پایان زندگی یک خواهر و برادر در سایه‌ی فقر

روایت‌های عصر ظلمت (۵۵)
نویسنده: ممتاز حسینی

مدینه، قد بلند، اندام کشیده و موی بلند خرمایی داشت. او در یکی از ولسوالی‌های ولایت غزنی به دنیا آمد و همان‌جا زندگی می‌کرد. مدینه معیوب به دنیا آمده بود. زندگی پدرش هم چندان خوب نبود که او را معالجه کند. آن‌ها چرخه‌ی زندگی خود را به سختی می‌چرخاندند. مدینه یک دستش قطع و یک چشمش نابینا بود. او در هشت‌سالگی به مکتب می‌رفت. بسیار علاقمند درس بود. معلمان مکتب هم از مدینه خیلی راضی بودند و می‌گفتند که دختر بااستعدادی است.

مدینه یک برادر داشت که از کودکی همراز یک‌دیگر بودند. برادرش در پانزده‌سالگی، به خاطر وضعیت بد زندگی، به ایران رفت تا کار کند و روزگار خانواده‌اش بهتر شود. از سوی دیگر می‌خواست مقداری پول برای تداوی خواهرش فراهم کند. محمد دو سال در ایران ماند. هر ماه پولی را که از صاحب‌کارش می‌گرفت به پدرش می‌فرستاد. کم‌کم روزگار خانه‌‌ی‌شان رو به بهبودی رفت. مدینه هم برای درس خواندن تلاش می‌کرد. خوشحال بود که محمد هزینه‌ی تداوی‌اش را هم آماده می‌کند. معلمان هم انگیزه می‌دادند که: «تو بهترین دختر دنیایی. با این حالی که داری، هیچ غیرحاضری نداری.» محمد هم هر ماه با پدر، مادر و مدینه تماس می‌گرفت و با آن‌ها صحبت می‌کرد.

مدینه در صنف چهارم مکتب بود. امتحان چهارونیم‌ماهه‌اش را تمام کرده بود. قبلاً محمد گفته بود که «بعد از امتحان برایت زنگ می‌زنم.» اما نه‌تنها زنگ نزد بلکه تا چند روز هیچ خبری هم از او نشد. پدرش نگران شد. مادرش هم انگار نفسش بند آمده بود.

بعد از یک هفته، یک صبح، یکی از همسایه‌ها آمد. مدینه خوشحال شد. فکر کرد از محمد خبر خوشی آورده که صبح زود آمده. دوید تا پدر و مادرش را خبر کند. آن دو نفر هم وارد خانه شدند و با پدر و مادرش صحبت کردند. در وسط قصه گفتند که محمد در ایران تصادف کرده و جان داده است. با شنیدن این خبر همه از حال رفتند. پسر جوان خانه از دست رفته بود.

بعد از فوت محمد، زندگی آن‌ها خراب و خراب‌تر شد. مدینه تنها یک سال دیگر به مکتب رفت. بعد، پدرش او را از مکتب کشید. زندگی و روزگار تلخ، پدرش را مجبور کرد مدینه را شوهر بدهد. او که هنوز به سن ازدواج نرسیده بود، بدون اجازه‌اش به شوهر داده شد؛ پسری که دو برابر مدینه، سن داشت.

مدینه هرگز نمی‌خواست مکتب را از دست بدهد، نمی‌خواست وارد بدبختی دیگر شود. ولی هیچ‌کس، حتا یک‌بار، از او نپرسید که با این ازدواج رضایت داری یا نه. پدرش بدون رضایتش او را به شوهر داد. وقتی وارد خانواده‌ی شوهر شد، رویه و رفتار هیچ‌کدام‌شان با او درست نبود. همیشه حرف‌هایی می‌زدند که باعث آزار و اذیتش می‌شد.

مدینه چون معیوب بود مثل بقیه کار نمی‌توانست. شوهرش هم که درک درستی نداشت، همیشه در چشمانش خشم دیده می‌شد. مدینه بعد از مدتی متوجه شد که شوهرش معتاد است. وقتی موادش تمام می‌شد، وحشی می‌شد. وسایل خانه را می‌شکست و سر مدینه داد می‌زد. کار هم نمی‌کرد.

مدینه هیچ فریادرس نداشت؛ شب و روز گریه می‌کرد. می‌گفت: «کاش معیوب نبودم، یک کاری می‌کردم.» روزی رسید که مدینه برای پیدا کردن کار نظافت خانه‌ها جست‌وجو کرد. بعد از چند روز، یکی پیدا شد. رفت و تمام نظافت خانه‌اش را انجام داد. ماهانه چهار هزار افغانی برایش می‌دادند. مدت یک سال این کار را ادامه داد.

مدینه باردار شد. در جریان حاملگی، غذای درست برای خوردن نداشت. ضعیف و لاغر شده بود. سرگیچی زیاد داشت، بطنش هم همیشه درد می‌کرد. وقتی زمان ولادت رسید، شوهرش خانه نبود؛ دنبال مواد رفته بود. همسایه‌ها برایش زنگ زدند که مدینه درد شدید دارد. یک شبانه‌روز درد کشید. وقتی شوهرش آمد، پول نداشت که او را به کلینیک ببرد.

مدینه کمی پول ذخیره کرده بود، داد به شوهرش. در کلینیک، قابله او را معاینه کرد و گفت: مایع آمنیوتیکش کم است، امکان از بین رفتن طفل زیاد است. ضربان قلب طفل ضعیف است، فشار مادر هم پایین است. قابله سِرم تقویتی وصل کرد. بعد گفت: «وقت ولادت رسیده ولی زجرت جنین نیست، باید عملیات شود.»

مدینه را به شفاخانه‌ی مرکزی ولسوالی انتقال دادند. وقتی آن‌جا رسید، مستقیم به اتاق عملیات بردند. داکتران بعد از معاینه گفتند: مریض زیاد کم‌خون است، فوراً خون پیدا کنید. مدینه بی‌هوش بود. خون‌ریزی قبل از ولادت داشت، شوهرش پول نداشت که خون بخرد. به پدر و مادر مدینه هم خبر نداده بود.

داکترها عملیات را شروع کردند. طفل را بیرون آوردند، زنده بود؛ اما مدینه به سبب کم‌خونی در اتاق عملیات بسیار مظلومانه جان داد.

به اشتراک بگذارید: