شب غم‌انگیز مرگ مریم

روایت‌های عصر ظلمت (۳۳)
نویسنده: ممتاز حسینی

در قریه‌های دوردست افغانستان، زندگی دشوار است و زنده ماندن، گاه فقط یک شانس. نبود امکانات بهداشتی و درمانی، فاصله‌های طولانی تا مراکز صحی و فقر گسترده، زندگی را برای مردم، به‌ویژه زنان، طاقت‌فرسا کرده است. مرگ‌ومیر کودکان و مادران در این مناطق هم‌چنان آمار بالایی دارد.

حدود دو ماه پیش (ماه جدی ۱۴۰۳)، شاهد مرگ زنی در جریان زایمان بودم. نام او مریم بود و طفلی که در بطن داشت، ششمین فرزندش بود. از میان شش فرزندش، سه تن آن‌ها پیشتر از دنیا رفته بودند و دو کودک دیگر زنده بودند. شوهرش معتاد بود. کار نمی‌کرد و درعین‌حال، مردی خشن و بی‌رحم بود. مریم در تمام دوران بارداری حتا یک‌بار هم به کلینیک مراجعه نکرده بود.

تاریخ زایمان مریم، سوم جدی بود. ساعت دوازده‌ی شب، قابله‌ی شفاخانه با من تماس گرفت و گفت: «یک مریض برای زایمان می‌آید. به کلینیک برو. من کمی دورتر هستم و تا رسیدنم، باید تو آنجا باشی. کس دیگری نیست.»

چون من درس قابلگی خوانده بودم و از قبل از او خواسته بودم که در چنین مواردی مرا باخبر کند. فوراً خود را به کلینیک رساندم. وقتی رسیدم، مریم را آورده بودند. او را به اتاق مربوطه راهنمایی کردم و دفترچه‌ی بیماران را بررسی کردم، اما نامی از او در لیست نبود. پرسیدم: «مریم، قبلاً به کلینیک آمده بودی؟» گفت: «نه.» گفتم: «چرا؟ در طول نه ماه، باید حداقل در هر ماه سه‌بار مراجعه می‌کردی!» چهره‌ی مریم غم‌آلود شد و با صدایی گرفته گفت: «می‌دانم، اما شوهرم معتاد است. دو ماه آخر که نزدیک زایمانم بود، دردهای شدید در ناحیه‌ی بطن و کمر داشتم. تمام بدنم باد کرده بود. بارها به او گفتم که خون‌ریزی دارم و باید به داکتر بروم؛ اما شوهرم گفت هنوز وقت زایمانت نرسیده است.»

او ادامه داد: «داکتر بردن که هیچ، برعلاوه، بسیار آدم بی‌رحمی است؛ همیشه مرا لت‌و‌کوب می‌کند. در خانه هیچ کار نمی‌کند و همیشه در خانه خواب است. تمام کارهای خانه و بیرون را خودم انجام می‌دهم تا لقمه‌یی نان برای فرزندانم پیدا کنم. امشب هم مادرم اصرار کرد که به کلینیک بیاییم.»

در همین صحبت‌ها بودیم که قابله رسید. بعد از معاینه، متوجه شدیم که فشار خون مریم بسیار پایین است؛ سفیدی چشمان و دست‌های بی‌رمقش نشانه‌هایی از کم‌خونی شدید بود. از سویی تمام بدنش ورم کرده بود. قابله با افسوس گفت: «کاش زودتر آمده بودی تا برایت داروی کم‌خونی می‌دادیم.»

مریم درد شدیدی داشت. ساعت نزدیک پنج صبح بود که قابله گفت وقتش رسیده که او را به اتاق زایمان ببریم؛ اما مشکل بزرگ‌تری پیش آمده بود. بعد از معاینه، قابله با نگرانی گفت قلب جنین نمی‌زند.

برای تقویت مریم، سرم وصل کردیم و سرعت آن را کمی بالا بردیم، اما دردهایش شدت یافت. چند دقیقه بعد، ناگهان مریم میکونیوم دفع کرد. قابله وحشت‌زده شد و گفت: «این مشکل تازه پیش آمده! کلینیک امکانات لازم را ندارد، باید فوراً به شفاخانه منتقل شود.»

او سریعاً با شفاخانه‌ی اسکان، مرکز صحی دولتی ولسوالی میرامور، تماس گرفت. آنجا گفتند اگر سرک‌ها بر اثر بارندگی خراب نشده باشند، آمبولانس را می‌فرستیم.

این شفاخانه دو تا سه ساعت از منطقه‌ی ما فاصله داشت. از شفاخانه‌ی اسکان تأکید کردند که قابله باید همراه مریض بیاید.

موضوع را با شوهر مریم گفتیم و وضعیت را برایش توضیح دادیم؛ اما او با عصبانیت گفت: «یعنی چه؟ تو داکتری. نجاتش بده! نیازی به امکانات نیست.» قابله با ناراحتی گفت: «مریم باید سزارین شود. جنین از بین رفته، اما باید مادر را نجات دهیم.»

اما شوهرش با خون‌سردی گفت: «وقتی طفل از بین رفته، خودش هم…»

ادامه‌ی حرفش را نگفت، اما نگاه سرد و بی‌احساسش نشان می‌داد که برای جان مریم هیچ ارزشی قائل نیست.

با وجود تلاش‌های ما، مریم در مسیر انتقال به شفاخانه جان خود را از دست داد. او نیز مانند بسیاری از زنان این سرزمین، قربانی فقر، خشونت و بی‌عدالتی شد. اگر به موقع به داکتر مراجعه کرده بود، اگر امکانات بهداشتی بهتری داشت، اگر حمایت می‌شد، شاید امروز زنده بود.

این تنها روایت غم‌انگیز مریم نیست بلکه داستانی از هزاران زنی است که در سکوت و محرومیت جان خود را از دست می‌دهند. افغانستان برای زنان سرزمینی پر از درد و رنج است، جایی که زنده ماندن، گاهی فقط یک شانس است.

به اشتراک بگذارید: