نویسنده: خاکشا قومشاهی
بامداد یکی از روزها، همراهی و همسفری با دو مجرم. چند ماهی از چیرگی طالبان گذشته است. کابل هنوز از ترس و واهمهی چیرگی گروه طالبان نفسش حبس است . هنوز حس خاطرات دورهی پیشینِ کشتار، اهانت، سنگسار و تازیانهزدن زنان، قیچیکردن موی مردان، به صفبستن مردان در پنج وعده به نماز سایه انداخته است. از گولایی پلسرخ تا گولایی دواخانه پیاده خیلی راه است. با هراس و ترس این راه را میپیایم؛ ترس نیروهای طالبان که هر یک این راه را قرق کرده است، با موهای ژولیده، چهرهی ترسناک، ریشهای دراز و پشمالو، کلاشنیکفها بدون آداب و ترتیب نظامی بر شانه انداخته، پیراهن و تمبانهای ناشسته. پیادهروی حتا در خودش از ترس میلرزد. این پیادهرو را در دورهی جمهوریت بارها پیمودهام؛ اما امروز خار وحشت مغز استخوانهایم را نیش میزند. نیروهایی که چون ارواح خبیثهاند تمام پیادهروها را در تسخیر خودشان گرفتهاند.
در گولایی دواخانه، موترهای لینی بامیان بدون هیچ قاعده و نظمی گویا انتظار مسافرانی را میکشند که میخواهند تن به بلا بسپارند و تن به قضا بدهند و راهی سفر شوند. خیابانها گویا در تسخیر هیولاهای پشت کوه قافاند. در ایستگاه موترهای خط بامیان چهار نفر میشویم. من و یک مرد و دو دختر جوان. هر یک در دنیای هراسانگیز خودش. من در سیت پشت سر مینشینم و دو دختر جوان که غرق پوشش اسلامیاند کنار من. موتر روشن شد، تا خواست راه بیفتد، راننده نگاهی به مسافران انداخت. نگاهش تک تک مسافران را ورانداز کرد، روی دو دختر جوان کلید خورد. سپس ترمز زد. با لحن آمیخته از نگرانی، با زاری گفت: «دخترا! سوارکردن زن بدون محرم از نظر طالبان جرم است.» واژهی «جرم» را چنان با جدیت و محکم گفت که فکر کردم چیزی از دهانش جهید و راه کشید و به صورت دخترانی که گویا مجرماند، چسپید.
نگاهم به دو دختر همراهم گره خورد. گویا واژهی جرم آنان را درهم فشرد و مچالهشان کرد و ریخت در زبالهدانی به نام شریعت طالبانی که سفر زنان را بدون محرم جرم میپندارند و شلاق میزنند و حد یا جزای شریعت اسلامی- محمدی و طالبانی را اجرا میکنند و راننده را نیز جریمه و جزا بار میکنند.
دیدم که فضای وهمناکی موتر را فرا گرفت. همگی ما چهار مسافر و رانندهی کرولا چون کلولههای گچییی شدیم در سیت کرولا که یادگار روزهای ترور و ترس دورهی پیشین گروه تروریستی طالبان است. پس از لحظاتی همگی به جنبیدن آمدیم. راه چاره چیست؟ دختران شاید پیش از سقوط از بامیان به کابل آمدهاند و سقوط آنان را زمینگیر کردهاند. باید به خانههایشان برگردند؛ خانوادههایشان نگران فرزندانشاناند. شاید تمام محارمشان در بامیان باشند؛ در چنین شرایطی محرم از کجا پیدا شود؟
راننده در دو دلی است. یک دل میگوید هرچه آمد آمد، باید دختران را به بامیان برسانم؛ خواه جریمه شدم و از دست نیروی امر به معروف و نهی از منکر طالبان شلاق خوردم، خواه خوراک تیر کلاشنیکف شدم. شاید همگی در ذهنهای خود راهی و چارهیی جستوجو میکردیم؛ چهرهها عبوس و شلاقخورده. درهم. راننده بازهم با چهرهی خاکزده و لحن استوار گفت: «طالبان میگویند زنان حق ندارند که از خانه بیرون شوند، این هیچ. سفر بدون محرم مجازات دارد. حد اسلامی و شرعی دارد. شاید کشته شوید. از کابل تا بامیان چندین پستهی دستگاه امر به معروف و نهی از منکر زنجیر انداختهاند. موترها را دقیق چک میکنند. بازرسی میکنند. هرگاه زنی در موتر باشد و هرگاه محرم همراهشان نباشد، از موتر پایین میکنند. راننده را نیز خدا میداند…»
راننده جملهاش را ناتمام گذاشت. در جملهی ناتمام وی شلاقی بود که به بدن دختران بیگناه مسافر از دست دستگاه امر به معروف و نهی از منکر طالبان فرود آمد.
با خودم اندیشیدم: باید ریسک کرد. باید راهی پیدا شود. سپس هر یک از ما چهار نفر در دلهای خود در جستوجوی راهحل برآمدیم. نفهمیدم چقدر در همان جا که موتر میخواست راه بیفتد، ایستاد ماندیم. شاید زمان متوقف شده بود. شاید ما همگی تندیسهای گلی بودیم که از دورههای دور در گولایی دواخانه خاک زمانه خورده بودیم.
اگر دختران بیگناه مردم در بین راه از موتر پیاده شوند؟ اگر تیر باران شوند؟ سپس راه میدانشهر، از سهراه «ارغندی» تا «سیاهخاک»، مناطق هزارهنشین، در پیش چشمانم چون فیلم ژانر ترسناک زنده شد. راهی که در بیست سال جمهوریت خونهایی به ناحق در آن ریخته شده است. سرهای بریده و تنهای مسافران در کنار جاده گذاشته شدهاند؛ راهی که مهندسان و کارگران شرکت خارجی در آن به دست همین گروه طالبان سر بریده شدهاند؛ راهی که «جادهی مرگ» نام گرفته بود. شنیدن نام این جاده برابر با سربریدن، از موتر پیادهکردن، تحقیر و توهینکردن، تیربارانکردن از سوی گروه طالبان بود.
سرانجام گفتم: «من میتوانم بهظاهر محرم شما باشم؟» این پیشنهاد چون کورگرهی بود که گره معما را باز کرد یا چون اکسیژنی که مردگانی را به زندگانی برگرداند. سپس گفتم: «من عموی شما میشوم و شما دو دختر، دختران برادر من». به صورت چهارنفری که گویا سالها پیش مرده بودند، خون برگشت. راننده سر تکان داد و گفت: «این بهترین راه است». دختران نیز که نفس تازه کردند، سر تکان دادند و از سر خرسندی گفتند: «پناه به خدا. در بین راه که بپرسند شما عموی ما هستید.»
سپس نام هر دو دختر و نام پدرشان را در مچ دستم، زیر بند ساعت نوشتم. بند ساعت نیز گویا حس کرد دختران بیگناه مردم نیاز به یاری دارند. نامها زیر بند ساعت پنهان شدند. دختران نیز نام مرا یادداشت کردند. راننده نیز هر آنچه که مشخصات من، یعنی عموی دختران و دختران را از بر کردند.
کرولا راه افتاد. راه افتادیم. راننده گویا کمی جان گرفته است، گفت: «در بین راه مأموران امر به معروف و نهی از منکر زن و مرد را از موتر پایین میکنند. جداگانه تمام مشخصات دو طرف را میپرسند. هرگاه اشتباهی رخ بدهد، خدا میداند که چه بر سر دو طرف میآید.» وانگهی به چهرهی تک تک ما نگاهی انداخت و با صدایی که زنگ زده بود گفت: «تلاش کنید اشتباه نکنید. با یک اشتباه همهی ما به فنا رفتهایم.» سخنانش چون نخ تسبیح که بگسلد، گسست و در گسستگی در فضای موتر مانند ملخهای بالدار به حرکت افتادند: «طالبان ترسناکند. من مسیر میدانشار را به چشم سر دیدهام. سالهاست که این مسیر و مسیر غوربند، بامیان- پروان را نیز دیدهام. من به همین…» ساکت شد. در سکوت وی سرهای بریده و تنهای بیسر در کنار جاده قطار شدند. سپس ادامه داد: «…من با همین چشمان گناهکارم دیدهام که جنازههایی در کنار جاده درازبهدراز افتادهاند. جادهی مرگ، بهراستی مرگآفرین بودند. من با چشمان گناهبارم دیدهام که نیروهای طالبان از بین باغهای سیب و از درون خانهها کلاشنیکفها به گردن بیرون میشدند. جاده را میبستند و…» مکث دوبارهی راننده به درازا نکشید گویا خاطرات هولناک از لبهی دلش لبریز شد. ادامه داد: «خدا لعنت کند امریکا و اشرف غنی را…» سپس لب فرو بست و هر یک از ما در برهوت دنیای خود غرق شدیم.
زمان به کندی گذشت و ما در ژرفایی از نگرانی غرق بودیم. اینجا «ششپل» است، دروازهی ورودی بامیان. چند موتر توقف کردهاند. از لابهلای موترها، ناگهان نگاهم گره خورد به نیروهای امر به معروف و نهی از منکر طالبان که راه را بستهاند. مردانی پشمالو، با ریشهای انبوه و کثیف، بالاپوش سفید پرچرک بر تن، لنگیهای بیقواره و بیریخت بر سر، کلاشنیکفها بر شانه آویزان که نفیر مرگ را فریاد میکشند.
همگی در حالت خفگی فرو رفتیم. نفسها به شماره افتادند. اینک شریعت محمدی و دستور دینی- اسلامی طالبان اجرا خواهد شد. دختران را از موتر بیرون خواهند کرد. آن طرف قضیه ناپیداست. در دلم لرز پیچید و با خودم گفتم: «با دست خودت خود را به قربانگاه بردی.» آرام نام دختران و نام پدرشان را با خودم زمزمه کردم. خوب دیدم که دختران نیز لبانشان میجنبند. شاید نام مرا در ذهن خود تمرین میکنند یا شاید هم کلمهی اسلامی میخوانند؛ اگر تیرباران شدند بدون کلمه از دنیا نروند. این، رسم اسلامی است که پیش از مرگ کلمه بخوانند.
نوبت بازرسی به موتر ما رسید. هیولای مرگ. قیافهها و قوارهها نگهبانان دروازهی جهنم خدا و کتابهای دینی و فرهنگ اسلام دیوبندیاند. هر یک تندیسی از مرگ و ترس. یکی از آنان سر فرو آورد به درون کرولا. از موتران به زبان پشتو دربارهی دختران و همراهی محرم دختران پرسید. دلم چون مرغ بسمل به طپیدن افتاد. خوب احساس کردم که چوکی میلرزد. شاید لرزش تن دختران چوکی را نیز به لرزه انداختهاند.
مرد پشمالویی که بیشتر به گوریل شبیه بود تا انسان مدرن امروز، دستور داد تا از موتر پایین شویم. پیاده شدیم. تلاش دارم تا خونسرد باشم. هر یک از ما را جداگانه مورد پرسش قرار دادند. نام، مشخصات، نام پدر و اینکه چرا به سفر آمدهایم و اینکه زن حق ندارد از خانه بیرون شود. سپس مردانی چون گوریل با نوک تفنگ اشاره کردند و به زبان پشتو گفتند: «زه» یعنی بروید. همه رفتیم به چوکیهایمان نشستیم. موتر راه افتاد، نفس ما نیز از بندیخانه رهایی یافت و اکسیژن به ریههای ما جان تازه داد. به بازار بامیان رسیدیم. هر یک از ما خوشحال از اینکه از یک تلهی مرگ رهایی یافتیم. مرگ با فیر کلاشنیکف یا شکنجه یا سر بریدن؛ مجازات طالبانی با ریتم اسلامی خودش.
دخترانی که تا اینک دختران برادرم بودند، آیا به خانههایشان رسیدند یا در بین بازار تا رسیدن به خانههایشان چوب شریعت اسلامی جان آنان را گرفتهاند، نفهمیدم؛ اما من که در این چند ساعت عمویشان بودم، جان سالم از یک معرکهی فداکارانه و جوانمردانه بدر بردم. جان سالم از دست نیروهایی که لکهی ننگ کشور و مردم و لکهی ننگ دامن بشر مدرن امروز است.