نویسنده: م.ر. نسیم آواره
در یکی از کارخانههای استان کرج مشغول کار بودم. به دلیل شیفت شب، مجبور بودم روزها بخوابم. خستگی کار، بیخوابی و کسالت اغلب مرا وادار میکرد بدون خوردن صبحانه بخوابم. معمولاً ساعت هشتونیم صبح میخوابیدم، اما آن روز صبحانه خوردم، با بچههایم تماس گرفتم و کمی صحبت کردیم. پس از خداحافظی با آنها، لباسهایم را درآوردم و خوابیدم.
انگار تازه نفس راحتی کشیده بودم که با صدای شکستن دروازه و فریاد بلندی که گفت: «حرکت کن!» از خواب پریدم. دو نفر داخل اتاق رسیده بودند.
با اندکی فکر متوجه شدم که مأموران «افغانگیر» جمهوری اسلامی هستند. اجازه خواستم لباس بپوشم. شلوار کارم که کنارم بود را پوشیدم. در همان لحظه، دروازه اتاق کناری، که مربوط به مهندسین شرکت بود و آن روز خالی مانده بود، نیز شکست.
بقیه لباسهایم داخل کُتبند بود. خواستم پیراهنم را بپوشم که مأمور پرسید: «این چیست؟» گفتم: «کُتبند است.» آمر مافوق رو به زیردستش کرد و پرسید: «فحش داد؟» تا خواستم بگویم نه، سیلی مأمور به صورتم نشست.
دستانم را بستند و رکابیام را به سرم کشیدند. بدون اینکه اجازه بدهند لباس، کُت، تلفن و کفشم را بردارم و بدون اینکه بپرسند آیا مدارک اقامتی دارم یا نه، مرا تا مینیبوس بردند. آنجا متوجه شدم که بقیه کارگران کارخانه را نیز گرفتهاند. تفاوتی نداشت که چه کسی مدرک دارد و چه کسی ندارد.
یکی از مأموران، با جوانمردی تمام، کُتم را دنبال من آورد و داخل مینیبوس به سویم انداخت و تهدیدم کرد که در ادامه راه با من کار دارد. از دروازه کارخانه بیرون شدیم. انگار این اولین کارخانهای بود که داخلش آمده بودند. سه مینیبوس بود و بیش از بیست مأمور، مجهز به شوکر برقی. تمام کارخانهها را گشتند. تعدادی ایرانی نیز با ما آوردند و همه را تهدید کردند که آنها را نیز با ما رد مرز میکنند! (افغانستان کشور بیدر و پیکری است که حتی ایرانیها هم یکدیگر را تهدید به رد مرز اتباعشان به این کشور میکنند.)
در طول راه، هیچکس حق صحبت کردن نداشت. اگر کسی تکان میخورد، همه باید بیست دقیقه دستانشان را به سقف میچسباندند. سربازان ضمن دشنامهایی که دلشان میخواست، «برادرانه» توصیه میکردند که چوبدستیشان را از مقعد ما داخل کرده و از یقهمان بیرون میآورند.
ما مجبور بودیم در برابر هر کارخانه بیست دقیقه تا نیم ساعت منتظر بمانیم تا کارگران آنجا را نیز بگیرند. زنان را با یک سیلی بدرقه میکردند اما مردان را با چوب و شوکر داخل مینیبوس میآوردند.
بالاخره ساعت دو و نیم بعدازظهر به اردوگاه میدان استاندارد کرج رسیدیم. ما را از مینیبوسها پایین آوردند و مجبورمان کردند که مانند جنایتکاران جنگی دستانمان را پشت گردنمان بگذاریم. نیم ساعتی طول کشید تا از دروازه ورودی داخل شویم و به دیگران بپیوندیم. برای هر نفر یک بسته غذایی شامل برنج و اندکی سویا توزیع کردند، اما نه اشتهایی برای خوردن بود و نه لذتی در آن.
دورادور محل اسکان ما تابلوهایی نصب شده بود که روی آنها نوشته بودند: «تماس تصویری، عکسبرداری و فیلمبرداری ممنوع بوده و با متخلف برخورد قانونی میشود.» (برخورد قانونی داخل اردوگاه هم شامل شکستن تلفن، یک روز ایستادن رو به دیوار، خوردن دهها سیلی از تمام کارگران اردوگاه، گرسنگی کشیدن، محرومیت از دستشویی و هر دشنامی که مأموران دوست داشتند در حق فرد روا دارند، میشد.)
سپس ما به گروهی پیوستیم که همه رو به دیوار ایستاده بودند. کسی آمد و صدا زد: «هر کس پاسپورت خانوادگی، کارت همایش/آمایش، برگه صد میلیونی و پاسپورت سوریه دارد، جدا شود. پاسپورت سیاحتی به هیچ وجه به درد نمیخورد. برگه سرشماری (که قبلاً از طرف ایران بهعنوان مدرک توزیع شده بود) هم به درد نمیخورد.» تعدادی از ما جدا شدند و رفتند. (از آزادیشان خبری ندارم.)
تا شب، تعدادی از افراد اردوگاه به ما دستور میدادند که پا شویم و بنشینیم. خلاصه کارمان تا نزدیک ساعت شش همین بود: «پاشو، بنشین!»
نزدیک ساعت شش عصر ما را به سالنی بردند که جایی برای خوابیدن نداشت. همه نشسته بودیم. من که شب قبل نخوابیده بودم و روز هم نخوابیده بودم، هر چند دقیقه خوابم میبرد، اما هر پنج دقیقه با بلندگو صدا میزدند که بلند شویم و مجبور بودیم اطاعت کنیم.
نزدیک ساعت ده شب، برای هر نفر یک ساندویچ کوچک توزیع شد.
یک بار به بهانه نماز خواندن خواستم به دستشویی بروم، اما اجازه نمیدادند. با اصرار گفتم: «نماز حق خداست. ما اگر افغان/افغانستانی هستیم، مسلمان که هستیم.» بالاخره اجازه دادند تا چند دقیقه در دستشویی با خود خلوت کنم.
شب تا صبح از آرامش خبری نبود. هیچکس نتوانست بخوابد. فشار خواب، کسالت، تشنگی و گرسنگی از یک سو، و برخورد تحقیرآمیز مأموران از سوی دیگر بر ما غلبه کرده بود.
صبح نزدیک ساعت شش، مأموران ما را یکییکی از سالن بیرون بردند و دوباره همان روند روز گذشته شروع شد: «بنشین، پاشو!»
یکی از همکارانم با همکار ایرانیام تماس گرفته و از او خواسته بود لباس و تلفنم را بیاورد. خوشبختانه نام همین همکار ما خوانده شد و وسایلم را آوردند.
نزدیک ساعت نه، مأموران گفتند که رویمان را برگردانیم، چون مسئولین میآیند. چند نفر با لباس شخصی آمدند. روی یک صندلی بلند نشستند و ما را به آرامش دعوت کردند. پس از صحبتهای مقدماتی، گفتند: «هر نفر باید دو میلیون تومان برای کرایه اتوبوسی که شما را تا اردوگاه سفیدسنگ مشهد میرساند، پرداخت کند.» سپس تکتک جلو آمدند و از هر نفر پرسیدند: «پول آماده کردی؟» اگر کسی جواب منفی میداد، با چند سیلی و دشنام روبهرو میشد.
یک مأمور که بقیه او را «شیری» صدا میکردند، به من نزدیک شد. با احترام گفتم: «اجازه بدهید تماس بگیرم و از همکارانم بخواهم که پول واریز کنند.» اما قبل از اینکه حرفم تمام شود، یک سیلی زد و شوکر برقی را به شکمم چسباند. در لحظه اول احساس کردم شوخی میکند، اما دستانم سست شد و به زمین افتادم.
رد مرز شدنم مهم نبود. آنچه آزاردهنده بود، تحقیر، توهین، دشنام، ضرب و شتم و شوک برقیای بود که تحمل کردیم. زندگی در ایران در این شرایط خردکننده است. گاهی از انسان بودنت پشیمان میشوی. وارثان کوروش و داریوش، با هر نگاهشان تحقیرت میکنند. این وضعیت، زجرآور و تهوعآور است.