صبرگل را برادرانش سنگسار کردند

روایت‌های عصر ظلمت (۵۸)
نویسنده: ممتاز حسینی

صبرگل، در یکی از قریه‌های دورافتاده‌ی ولایت ارزگان به دنیا آمد. او یتیم متولد شد و هرگز پدرش را ندید؛ هشت‌ماهه در شکم مادر بود که پدرش فوت کرد. صبرگل کوچک‌ترین فرزند خانواده بود و چند برادر و خواهر بزرگ‌تر داشت. مادرش که در جوانی بیوه شده بود، بعد از فوت شوهر، مسئولیت و سرپرستی همه‌ی فرزندان به دوشش افتاد. صبرگل، به دلیل روزگار سختی که خانواده‌شان داشت، هیچ‌گاه مثل اطفال دیگر ناز و نعمت را ندید. مادرش، بر زمین اندکی که داشت، کشاورزی می‌کرد و در کنار آن، برای ادامه‌ی زندگی‌شان گاو و گوسفند نگهداری می‌کردند. در سال‌هایی که بارندگی بود، حاصل زمین خوب بود و با قیمت گوسفندانی که می‌فروختند، خرج و خوراک‌شان آسان‌تر تأمین می‌شد.

صبرگل بی‌سواد بود؛ چون مادرش به دلیل وضعیت بد اقتصادی، نتوانسته بود او را به مکتب بفرستد و هزینه‌ی تحصیلش را فراهم آورد. برادرانش هم معتاد بودند و کار نمی‌کردند. کم‌کم اعتیاد برادرانش شدید شد و آن‌ها شروع کردند به فروش اموال خانه. گاوها و گوسفندهایی را که در خانه داشتند می‌فروختند و پولش را صرف خرید مواد مخدر می‌کردند. بعد از آن‌که گاو و گوسفند تمام شد، وسایل خانه را به قیمت کم می‌فروختند. وقتی دیگر چیزی در خانه نماند، حتا لباس‌های مادر و خواهرشان را می‌فروختند.

مادر صبرگل شب و روز زارزار گریه می‌کرد که از کجا غذا پیدا کند؛ چون دیگر چیزی در خانه نمانده بود و کاری هم در منطقه پیدا نمی‌شد. سرانجام، تصمیم گرفت علف جمع‌آوری کند و به فروش برساند تا مقداری پول برای خرج و خوراک‌شان به دست آورد. صبرگل هشت‌ساله بود که همراه مادرش در جمع‌آوری علف از صحرا کمک می‌کرد. مادرش چند سال این‌گونه زندگی را چرخاند. وضعیت‌شان اندکی بهبود یافته بود که یکی از پسرانش ازدواج کرد. تمام دارایی‌شان صرف عروسی او شد. کم‌کم خانه‌ی همه‌ی برادران صبرگل آباد شد. پس از مدتی، همگی خانه‌های‌شان را جدا کردند. صبرگل و مادرش تنها ماندند.

صبرگل کم‌کم کلان شد و مادرش هم به دلیل پیری، توانایی کارکردن را نداشت. زندگی‌شان روزبه‌روز بدتر می‌شد. یک روز، برادران صبرگل نزد مادرشان آمدند و گفتند: «با این وضعیت، دیگر نمی‌توانید زندگی کنید.»
مادرشان با گریه گفت: «چه کار باید کنم؟»
آن‌ها گفتند: «صبرگل باید چوپانی کند؛ مزدی که می‌گیرد، خرج شما را تأمین می‌کند.»
مادرش گفت: «چه‌طور یک دختر جوان چوپانی کند؟ مردم هزاران گپ می‌زنند.»
برادران گفتند: «مردم چه کار دارند؟ او کار می‌کند، مردم را چه کار؟»
مادرش از ناچاری، حرف پسران خود را قبول کرد و تصمیم گرفت صبرگل چوپانی کند. صبرگل اول مخالفت کرد، ولی دید چاره‌یی ندارد و باید قبول کند. با مادرش گفت: «مادر جان، قبول دارم. من چوپانی می‌کنم.» سرانجام، در بدل مزد ۴۰ سیر گندم برای شش ماه، با مردم قریه قرارداد کرد. صبرگل سحرگاهی رمه را به صحرا می‌برد و شب‌هنگام بازمی‌گشت. پس از آن، کارهای خانه را انجام می‌داد و به مادرش کمک می‌کرد. مدت زیادی هم نمانده بود که قراردادش تمام شود، اما خیلی خسته شده بود. با خود می‌گفت: «چه وقت روزگار تلخ ما خوب می‌شود؟ خیلی خسته شده‌ام.»

در ماه آخر قراردادش، روزی در صحرا از خستگی خوابش برد. وقتی بیدار شد، دید مقداری از رمه گم شده است. به دنبال رمه رفت. نزدیک خیمه‌ی کوچی‌ها، بخشی از رمه را پیدا کرد. شب تاریک بود. کوچی‌ها گفتند: «شب رفته نمی‌توانی. بمان، وقتی هوا روشن شد، رمه را ببر.» صبرگل که بیش از حد خسته شده بود، شب را همان‌جا ماند.

در منطقه آوازه پیچیده بود که صبرگل با کوچی‌ها رفته است. برادرانش، پس از شنیدن این خبر، غیرتی شدند و به دنبال صبرگل رفتند. وقتی نزدیک خیمه‌ی کوچی‌ها پیدایش کردند، او را تا سرِ یک تپه‌ی بلند بردند. صبرگل از تشنگی و خستگی، لب‌هایش ترکیده بود.

برادرانش با هزار نیرنگ به او گفتند: «تو این‌جا بنشین، ما رفته مقداری آب می‌آوریم.» صبرگل چشم‌به‌راه بود که برادرانش کی آب می‌آورند. اما آن‌ها، در همان‌جا، صبرگل را میان سنگ‌های بزرگ جا‌به‌جا کردند. بعد به او گفتند: «چند لحظه‌ی دیگر برایت آب می‌آوریم.» صبرگل با لب‌های خشک و زبان ترک‌خورده منتظر ماند؛ اما برادرانش به جای آوردن آب، او را سنگ‌باران کردند. سنگ‌های بزرگ بر سر و تنش فرود می‌آمد. بدن صبرگل در میان خون غوطه‌ور شد. یک شبانه‌روز در صحرا ماند. برادرانش حتا اجازه ندادند که جنازه‌اش را به قبرستان ببرند. ملای مسجد با چند تن از بزرگان قریه نزد برادران او رفتند و گفتند: «صبرگل باید غسل داده شود و در قبرستان دفن گردد.» اما آن‌ها اجازه ندادند.

ملای مسجد با مردم قریه، پنهانی از برادران صبرگل، به صحرا رفتند. صبرگل را بدون غسل و کفن دفن کردند.

پی‌نوشت: عکس از انترنت

به اشتراک بگذارید: