روایت‌های عصر ظلمت (۳۲)
نویسنده: زهرا حسینی

برای این‌که بتوانیم وضعیت را توضیح بدهیم از هر عاملی که بر شناخت وضعیتِ جهنمی ما مؤثر باشد باید کمک بگیریم. آنچه در ذیل می‌آید پاره‌یی از خاطرات من است و به این نیت نگاشته شده است تا بقیه‌ی دختران هم یادداشت‌ها، خاطرات و تجارب‌شان را شریک کنند. وضعیت از هر زاویه دیده شود، پیچیده به نظر می‌آید و ما باید با بیان تجارب و نشر خاطرات خویش در بازگشایی گره‌های کور وضعیت سهم بگیریم.

من در سال ۱۳۷۳ در عالم آوارگی به دنیا آمدم. کلاس سوم ابتدایی بودم که حکومت طالبان سقوط کرد و چیزی نگذشت که حامد کرزی به حیث رئیس‌جمهور افغانستان انتخاب شد. این حادثه، برای آوارگان بیش از هر گروه دیگر خوشایندتر بود؛ زیرا آن‌ها می‌توانستند به دیارشان برگردند. به خانه‌های‌شان بروند و سرِ زمین‌های‌شان بگردند. من هیچ تصور و تصویری از افغانستان در ذهنم نداشتم. اما خوشحالی و نشاطی که در خانواده‌ام ایجاد شده بود، شوق رفتن و دیدن افغانستان را برایم خواستنی و دلپذیر ساخته بود.

ما هم‌چون بسیاری از خانواده‌های مهاجر، با امیدواری و عشق به وطن، راهی افغانستان شدیم. از مرز که گذشتیم، اولین چیزهایی که پذیرای ما شدند، یادگاری‌های جنگ بودند. دیوارهای سوراخ‌سوراخ، خانه‌های ویران، جاده‌های خراب، زنان برقع‌پوش، خیابان‌های خلوت، دکان‌های بسته و مردان خسته با ریش‌های بلند به استقبال ما آمدند. با خودم می‌گفتم این چه جهنمی است که ما آمده‌ایم؟ این چه وطنی است که ما داریم؟

ما به بلخ رفتیم، در «کارته زراعت» مزار شریف پدرم خانه گرفت. خانه نبود، آلونکی بود که اسمش را خانه گذاشته بودیم. همه جا تاریک بود و هر گوشه‌اش مرا می‌ترساند. در زمان جنگ، چند طالب را کشته بودند و در چاه حویلی انداخته بودند. مادرم اولین دوله آب را که کشید، پر از خون بالا آمد و تصویری افغانستان که در ذهنم ساخته بودم، پاک نابود شد. خانه‌ی ما یک اتاق کاهگلیِ بیست‌و‌چهار متره بود. یک پنجره‌ی چوبی دوی در سه داشت و دیوارهایش بر اثر فیرهای مرمی، سوراخ سوراخ شده بود. پدرم آن‌ها را با گِل پوشانده بود. هر بار که به آن تکه‌های گل می‌دیدم، به وسط جنگ پرتاب می‌شدم. صحنه‌های فیلم‌های جنگی یادم می‌آمد که انسان‌ها برای هیچ کشته می‌شوند. برایم بی‌معنا بود، هیچ توجیهی برای جنگ نمی‌توانستم بیابم. ذهن کوچکم پر از سوالات بی‌جواب شده بود. این‌که چرا آدم‌ها با هم می‌جنگند؟ چه اتفاقی می‌افتد که به کشتن هم رازی می‌شوند؟ مگر کشتن جز کشته شدن چه سودی دارد؟ زمانی که آفتاب غروب می‌کرد و تاریکی همه جا را فرا می‌گرفت، ترس‌های من دو چندان می‌شد. همه‌جا تاریک تاریک می‌شد. طوری که نمی‌توانستی چیزی را ببینی و نمی‌توانستی جایی بروی. مادرم قبل از آن‌که هوا تاریک شود، چراغِ الکین را از روی دیوار خانه پایین می‌کرد، شیشه‌اش را خوب پاک می‌کرد، داخل آن تیل (نفت) می‌ریخت و بعد روشنش می‌کرد. انگار همه چیز برای من و خواهرم «پناه» مثل یک خواب ترسناک بود. نزدیک الکین می‌نشستیم، پدرم از کار می‌آمد، مادرم برایش چای می‌آورد. من و خواهرم انگشتان‌مان را جلوی نور کم رنگ الکین حرکت می‌دادیم و از سایه‌اش روی دیوار شکلک در می‌آوردیم. ما فقط همین بازی را داشتیم. نه پارک و تفریح داشتیم و نه از برق و امکانات خبری بود. تنها حسی که از آن دوران دارم این بود که وسط جهنم بودیم.

کمی بعد، من و پناه را شامل مکتب «آزاده بیگم» کردند. مدرسه‌یی برای دخترانِ بازمانده از تحصیل بود. در آن‌جا، دخترانی می‌آمدند که سن‌شان بالای هجده بودند. روزی از مادرم پرسیدم که چرا چنین دخترانی به مکتب ابتدایی می‌آیند؟ مادرم با مهربانی پاسخ داد: «در دوره‌ی طالبان به دختران اجازه‌ی تحصیل نمی‌دادند. آن‌ها از درس بازمانده بودند و تازه اجازه‌ی تحصیل یافته‌اند.» ذهن کودکانه‌ی من به این راحتی قانع نمی‌شد. پرسیدم چرا طالبان به دختران اجازه‌ی تحصیل نمی‌دادند؟ مادرم کوتاه و فشرده گفت: «طالبان مخالف درس و تحصیل دختران بودند، چون نمی‌خواستند زنان باسواد و آگاه شوند.» من نسبت به دختران هم‌سن‌وسالم باهوش‌تر بودم، این را تازه می‌فهمم؛ زیرا به آسانی قانع نمی‌شدم و مدام سوال در ذهنم شکل می‌گرفت و بیشتر وقت‌ها جوابی هم برایش نمی‌یافتم. مثل همین سوال که تا مدت‌ها، در فکرم بود که باسواد شدن زنان چه ضرری به طالبان دارد؟

حال که به آن روزها می‌اندیشم، می‌بینم بسیار خوش‌شانس بودم، در خانواده‌یی بزرگ شدم که استقامت، مهربانی و بزرگواری را یادم دادند. پدرم سوادی نداشت، اما همواره مشوقم بود که درس بخوانم. مادرم تا کلاس هشتم را در دیار مهاجرت تحصیل کرده بود. به من و خواهرم در راه تحصیل، جد و جهد بسیار کرد. با آن‌که در خانواده‌یی پر از صفا و صمیمت بزرگ شدم اما، در بیرون از خانه شاهد بدترین رفتارها بودم. نابرابری‌ها، تبعیض‌ها، آزارهای خیابانی، کلمات نادرست و زننده علیه زنان، کلیشه‌های جنسیتی و موارد بسیار آزاردهنده‌ی دیگر را در جامعه افغانی به وفور می‌دیدم. هرچه بزرگ‌تر شدم، حس تغییر و دیگرگونی نیز در وجودم بزرگ‌تر می‌شد. می‌خواستم دیگر بی‌عدالتی‌ها را تماشا نکنم. علیه‌شان طغیان کنم. برای زندگی، برای مهربانی و سازندگی تلاش کنم. ایده‌های بزرگ در سر داشتم و برای تحقق‌شان باید دست به عمل می‌زدم.

در سال ۱۳۹۰ از لیسه‌ی «علی چوپان» در شهر مزار شریف فارغ‌التحصیل شدم. بعد وارد انستیتوت حساب‌داری شدم و در سال ۱۳۹۳ آن را به پایان بردم. وضعیت مالی خانواده، خوب نبود و تمام دوره‌ی دوساله‌ی تحصیل را به سختی پشت سر گذراندم. بسیاری مواقع توان خرید یک بوتل آب معدنی را نداشتم. مسیر خانه و انستیتوت بسیار دور بود و نمی‌شد پیاده رفت‌وآمد کنم. کرایه‌ی موتر را مادرم می‌داد. در آن زمان، مادرم با آلمانی‌ها به‌عنوان خبرنگار محلی کار می‌کرد. بعد از این‌که انستیتوت را تمام کردم، پدرم مریض شد و تمام روال زندگی‌ ما بهم خورد. مادرم آن روزها معلم سوادآموزی بود و زنان را در خانه تدریس می‌کرد. با مریضی پدرم، ناچار شد، دیگر کار نکند و از پدرم مراقبت کند. «پناه» دو سال از من کوچک‌تر بود و من باید مسئولیت خانواده را به دوش می‌گرفتم. عزمم را جزم کردم که باید کار پیدا کنم. بعد از دویدن و گشتن‌های زیاد، اولین کارم را به‌عنوان حساب‌دار در یکی از مهمان‌سراها در شهر مزار شریف شروع کردم. در کنار آن در خانه نیز به کودکان همسایه تدریس می‌کردم. چون در دوره‌ی انستیتوت، دختر لایقی بودم و به درجه آمده بودم، پدرم یک لپ‌تاپ برایم خریده بود. پایان‌نامه‌های دوستان را تایپ می‌کردم و در بدل هر صفحه‌ ده افغانی می‌گرفتم. بعد از آن آشناهای زیادی پیدا کردم. دوستانی که دوستم داشتند، روزهای سخت در کنارم ایستادند. از مشکلات و گذرگاه‌های سخت گذشتم و همه‌ی آن را مدیون دوستانم هستم. از آنجا که به فعالیت‌های فرهنگی بسیار علاقه داشتم، با چندین سازمان‌ همکاری کردم. از جمله با سازمان جامعه‌ی مدنی افغانستان، رضاکارانه فعالیت کردم. به‌عنوان آموزگار مدنی کار کردم و به بسیاری از ولسوالی‌ها رفتم. برای زنان، از حقوق، مشارکت و از تأثیر فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی‌شان آگاهی‌دهی کردم.

در سال ۲۰۱۶ تصمیم گرفتم با درآمدی که داشتم، درس‌هایم را ادامه بدهم و در یکی از دانشگاه‌های خصوصی (ابن سینا) در شیفت شبانه ثبت‌نام کردم. در طول روز کار می‌کردم و شبانه درس می‌خواندم.

آن زمان، جوان بودم و از هر دقیقه‌ی عمرم برای رسیدن به اهدافم استفاده می‌کردم. هرچند روزگار به مراد دل پیش نمی‌رفت، تلاش بی‌وقفه و سختی‌ناپذیرم باعث شد از بسیاری مشکلات عبور کنم و یاد بگیرم که مسئولیت‌شناس باشم.

در سال ۲۰۱۸ به‌عنوان ترینر در یکی از سازمان‌های آلمانی کار کردم. ساحه‌یی که پوشش دادیم، کمپ‌های مهاجرنشین در مزار شریف و سمنگان بودند. در آنجا برای دخترانی که بر اثر جنگ، خانه و زندگی‌شان را از دست داده بودند، کمک می‌کردم. به آن‌ها که تدریس می‌کردم، حالم بسیار خوب بود. تلاش می‌کردم به آن‌ها امید هدیه کنم. چیزی که در آن‌ها وجود نداشت. می‌کوشیدم به زندگی بهتر و فردایی روشن‌تر، امیدوارشان کنم. می‌خواستم استقامت و بردباری را در ذهن و ضمیرشان زنده کنم. هدفم این بود که به همدلی ترغیب کنم و مهارت‌های زندگی را تا جایی که می‌دانستم، برای‌شان بیاموزم.

حال کجاست آن دختران خسته و ناامید که امیدوارشان کرده بودم؟ چه تعداد آنان به اجبار به شوهر داده شده‌اند؟ آیا زنده‌اند آن زنانی که از زندگی مسالمت‌آمیز و عاری از خشونت، برای‌شان گفته بودم؟ با سقوط افغانستان، اهداف و خواسته‌های من نیز نابود شد. تلاش می‌کردم، فضایی ایجاد شود که دختران بتوانند در دنیایی برابر و بدون تبعیض زندگی کنند. حق تحصیل و کار و زندگی سالم را داشته باشند، سفر بروند، بخوانند، بنویسند، در سیاست و اجتماع، نقش داشته باشند. می‌خواستم زنان هم انسان باشند و یک زندگی عادی داشته باشند؛ اما با سقوط افغانستان در کام طالبان، خیال‌های خوش ما به کابوس بدل شد. همه‌ی راه‌های رفته را سنگ زدند و به بی‌راهه تبدیلش کردند. همه‌ی امیدها را به ناامیدی کشاندند. آینده را از ما گرفتند و نابودش کردند.

وقتی طالبان آمدند، تنها زنان را حذف نکردند، همدلی، مهربانی و صداقت نیز سر بردند. وقتی آن‌ها زنی را سنگ‌سار می‌کنند، تنها یک زن نیست که آرام آرام زیر باران سنگ جان می‌دهد، بلکه عشق، زندگی و سازندگی را دفن می‌کنند و بلاهت و توحش به یادگار می‌گذارند.

من بعد از سقوط همیشه به خاطر مریم، زهرا، معصومه، انارگل، المیرا که آن‌جا مانده‌اند، تلاش کرده‌ام نامیدی را به دل راه ندهم و برای «پناه» خواهرم و به خاطر دربه‌دری‌های گل‌بخت و برای تمام دختران سرزمینم، مبارزه کنم و بنویسم. هم‌چنان از تمام زنان و دختران سرزمینم می‌خواهم بنویسند. این حداقل کاری است که می‌توانیم انجام بدهیم.

به اشتراک بگذارید: