مکتب، رؤیای دست‌نیافتنی دختران قندهار

روایت‌های عصر ظلمت (۵۲)
بخش دوم

نویسنده: زرغونه احمدی نورزی

من همیشه دلم می‌خواست مکتب بروم.
نمی‌دانم این آرزو از کجا می‌آمد؛ شاید از قصه‌هایی که زن ماما برایم می‌گفت، شاید از صدای پنهان دخترانی که در دل‌شان کتاب را دوست داشتند، یا شاید فقط از آن حسرت خاموشی که در چشمان مادرم نهفته بود.

در آن سال‌ها، هیچ مکتب دخترانه‌یی در قندهار باز نبود. طالبان گفته بودند که دختر اگر درس بخواند، دین از میان می‌رود. روی لوحه‌یی در کوچه‌ی نزدیک مسجد نوشته شده بود:
«دختران باید در خانه بمانند. تعلیمِ زن، فساد می‌آورد.»

پدرم می‌گفت: «زن فقط به دین نیاز دارد، نه به مکتب»، و وقتی حرف می‌زد، طوری بود که انگار حقیقت را با صدای بلند می‌گوید و همه باید بپذیرند. اما با آن‌هم اتل کاکایم در خانه برایم خواندن و نوشتن را یاد می‌داد.

برادرم صدیق، هر روز صبح با لباس‌های کهنه و یک کیسه‌ی رنگ‌باخته‌ بر دوشش، به مکتب می‌رفت. نه یونیفورم داشت و نه دفترچه‌ی نو؛ اما خوشحال بود. گاهی عمامه‌ی سفیدی هم به سر می‌بست، چون طالبان گفته بودند: «شاگردِ خوب، عمامه دارد. بزرگ که شد جهاد می‌کند. موسیقی گوش نمی‌کند. از صحبت با زنان پرهیز می‌کند.»

من از پشت دروازه نگاهش می‌کردم. آهسته می‌رفت، ولی حس می‌کردم سبک است؛ آزادتر از من.

شب‌ها، وقتی همه در خواب بودند، سراغ بوجی صدیق می‌رفتم. کتاب‌های ‌کهنه‌اش را باز می‌کردم و با همان سواد اندک، آهسته حروف را دنبال می‌کردم. بوی کاغذ خشک و کتاب‌ها به مشامم می‌پیچید لذت می‌بردم.

اما تنها او نبود که کتاب داشت؛ در خانه‌ی ما، یکی دیگر هم کتاب می‌خواند؛ کاکایم اتل.

اتل، برادر کوچک پدرم بود. مردی ساکت، با چشم‌هایی تیز و ذهنی که هیچ‌کس نمی‌فهمید چه در آن می‌گذرد. او همیشه آرام بود، مخصوصاً پیش پدرم. چون در خانواده‌ی ما، برادر کوچک باید پیش بزرگ‌تر سر پایین کند، حتا اگر با همه فکرهایش مخالف باشد؛ اما اتل فرق داشت. گاهی شب‌ها، وقتی بقیه خواب بودند، چراغ کوچکی در اتاقش روشن می‌ماند. من چندین‌بار دیدم که از داخل بوجی سیاه، کتاب‌هایی بیرون می‌آورد و می‌خواند. یکی‌شان عکس انسان داشت با مشعل در دست. روزی پنهانی، با سواد کمی که داشتم یکی از عنوان‌هایش را خواندم، نوشته بود: «فکر کردن، اولین گام آزادی است.» من متوجه نشدم، منظور این جمله چه است.

اما اتل هیچ‌وقت با پدرم در این باره سخن نمی‌گفت. در حضور او، به چهره‌ی آرام فقط خاموش می‌نشست.

من، میان سکوت مادرم، خشم پدرم و نگاه پنهان اتل، آرزوی مکتب را در دل می‌پروراندم.
می‌دانستم که رفتن ممکن نیست؛ اما نخواستن؟
نه، نخواستن برای من محال بود.

در میان خانه‌یی که زن‌ها باید خاموش باشند، من با واژه‌ها آرام می‌گریختم؛ به شب، به خیال، به کتابی که شاید روزی پیدا کنم.

ادامه دارد…

به اشتراک بگذارید: