مهربانو؛ دختری که با رنگ، نفس می‌کشد

روایت‌های عصر ظلمت (۴۶)
نویسنده: زهرا حسینی

مهربانو صدایش می‌زنند؛ نامی که بسیار شبیه نام اصلی‌اش است. دختری با قدی میانه، چشمان درشتِ سیاه و دستانی که انگار برای نقاشی کشیدن آفریده شده‌اند.

رویای بزرگی در سر دارد. رویاهایی که شبیه شهری است با دیوارهایی بلند. بلندتر از رویاهای دخترانی که در جغرافیایی به‌نام افغانستان به دنیا آمده‌اند.

او می‌گوید: وقتی وارد اتاقک کوچکی می‌شوم که زمانی هنرستان بزرگی بود و با اسم و نشانی در همان منطقه‌ی ما در شمال افغانستان شناخته می‌شد، همه‌چیز برایم زیبا و رنگارنگ است. چون وقتی از آن بیرون می‌روم، همه‌چیز برایم تیره و تاریک است. نه دختری با لباس‌های رنگی و گل‌گلی می‌بینم، نه صدای قهقهه و همهمه‌ی مردم. هر کسی به‌سوی برای لقهمه‌ی نانی روان است و من نیز برای غم نان، هنوز در این شرایط دشوار، هنر خلق می‌کنم.

مهربانو می‌گوید: بعد از آمدن گروه طالبان، همه‌چیز برای ما کم‌رنگ‌ شده است، بیشتر وقت‌ها به نقاشی‌هایم پناه می‌برم و با آن‌ها زندگی می‌کنم؛ حتا اگر در خیال باشد. زندگی در بطن نقاشی‌هایم رنگ و رونق دیگری دارد.

او می‌گوید بعد از آمدن طالبان و محدودیت‌های شدید بر زنان، هنوز مقاومت کرده است. در گوشه‌یی از منطقه‌‌ی‌شان، مکانی را کرایه کرده و در آن‌جا به دختران نقاشی می‌آموزد؛ دخترانی که از مکتب و درس باز مانده‌اند و حالا در کنار مهربانو، خودشان نیز نقاشی تدریس می‌کنند. زمانی شاگردانش بودند، اما حالا به‌عنوان استاد نقاشی کار می‌کنند، تا هم مصروف باشند و هم با درآمدی اندک بتوانند دو متر تکه یا یک کیف و کفش برای خود بخرند.

می‌گوید: شرایط بسیار سخت شده. در دوره‌ی جمهوریت، هنرستان من شاگردان زیادی داشت و من از هفت صبح تا هفت شب تدریس می‌کردم. اما آمدن طالبان، ترس از مردم و مشکلات اقتصادی باعث شده شاگردانم کم شوند.

آن روزها، در کنار هنرستان، سفارش‌های دیوارنگاری هم می‌گرفتم. حتا در اوقات بیکاری، در خانه نقاشی می‌کردم و درآمد خوبی داشتم. اما حالا دیگر چنین امکانی نیست.

شب‌ها که سرم را روی بالش می‌گذارم، به این فکر می‌کنم که تمام امید خانواده به من است. اگر طالبان همان گالری کوچک مرا ببندند، همه‌ی آرزوهایم به خاک خواهد نشست.

از همان روز نخست ورود طالبان، این نگرانی برایم پیدا شد که سرنوشتم چه خواهد شد؟ اگر گالری‌ام بسته شود، تمام انگیزه و امیدم هم نابود خواهد شد.

می‌گوید: وقتی وارد گالری می‌شوم و تابلوهای رنگی را روی دیوار سفید می‌بینم، حس زنده‌بودن دارم. احساس می‌کنم در دنیایی واقعی و رنگارنگ نفس می‌کشم. صدای خنده‌ام خیابان را پر کرده و مردم از خنده‌ی من شاد می‌شوند؛ اما ناگهان ظرف رنگ از دستم می‌افتد، از خیال بیرون می‌آیم و می‌بینم هنوز هم در دنیای سیاه طالبان زندگی می‌کنم.

صبح‌ها با امید تازه‌یی از خواب بیدار می‌شوم. آماده می‌شوم، حجاب سیاه را می‌پوشم و راهی هنرستان، یا همان مغازه‌ی نقاشی‌ام، می‌شوم. گرچه این حجاب برای منی که با رنگ‌ها سر و کار دارم، نه زیباست و نه خواستنی. همیشه با خود می‌گویم کاش به‌جای این سیاهی، می‌توانستم لباس‌های زرد و قرمز و سبز بپوشم.

در طول روز، وقتی در گالری هستم، از صدای موترسایکل و فریاد مردم می‌ترسم. قلبم می‌لرزد که نکند طالبان بیاید و گالری مرا ببندد.

مهربانو می‌گوید: در جغرافیایی چون افغانستان، هنرمند بودن کاری بسیار دشوار است؛ مخصوصاً برای زنان، و به‌ویژه آن‌هایی که کارشان هنر است.

در پایان، مهربانو با دلی آکنده از درد می‌گوید: من با هنر زنده‌ام، با نقاشی‌هایم و اگر روزی صدای من و هنر من خاموش شود، من نیز خاموش خواهم شد.

به اشتراک بگذارید: