روایتهای عصر ظلمت (۵۴)
نویسنده: زهرا حسینی
کودکی در ایران؛ جستجوی هویت میان دو فرهنگ
دختری با موهای سیاهِ بافته و چشمانی معصوم، در حیاطی کوچک و آفتابگیر، جایی که گهگاهی باد ملایمی میوزد، بازی میکند. با عروسکهایش به لهجهی دریِ کابلی و گاه به لهجهی فارسیِ مشهدی صحبت میکند. او در دلِ قصههای کابلی و ماجراهای مشهدی زیسته است؛ هم کابل است و هم تهران. حسِ شاعرانهی شیراز را دارد و هنر و خلاقیتِ بامیان را. او در میانهی دو فرهنگ بزرگ شده است.
عاطفه از مادری ایرانی زاده شده؛ مادری که رفیق اوست و در تمام این مدت، با لهجهی نرم و نوازشگرش، کنار عاطفه، برای عاطفه و هدفهایش ایستاده است. در مقابل، پدری افغانستانی دارد؛ کسی که برای عاطفه از شبهای پرستارهی کابل، از مردمانِ مهماننواز مزارشریف، از انگور شیرین شمالی و از صلصال و شمامهی بامیان گفته است.
عاطفه کودکی را در میان بوی نانِ سنگک، طعم بربری و چای هلدار سپری کرده؛ اما ذهن و قلبش همیشه جایی میان دو خاک، دو نام و دو جهان، سرگردان و آواره بوده است.
او هر دو لهجهی زبان پارسی را زیبا بیان میکند. گاهی با نرمی و دلنشینی، فارسیِ مشهدی سخن میگوید و گاهی با لطافت و شیرینی، دریِ کابلی گپ میزند. او در خود، هم مشهد را دارد و هم بلخ را؛ هم کابل را و هم تهران را.
عاطفه میگوید: «در دلِ همین دوگانگی و سازندگی رشد کردم. یاد گرفتم که همزمان، هم دختر رستم باشم و هم نوهی کوههای پامیر. انتخاب نکردم چه باشم و چه کسی باشم. من برای هردوی این زندگی میکنم.»
عاطفه در عالم مهاجرت به دنیا آمد و توانست تا صنف ششم را در ایران درس بخواند. با آنکه از مادر ایرانی زاده شده بود، هیچ حق و حقوقی نداشت و با سایر همکلاسیهایش که از والدین افغانستانی بودند، تفاوتی نداشت. رنج او شاید سنگینتر از رنج دیگران بود؛ او میان دو فرهنگ گم شده بود و گویی هرکدام وجود او را طرد میکرد.
عاطفه میگوید: «وقتی همکلاسیهایم از من میپرسیدند از کجا هستم، واقعاً نمیدانستم چه جوابی بدهم. من از ناکجاآباد بودم؛ از جغرافیایی متفاوت و از مرزهایی که فقط با یک خط موازی به وجود آمده بود. آنجا را افغانستان میگفتند و اینجا را ایران. من تکههایی از خودم را میان کوچههای زیبای مشهد و خاطرات شبهای پرستارهی کابل جا گذاشته بودم. کلمات برایم در کودکی سخت و دردناک بود و گاهی نیز عجیب به نظر میرسید. هویت دوگانه و دوفرهنگیام مانند واژههایی بود که خوب میدانستم، ولی در تلفظشان انگار لکنت داشتم؛ در دهانم گیر میکردند و بیرون نمیآمدند.»
زندگی در جغرافیای پدری
عاطفه میگوید: بعد از صنف ششم دیگر اجازهی تحصیل در ایران را نداشتم. غربت، آوارگی و اتباع بودنمان برای پدرم دردناکتر از قبل شده بود؛ زیرا فرزندانش به جرم افغانستانی بودن، حق تحصیل نداشتند. پدرم وسایل خانه را دانهبهدانه فروخت و کولهبارمان را بستیم و راهی افغانستان شدیم؛ سرزمین پدری که فقط در قصههای شیرین پدر شنیده بودم و دیگر هیچ چیز از آنجا و مردمانش نمیدانستم.
وقتی از مرز گذشتیم و وارد هرات شدیم، شهر برایم غریبه بود. خیابانهایش خاکی بود و در آن کمتر زنها را میدیدم؛ زنانی که چادری به سر داشتند که قسمت پیشروی آن فقط چند سوراخ کوچک داشت و به زور میتوانستند ببینند. انگار مانند اسب زینشده، آن زنان فقط باید روبهرویشان را میدیدند، وگرنه پاهایشان پیچ میخورد و نقش بر زمین میشدند. من طفل بودم و تمام این اتفاقات برایم بیگانه و ناآشنا بود.
بعد از دو سه روز سفر پیدرپی، ما به کابل رسیدیم؛ جایی که پدر از شبهای پرستاره و مردمان خوشمشربش برایمان قصه میکرد؛ اما جنگ، چهرهی دیگری به کابل و مردم کابل داده بود. هیچ چیز آنجا با قصههای پدر همخوانی نداشت. غم و درد مردم، انگار روی شبهای کابل اثر گذاشته بود و آسمانش بیستارهتر شده بود.
عاطفه میگوید: در کابل شامل مکتب شدم و بعد از چند سال، مکتب را به اتمام رساندم و وارد یکی از دانشگاههای خصوصی کابل شدم. رشتهی روابط بینالملل را خواندم که برای من به مثابهی مبارزه با تمام نابرابریهایی بود که من در تمام این مدت شاهد آن بودم؛ زنانی که قربانی دیدگاههای سنتی و کلیشههای فرهنگی شده بودند.
عاطفه میدانست باید کدام مسیر را پیش ببرد تا با دانش و قلمش در برابر ناعدالتیها مبارزه کند. او در کنار اینکه دانشجوی رشتهی بینالملل بود، همزمان به عنوان مدلینگ و یا نمایش لباسهای افغانی نیز کار میکرد؛ لباسهایی که قصههای فراوانی از مردمان افغانستان داشت: از بدخشان تا هرات، از کابل تا قندهار؛ قصهی رنگها و رنجهای زنانی که در حاشیهها خاموش ماندهاند.
در کنار این، روی پردهی سینما آمد و بهعنوان بازیگر در چند سریال و فیلم نیز بازی کرد و همزمان در یکی از مؤسسات، در بخش توانمندسازی کودکان کار، نیز کار کرده است.
برای عاطفه، کار کردن در بخش مدلینگ، بازیگری و روی صحنه بودن در جامعهی افغانستانی قابل درک نبوده است. همیشه در طول آن دوره با مشکلات فراوانی روبهرو بوده است، ولی باز هم جسورانه برای اهداف و آرزوهایش تلاش کرده است.
سقوط جمهوریت و مهاجرت اجباری
عاطفه میگوید: شبهای پرستارهی کابل را کمکم در جوانیام به تماشا مینشستم. در کابل، هر چه بود، زندگی در جریان بود. میدیدم مردمانی را که گاهی میان دود و باروت، هنوز میخندیدند. انفجارهایی در کابل بود که گوشت و استخوان را در خیابانها به هر سو پرتاب میکردند، ولی مردم از پا نمیافتادند و به زندگیشان ادامه میدادند. هر آدمی، هر عابر پیادهیی را که میدیدم، به دنبال لقمه نانی بود و در کنار آن، دخترانی را میدیدم که بیک بر شانه و غرق در دنیایی طفلانه به مکتب میرفتند.
چقدر ذوق میکردم از دیدن دختران جوان و زیبا که با لباسهای رنگی، در ادارات و مؤسسات و مدارس مشغول بودند. حداقل دنیا برای ما رنگ دیگری داشت؛ از جنسِ طیفی خاکستری و بیرنگ نبود. هر چه بود نشانی از بهار داشت و نوید روییدن میداد.
یکباره رنگ دیگری گرفت. افغانستان به قهقرا رفت و سقوط کرد و ما نیز با سقوط افغانستان از بین رفتیم، و هر چه در سر، فکر کاشتن داشتیم، یکبارگی همه مُرد. ناچار شدم برای زندهماندن، دوباره آوارهی دیار دیگر شوم.
هرچند مهاجرت برایم واژهی ناآشنا نیست، اما حالا بهتر میفهمم که چقدر میتواند دردناک باشد. به ناچار به پاکستان مهاجر شدم و چهار سال میشود در کوچه و پسکوچههای سرزمین بیگانه قدم میزنم؛ جایی که هیچ شباهتی به من ندارد و من هیچ تعلقی به آن ندارم. بیگانگی، دوری و آوارگی، هر دم دردم میدهد.
به خود که رجوع میکنم، میبینم چهار سال است که زندگی نکردهام؛ جوانی و آرزوهایم در این چهار سال، در روزمرگی و گرفتاری بیهوده تباه شده است. چهار سال است که با موضوع ویزا دستوپنجه نرم میکنم و این مرا درگیر بیماری افسردگی کرده است.
نوشتن به عنوان نجات؛ تولد دوباره در کلمات
با تمام دردهای مهاجرت، اما من همان کسی بودم که باید مبارزه میکردم و نمیگذاشتم خیلی راحت پرپر شوم. در دلِ تمام رنجهایم، توانستم کتابم را بهنام چشمهایم، که در واقع بیشتر به رنجهای شخصی من اشاره دارد، بنویسم و خودم را از افسردگی مطلق که کارد به استخوانم کشیده بود، رها کنم.
کتاب چشمهایم را در بدترین روزهای زندگیام نوشتم؛ روزهایی که با خودم دعوا داشتم و گهگاهی بدنم را به آغوش میکشیدم و نوازش میکردم و بابت تمام این بدخلقیهایم معذرت میخواستم. کتابی که نوشتهام، شامل شانزده نامه است که برای یک آدم خیالی، از رنجهای شخصیام صحبت کردهام.
وقتی کتابم را مینوشتم، واژهها با شدت و احساس بیشتری از من سرازیر میشدند و بعد از آن حس میکردم سبکتر شدهام. سعی میکردم به واژهها چنگ بیندازم تا راهی برای رهایی از افسردگی خفقانآور پیدا کنم و تخلیه شوم. هرچه بیشتر مینوشتم، بیشتر با خودم روراستتر میشدم و رنجهایم را عمیقتر درک میکردم.
روزی متوجه شدم که در میان واژهها تا حدودی آرامم و با خودم به صلح رسیدهام. این کتاب، مدت یک سال طول کشید تا نوشته شد و فعلاً فقط بهصورت سافت است و بهدلیل نداشتن بودیجه نتوانستم چاپش کنم.
اما این پایان قصه و مسیری که باید بروم نیست. ما باید برای تمام این ناعدالتیها بجنگیم و متوقف نشویم. من با تمام این دردها و سختیها، هنوز نیز روی برنامههای ظرفیتسازی خودم کار میکنم.
در این چهار سال، بیشترین کتاب را مطالعه کردم و پادکستهای آموزشی گوش دادم، و خوشحالم که با تمام این دردها، هنوز ادامه میدهم. ما ناچار هستیم درون این گرداب، برای روزهای روشن بجنگیم و متوقف نشویم.