نویسنده: زهرا حسینی

روایت‌های عصر ظلمت (۲۵)
اسمش خورشید است و نزدیک به سی‌ سال عمر دارد. هرگز در زندگی دست از تلاش بر نداشته و همیشه امیدوار بوده است. می‌گوید قلم بهترین سلاحی است که آدمی باید در راهِ انسانیت بردارد و با تبعیض و نژادپرستی بجنگد. خورشید مانند هزاران خورشید دیگر در افغانستان، تنها راه زنده ماندن را مبارزه می‌دانست و با آمدن طالبان بیش از هر روز دیگر به خود قول داد که برای انسانیت بجنگد و در راه کسب دانش بکوشد و در کل، سعی کرد ابزار جنگیدن را بیاموزد و برای همین بود که مهاجر شد و آن‌چه می‌خوانید، بریده‌یی از خاطره‌ی خورشید در دیار هجرت است.

من خورشید، دانش آموخته‌ی مقطع ماستری در دانشگاه‌ تهران هستم. به مدت دوونیم سال می‌شود که با گرفتن ویزای دانشجوی به ایران آمدم و این روزها آخرین روزهای تحصیلی من در ایران است. تمام این دوره‌ی تحصیلی را با ترس و دلهره گذراندم. به‌عنوان یک دانشجو، همواره شاهد نژادپرستی و بیگانه‌هراسی بودم. چه در محیط اکادمیکِ دانشگاه و چه بیرون از آن.

گاهی آن‌قدر نگاه‌های متفاوت به من دوخته می‌شدند که احساس می‌کردم من یک آدم فضایی‌ام که در این جا پرتاب شده‌ام. نگاه‌های عجیب و غریب، نگاه‌های حقارت‌بار و بیگانه‌هراس، که به شدت آزار دهنده و توهین‌آمیز بود.

دختران دانشجوی ایرانی در طعام‌خانه یکی از دانشگاه‌های ایران
دختران دانشجوی ایرانی در طعام‌خانه یکی از دانشگاه‌های ایران

این‌جا، ایران است و من دانشجوی این مملکت هستم؛ اما بارها سیم‌کارتم یا کارت بانکی‌ام مسدود شده و هر بار مراجعه کرده‌ام گفته‌اند سیستم ما برای اتباع غیر فعال است یا بهانه‌ی دیگر آورده‌اند. از دست مسئولین، آن‌قدر جواب رد شنیده‌ام که آخر از خیر همه‌اش گذشتم.

ما در این‌جا، اقامت رسمی داریم و فقط همین را داریم و دیگر هیچ چیز نداریم. ما از داشتن انواع بیمه‌ محرومیم و در عین حال حق کار هم نداریم. مریض شویم برای تداوی هزینه‌ی گزافی باید پرداخت کنیم؛ چون بیمه نداریم، برای این‌که افغانستانی هستیم و برای این‌که مهاجریم. شاید هیچ دانشجویی در جهان نیابید که با چنین چالش‌هایی مواجه باشد که ما در ایران مواجه‌ایم. البته، همه معظلات برای دانشجوی افغانستانی است. دیگر دانشجویان بین‌الملل از امکانات بهتر، خدمات بهتر و عزت بیشتر برخوردار است.

این اواخر که موجی از مهاجرستیزی و بیگانه‌هراسی در ایران ایجاد شده است، همان اندک احترام، ادب و ظرفیتی که بود هم دود شده و به هوا رفته است. به هر جایی برویم، چه کافه، رستورانت، چه مکان‌های اکادمیک، چه مکان‌های تفریحی و چه مراکز خرید، همه جا، با تحقیر، توهین و با بدترین و رکیک‌ترین الفاظ پذیرایی می‌شویم.

مهاجران افغانستانی در یکی از شهرهای ایران
مهاجران افغانستانی در یکی از شهرهای ایران

هفته‌ی پیش، برای خرید به بازارِ «پانزده‌ی خرداد» رفته بودم، که یکی از بازارهای بزرگ در تهران است. چون ناوقت شده بود و دیر به خوابگاه می‌رسیدم و برایم مشکل‌ساز می‌شد، وارد واگن مردانه شدم. هندزفری زده‌ بودم و بی‌خیال در گوشه‌یی ایستاده بودم. هر دقیقه صداهای عجیب و غریبی شنیده می‌شد و وقتی سرم را بلند کردم از طرفی که من ایستاده بودم، چند مرد تقریباً دو متر آن‌ طرف‌تر به یک مرد جوان فحش و ناسزا می‌گفتند. درست متوجه نشدم؛ ولی چهره‌ی همه‌ی‌شان پر از تنفر و نفرت بود. پیشانی‌شان درهم شده بود و خطوط پیشانی هر کدام چند خط افتاده بود. رنگ صورت هر کدام‌شان سرخ و سفید می‌شد و چشم‌ها انگار کاسه‌ی خون بود. یک باره دلهره‌ی عجیبی همه‌ی وجودم را فرا گرفت و ترسیدم. هندزفری را از گوشم بیرون کشیدم که ببینم اصلاً این همه جیغ و فریاد و تنفر برای چیست. در آن‌سو، مردی جوانِ افغانستانی را دیدم که تک‌وتنها در میانِ انبوهی از جمعیتی ایرانی قرار گرفته است. هر مرد ایرانی بر سر آن جوان افغانستانی چیغ می‌زد،‌ توهین‌اش می‌کرد و عده‌یی هم دست و پایش را گرفته بودند، می‌خواستند از قطار بیرون بیندازند. عده‌یی هم فریاد می‌زدند که «افغونی برو بیرون. افغانی برو گم شو!». «افغانی کثیف، بوی لجنت کل مترو را گرفته». آن مردِ جوان، پاسپورت‌اش را به دستش گرفته بود و با صدای لرزان و گلویی که بغض گرفته بود، خیلی با احترام می‌گفت: «من این‌جا با ویزا آمدم و غیر قانونی نیستم.» هیچ کس به حرفش گوش نمی‌داد. در میان آن‌ همه آدم هیچ انسانی نبود. انگار همه وحشی شده بودند. مثل حیوانات وحشی که با شکارش بازی ‌کنند، به او چنک ‌اندازد، زمینش ‌بزند و پست و حقیرش ‎کند.

دیگر نتوانستم تحمل کنم. نمی‌توانستم آن همه پستی و ذلالت را تاب بیاورم. با صدای بلند فریاد زدم: «شما ایرانی‌ها، مگر آدم نیستید؟ به عنوان یک انسان حتا اگر غیر قانونی باشد حق این‌گونه برخورد و توهین را ندارید.» همین بود که یک باره، همه‌ی آن مردان، جوان افغانستانی را رها کردند و به من که یک زن تنها در واگن مردانه بودم، رو آوردند. قدشان خیلی بلندتر از قد من بودند و من از پایین به بالا به آن‌ها نگاه می‌کردم. به من هم گفتند: «تو هم یک افغانی کثیف استی. برو کشورت. برو گم‌شو پیش همان طالبان. این‌جا آمدید تا کشور ما را هم مثل کشور خودتان به گند بکشید. کار را از ما گرفته‌اید. این همه تورم به خاطر شما افغانی‌های کثافت است.»

من دختری هستم با قد کوتاه؛ ولی هیچ وقت نگذاشتم زور و نابرابری مرا خاموش کند. به جواب آن‌ها، با آن‌که تک‌وتنها بودم، گفتم: «شما ایرانی‌ها و حکومت اسلامی‌تان، ما را به این روز رساندید. طالبان را شما حمایت کردید. اگر حکومت شما حامی طالبان نبود، مردم افغانستان هرگز به این روز نمی‌افتادند و ما این همه بدبخت‌ و آواره هم نمی‌شدیم.»

به اشتراک بگذارید: