم. کار ما هم روزمزد است. روزی که سرکار نرویم از معاشمان کم میشود. این حقوقی را که گفتی کشورهای پیشرفته اگر بدهد، اینجا ایران است به ما کار نمیدهد، حقوق بازنشستگی میدهد!
شما کارت اقامت دارید؟ ما کارت آمایش نداریم؛ اما پاسپورت خانواری داریم. آری، اگر منظورتان اقامت است ما مجوز اقامت در ایران را داریم.
برخورد پلیس و نیروی انتظامی با شما چگونه بوده؟ آیا تا به حال احساس کردهاید که با شما مثل یک غریبه برخورد میکنند؟ زیاد پیش آمده که از من پرسیده، مدارک دارید یا نه، جواز دارید یا نه؛ ولی خٌب، برخورد پولیس را من نمیگویم، خودتان میتوانید ببینید؛ مثلاً همین ویدیویی که چند وقت پیش، بیرون آمده بود[رفتار خشن ماموران امنیتی ایران با مهاجر افغانستانی به نام مهدی] با دیدنش خیلی ناراحت شدم. چه بگویم، خیلی وحشتناک بود. بسیار رفتار ظالمانهیی بود؛ اما این فقط یک نمونه بود و هزاران موارد از این نوع رفتار با مهاجرین شده است، اما کس خبر ندارد.
چند فرزند دارید و آنها چقدر درس خواندهاند؟ من پنج فرزند دارم. یک پسرم در اروپا زندگی میکند، او در اینجا درسش را خواند، دیپلمش را گرفت و بعد رفت؛ چندین سال میشود که رفته است. یک دخترم فعلاً دانشگاه میرود و دختر دیگری دارم که امسال دیپلمش را میگیرد. سومین دخترم نٌه سال دارد. مدرسه میرود و کلاس سوم است. یک پسر دیگر هم دارم که فقط تا دیپلم درس خوانده است.
زندگی در اینجا، در هجرت و آوارگی چطور میگذرد؟ خوبه، بد نیست. بالاخره کار میکنیم، تلاش میکنیم و چرخ زندگی را میچرخانیم.
بهترین خاطرهیی که از سرزمین آباییتان به یاد دارید، چه است؟ میخندد، سکوت میکند و دوباره میخندد و بعد میگوید به خدا هیچ چیز یادم نیست. از آن زمان خیلی گذشته است.
آیا دوست دارید دوباره به وطن برگردید؟ آری، دوست که داریم؛ اما موقعش پیش نمیآید. البته فعلاً که زمان، زمان رفتن نیست. زمان، زمان فرار است. هر کسی به هر نحوی که بتواند از افغانستان خارج میشود، کسی اگر مجبور نباشد بر نمیگردد.
هرکسی آرزو و آرمانی دارد که میخواهد به آن برسد و یا آن را داشته باشد. شما از کودکی چه آرزو داشتید و حالا چه آرزو دارید؟ میخندد و میگوید آرزو که زیاد داشتیم کدامش را بگویم؛ اما همین قدر میگویم که به هیچ کدامشان نرسیدم. فعلاً آرزویم آیندهی بهتر برای بچههایم است. میخواهم بچههایم را از اینجا ببرم. میخواهم یک جایی برسانم، اینجا به جایی نمیرسد. باور دارم تا زمانی که در ایران هستیم، هر کاری کنیم به جایی نمیرسیم. دوست دارم به یک جایی بروم که بچههایم صاحب خانه و زندگی شود و آینده داشته باشد. اینجا اصلاً آینده ندارد. اینجا حیفکردن عمر است.
تکاندهندهترین اخباری را که بعد از تسلط طالبان بر افغانستان شنیدهاید چه بوده است؟ بعد از سقوط دولت، اخبار سراسر بد و تکاندهنده بود. ما کاملاً ناامید شدیم. همهی ما حداقل در ذهن خود این امید را داشتیم که اگر وضعیت بدتر شود، برمیگردیم افغانستان؛ اما با آمدن طالبان همهی امیدها ازبین رفت و ما کاملاً بدون دولت و بدون کشور شدیم. گاهی با بچهها میگفتم برمیگردیم افغانستان؛ ولی با آمدن طالبان کاملاً ناامید شدیم؛ چون دیگر آنجا، جایی نیست که برگردیم.
آخرین سوال؛ به طور کلی میپرسم، زندگی در ایران چگونه است؟ زندگی در ایران تا زمانی که بچههایم کوچک بود، خوب بود. فعلاً بچهها بزرگ شده و توقعها بالا رفته و راضیکردنشان سخت است؛ اما از سوی دیگر، ایران فعلی هم مثل سابق نیست. وضعیت خیلی تغییر کرده و بسیار سخت شده است. بالاخره، زنده هستیم؛ اما زندگی نمیکنیم. با این وضع که درست کردند مگر میشود زندگی کرد!
پینوشت: عکسها از انترنت گرفته شدهاند.