روایتهای عصر ظلمت (۵۶)
نویسنده: زهرا حسینی
زمان زیادی به پایان روزهای تحصیلیام نمانده بود. هر روز که میگذشت، بر نگرانیهایم افزوده میشد و ناامیدی در جانم رخنه میکرد. ذهنم آشفته بود و خواب و خیالم درهم ریخته. احساس خفگی میکردم؛ انگار دستان طالب را میدیدم که گلویم را با بیرحمی میفشارد و به خاطر چند تار مویی که از زیر شالم بیرون زده، به صورتم سیلی میزند. گاهی احساس میکردم روبهروی طالبان ایستادهام. آنها دستار سفید دارند، ریشهای بلند گذاشتهاند و چشمهای درشت و خشمگینشان را به من دوختهاند. کلاشینکوفها را در دست گرفتهاند و همه مرا نشانه رفتهاند. وقتی به خود میآمدم، بدنم سرد شده بود، نفسهایم به شماره افتاده، ضربان قلبم شدت گرفته و کف دستهایم عرق کرده بود.
آن روزها، روزهای پایان دورهی تحصیلی و پایان اقامت تحصیلیام بود؛ روزهایی که خواب و خور را از من گرفته بود و در دلم آشوب به پا شده بود.
آن روز آخر، در هوای گرم و زیر آفتاب سوزان تابستانی، گوشهگوشهی خوابگاه را گشتم و با آن خداحافظی کردم. اگر تنهایی و غم غربت سراغم میگرفت، اگر سختی و فشارهای روحی بر من غالب میشد، باز هم خوابگاه بود؛ جایی که در آن سر کنم. اما اینبار دیگر جایی نداشتم. اقامتم تمام شده بود و برایم خروجی قطعی آمده بود.
چمدانم را وسط اتاق گذاشته بودم و به هر لباس یا وسیلهیی که در اطرافم بود نگاه میکردم که چه چیز را بردارم و با خود ببرم و با چه چیزی خداحافظی کنم. لحظهیی سخت، دردناک و عذابآور بود؛ ماندن و جا گذاشتن عزیزان و تمام آن چیزهایی که مولد لحظههای خوش و خوب بود.
همین که مدرک تحصیلیام را از مقطع ماستری در یکی از دانشگاههای کشور همسایه گرفتم، اقامت تحصیلیام نیز به پایان رسید. هیچ حق انتخابی نداشتم. قانون کشور همسایه نیز چنین است که بعد از ختم تحصیل، مجبور هستیم به کشورمان برگردیم.
من پیش از حاکمیت طالبان از افغانستان بیرون شده بودم، اما همواره وحشت و رفتار زنزُدایی طالبان را از زبان دیگران میشنیدم. برایم بسیار دلهرهآور و پر از استرس بود که چگونه به افغانستان برگردم و چه خواهد شد.
موتر لینی مسافربری را صحبت کردم و سوار شدم. دست و پایم میلرزید و نفسم در سینهام بند شده بود. موضوع نداشتن محرم و اینکه به دست طالبان بیفتم، مرا بهشدت میترساند. از مرز گذشتیم و وارد خاک افغانستان شدیم. موقعی که مهر ورودی را میزدند، هیچ طالبی از من در مورد محرم نپرسید، تا اینکه به قسمتی رسیدیم که وسایل را چک میکردند. من در گوشهی دروازه خودم را در آغوش گرفته بودم. سرم را پایین انداخته و خیلی آهسته نفس میکشیدم. هر لحظه زیر لب دعا میکردم که طالبان مرا نبیند و این مرحله به خیر بگذرد.
تمام وسایل داخل موتر را چک کردند و حالا نوبت مسافران بود که از آنان سوال بپرسند. تمام بدنم میلرزید. این اولینبار بود که طالبان را میدیدم. صورتهای خشن، دستار و لباس سفید داشتند. اسلحه به دست، با صدای بلند و لحن زشت با مردم صحبت میکردند. هیچکدامشان از رفتار انسانی برخوردار نبودند.
یکی از طالبان به پنجرهی سمت من نزدیک شد و با صدای بلند و خشن پرسید:
«محرمات کی است؟ محرمات کدام یک از این مسافرین است؟»
ترسیده بودم و نمیدانستم باید چه پاسخ بدهم. محرمی نداشتم و تمام آن مسافرین کسانی بودند که فقط یک مسیر را با هم طی کرده بودیم.
از اینکه دروغ بگویم و از من تذکره بخواهد، ترسیدم. راست گفتم که محرم ندارم و پدرم در راه است و میآید. یکباره انگار آب سردی روی بوتهی آتشی ریخته باشم، سرم فریاد کشید:
«زن بیحیا و بیشرم! با مردان بیگانه در یک موتر نشستی! کجاست محرمات؟ محرم نداری؟»
آن طالب به راننده دستور داد که موتر را در گوشهیی ایستاد کند. هرچقدر عذر کردم که پدرم در راه است و چند دقیقهی دیگر میرسد و جز او اینجا کسی را ندارم، به حرفهایم اهمیت نداد. فقط مرا توهین میکرد که زن بیحیا و بیشرم هستم و باید جواب اعمال زشتم را بدهم.
طالب میگفت: «حق زن بیحیایی مثل تو این است که سنگسار شوی و سرت را باید از گردنات جدا کنیم. خانوادهات بیغیرت هستند که زن جوان را میگذارند بهتنهایی سفر کند.»
من، یک زن بیمحرم، دانشجویی که سالها از وطن دور مانده بود، اکنون مجبور بودم پا به خاکی بگذارم که دیگر پناه نبود؛ بلکه ریسمانِ دار من را بالا برده بود.
وقتی راحت از سنگسار شدن و سر بریدن حرف میزد، ترسی وحشتناک در وجودم راه یافته بود. خودم را بسیار بیچاره و درمانده احساس میکردم. من که سالها بهعنوان مشاور روانشناس در نهادها و مؤسسات خصوصی کار میکردم و هویت داشتم، حالا برای اینها فقط یک زن بیحیا بودم که تنها جرمش زن بودن در جامعهی افغانستان است.
دیگر مسافران را طالبان اجازه دادند که همانجا موتر بگیرند و بروند. به من گفتند:
«اجازه نداری بروی. تو را به حوزه میبریم و با محرمات هم کار داریم.»
تمام مسیر روی چوکی جلوی موتر نشسته بود و مرا ناسزا میگفت. اشکهایم در سکوت به پایین میغلتیدند و بغض گلویم را میفشرد. ترسی وحشتناک تمام وجودم را فرا گرفته بود.
چند دقیقه با ایست بازرسی فاصله داشتیم. موتروان را دستور داد که آنجا بیاستد و بعد مرا به آنها تسلیم کرد. خودش از موتر پیاده شد و رفت.
طالب دیگری سوار موتر شد. موتروان حرکت کرد. قرار بود مرا به حوزه ببرد. هرچقدر التماس میکردم که پدرم پیر است و دنبال من میآید، قبول نمیکرد. گفت:
«به محرمات تماس بگیر تا به حوزه بیاید، در غیر آن نمیگذاریم بروی.»
موتر بعد از چند کیلومتر وارد سرک خاکی شد. دلهرهام چند برابر شد که چرا موتر از سرک اصلی خارج شده است. تمام بدنم از ترس لرزه گرفته بود. با خود میگفتم کجا مرا میبرد؟ چرا از سرک اصلی بیرون شد؟ هزار سوال در ذهنم میآمد. مدت طولانی رفتیم تا به حوزه رسیدیم؛ جایی دورافتاده که فکر میکردم اگر بلایی سرم بیاورند، کسی باخبر نخواهد شد.
به پدرم زنگ زده بودم که زودتر بیاید، اما متأسفانه تا او رسید، سه چهار ساعت طول کشید. در این مدت من بارها مردم و زنده شدم. گوشیام خاموش شده بود و در آن لحظه به هیچکسی دسترسی نداشتم تا از اوضاعم خبر بدهم و کمی از ترس و وحشتم کم شود.
تمام آن مدت دعا میکردم طالبان به خاطر من که بدون محرم سفر کردهام، به پدرم بیاحترامی نکنند و بلایی سرش نیاورند. چون هیچ قانونی برای این انسانزدایی طالب وجود ندارد. آنها هر طوری که بخواهند، با مردم و زنان در افغانستان رفتار میکنند.
تمام مدت چشمم به در بود. همین که پدرم را دیدم، از جایم بلند شدم و طرفش دویدم.
پدرم پرسید: «بچیم، چی شده؟ چی گپه؟»
رنگ و رویم پریده بود. دستانم عرق کرده بودند. چشمانم پر از اشک شده بود.
در جواب گفتم:
«پدر جان! فقط به خاطر نداشتن محرم مرا به اینجا آوردهاند.»
با پدرم که سالخورده است، با لحن بدی حرف میزدند و میگفتند چرا اینقدر بیغیرت شده که دخترش را بدون محرم سفر میدهد. از پدرم تعهدخط گرفتند که دیگر هیچوقت اجازه ندارم بدون محرم سفر کنم. اگر بار دیگر این موضوع تکرار شود، پدرم را نیز به حوزه میآورند و حکمش شلاق است. حکم من نیز سر بریدن و سنگسار شدن خواهد بود.
بعد اجازه دادند برویم. تا به خانه رسیدیم پاسی از شب گذشته بود و من مانند جسدی بیروح شده بودم. مادرم مرا در آغوش کشید. گلویم بغض گرفته بود و نمیتوانستم چیزی به زبان بیاورم.
آن شب برایم مثل کابوس گذشت؛ لحظههایی وحشتناک و دردناک. سرم را روی بالش میگذاشتم، اما از استرس و ترس خوابم نمیبرد. هر بار فکر میکردم هنوز در حوزه هستم و طالبان میخواهند مرا سنگسار کنند یا سرم را با چاقو ببرند.
از آن روز شوم تا امروز، هر بار که به یادم میآید چقدر آن روز احساس درماندگی داشتم، گریه میکنم و با خود میگویم کاش میمردم ولی هیچوقت با آن صحنهی تراژیک روبهرو نمیشدم.
هنوز آن ترس در وجودم است. ترومایی شده که شاید هیچوقت از بین نرود. شاید روزی برسد که طالبان از این کشور بروند، ولی دردها و تحقیرهایی که کشیدهایم، هرگز فراموش نخواهند شد.
………………
پینوشت ۱: به دلایل امنیتی از انتشار عکس و نام روایتشونده خودداری کردیم.
پینوشت ۲: عکس از انترنت