روایتهای عصر ظلمت (شماره ۲۲)
نویسنده: گلاندام صفری
صدیقه جوان است و بیسواد. ساده، بدون آرایش، صبور و در عین حال آرام و غمگین. سنش را نمیداند و با وقایعی که از منطقه میگوید، سی سال، بیشتر ندارد. صدیقه ۱۲ سال پیش زمانی که دخترش را باردار بوده، به خاطر فقر، نبود کار و امکانات زندگی، به ایران مهاجر شده است. در اینجا، جز یک خواهر، فامیلی ندارد.
صدیقه دو کودک دارد، دختر ۱۱ ساله که کلاس پنجم میرود و پسر ۷ ساله که کلاس اول است. صدیقه در فصل تابستان با سایر زنان افغانستانی سر زمینهای کشاورزی به صورت روزمزد کار میکند؛ اما در پاییز و زمستان بیکار است. مردان خانوادهی پدری صدیقه دوست نداشتند که او درس بخواند یا مهارتی بیاموزد. آن مردان معتقد بودند سواد به درد زن نمیخورد و زن باید نان شوهر را بخورد. در ایران نیز صدیقه حق اشتغال ندارد؛ چون او سرپرست دارد که خرجش را میدهد.
شوهر صدیقه یکی از هزاران کارگر افغانستانی است که ماه گذشته از ایران اخراج شده است. مرد جوانی که حالا در کنار خانوادهاش نیست. زنش تنها، با مسئولیتی که بر شانههای نحیفش منتقل شده اینجا و شوهر آنجا، در افغانستان، است. شوهر صدیقه یک کارگر ساده بود. در محل کارش میخوابید و تقریبا هفتهی یکبار به دیدن خانوادهاش میرفت. چون میترسید در مسیر رفتوآمد خانه و کارش، بگیرنش و ردِ مرزش کنند. تصمیم گرفته بود در محل کارش بماند. او را بیخبر، روزی در محل کارش دستگیر کردند. ظاهراً اقامتش قانونی بود. از همان برگههای سرشماری ۱۴۰۱ داشت؛ اما در اردوگاه برگهی سرشماریاش را نپذیرفتند و اخراجش کردند. حالا شوهر صدیقه در کابل است. هفتههاست که بلاتکلیف مانده است. نمیداند چه کار باید بکند. یک روز میخواهد ایران پیش خانوادهاش برگردد، یک روز قصد میکند به تاجکستان برود و در معدن زغالسنگ کار کند. یک روز به صدیقه میگوید: «جمع کنید و بیایید.» کل خانواده در دو کشور و در دو سوی مرز در برزخ بلاتکلیفی مانده است. حالا که شوهر صدیقه اخراج شده، چون سرپرست خانواده بوده، اقامت سایر اعضای خانواده نیز از بین رفته و کودکانش برای ادامهی تحصیل با مشکل مواجه خواهند شد.
صدیقه علاوه بر دو فرزندش مسئول نگهداری از مادرشوهر پیرش هم است. البته مادرشوهرش خیلی پیر نیست؛ اما کمبیناست و گاهی نیاز به کمک دارد. صدیقه برای گذراندن زندگی و تأمین هزینههای خانوادهی بیسرپرستش، از روستاهای غربی «البرز» با اتوبوس به آنسوی «ورامین»، کاهو(کرفس)زنی میرود. صبح ساعت ۶ از خانه بیرون میشود و شب ساعت ۹ بر میگردد. او بسیار مقاوم است؛ اما گاهی نمیتواند به این کار ادامه دهد. چون کارِ خیلی سختی است. صبح زمین به خاطر شبنم تر است و لباسهای کارگران کامل، تر میشود. وزن کرفسها هم سنگین است و صدیقه بازو درد میگیرد و این درد به تمام وجودش سرایت میکند. صدیقه با دردهایش زندگی میکند. بعد چند روز استراحت باز به کاهو زنی میرود. چون صدیقه هیچ مهارتی نیاموخته است و جز کار یدی، تحمل و کنار آمدن با دردهایش کاری دیگری از دستش برنمیآید. صدیقه مانده است و نمیداند که باید چهکار کند. هیچ گزینهی پیش روی خود ندارد. وقتی صحبت میکند و از مشکلات و تنهاییهایش میگوید بغض گلویش را میگیرد و غم و اندوه در جانش فشرده میشود و از چشمانش بیرون میزند. صدیقه نگران آینده است؛ نگران برگشتن به افغانستان. اگر شوهرش تصمیم بگیرد به تاجکستان برود، صدیقه باید بچهها و مادر شوهرش را برداشته و به کابل برود. زنی تنها با دختر ۱۱ سالهیی که از دید طالبان بالغ شده است؛ دختری که دیگر حق تعلیم و تحصیل نخواهد داشت. پسر کوچکی که آنقدر بزرگ نیست تا در نبود پدر مسئولیت خانواده را به عهده بگیرد. صدیقه تنهاست، بیکس و بیپناه.
صدیقه میگوید روزی در صف نانوایی منتظر بودم که یک ایرانی آمد و با لحن طلبکارانه به آن ایرانی پشت سرش گفت: «چرا صف وایستادی؟ هُلَش بده، برو نونِ تو بگیر. اینا حقی ندارند، دارن یارانهی ما رو میخورن!». خندهی تلخ تنها واکنش صدیقه بود.
این روزها، مدام صدیقه فقط یک جمله را به زبان میآورد: «اِی خدا!»