سمیه شیرزاد عضو جنبش زنان عدالتخواه افغانستان
من در یک جامعه زن ستیز که زندان بیش نیست به دنیا آمدم. به کار و زندگی مشغول بودم. در کنار فعالیتهای رسمی تلاش کردم تا صدای عدالت خواهیام همیشه در برابر بیعدالتی بلند باشد. کوشیدم با مبارزه علیه نابسامانی ایستاد شده و سکوت ذلت بار را بشکنم.
من همیشه ایستاد شدم، مبارزه کردم و فریاد زدم. البته شاهد مبارزه تمام زنان کشورم از اقوام و ولایات مختلف بودم. دیدم که چگونه در برابر گروهی مستبد و ظالم طالبان سینه سپر کردند.
زنان در افغانستان همان سربازانی جان برکفی هستند که دست به دست هم داده، با قامت رساء برای ارزشها و حقوق انسانی شان ایستادند و رزمیدند. با افتخار میگویم، من از جمله زنانی هستم که همراه با دوستانم درد شکنجه جانفرسای گروه طالبان را در زندان متحمل شدم. در حالی که کودک چهار سالهام سبحان در کنارم بود.
درست یکسال قبل در چنین شبی که سوز سرما تا مغز استخوان نفوس میکرد، دهها طالب با دهها موتر وحشت و پر از هیاهو به خانه امن که مخفی شده بودیم ریختند. همه جا پر شده بود از نظامیان طالبان و موترهای نظامی شان. ما که آخرین تلاش مان برای زنده ماندن بود، به یکبارگی نابود شدیم. حسی بد پیدا کردم. تا تهی وجودم درد کشیدم. میمیردم و زنده میشدم، اما مجبور بودم به خاطر سبحانم زنده باشم. خودم را استوار و قوی بگیرم تا مبادا خدای ناخواسته فرزندم از بین برود. پسرم آنقدر ترسیده بود که مثل بید میلرزید. انگار قلبش بیرون میزد.
فراموش نمیکنم آن شب که گروه تروریستی با دهها سرباز و صد موتر مجهز با سلاحهای سقیله برای دستگیری من، سبحان و دیگر همرزمانام آمده بودند. با بسیار بیرحمی و توهین آمیز با ما برخورد میکردند. هر یک ما وحشت زده در حال اشک ریختن در کنار همدیگر ایستاد شده بودیم.
تمام زنان، دختران، مردان و اطفال در وضعیت بد قرار داشتیم. جرم ما خواستن حق، عدالت و برابری بود.
نمیتوانم وضعیت دیگران را بیان کنم، اما خودم در آن زمان بسیار بیچاره و ناتوان شده بودم. احساس میکردم به آخر خط رسیدهام…
طالبان سیعی داشتند به زور دروازه اتاق ما را باز کرده و وارد اتاق شوند. پشت سر هم میگفتند اگر دروازه را باز نکنید سرتان شلیک میکنیم. به وحشت و دهشت غرق شده بودیم. به فکر فرار بودیم. خانم رضایی هماتاقیام تصمیم داشت با انداختن خودش از ساختمان خود کشی کند. زمانیکه میخواست خودش را به بیرون از ساختمان پرتاب کند، متوجه شد طالبان همه جا را گرفته است. سرانجام هر سه ما تسلیم تقدیر روزگار شدیم. زیرا آنها دروازه را با تفنگ و لگد میزدند و اخطار میدادند اگر دروازه را باز نکنید سرتان شلیک میکنیم. ما بخاطر سبحان کودک چهار ساله در را باز کردیم. ترس ما از کشتن نبود، بلکه ترس ما از آبرو، عزت و تجاوز و… بود. ناچار دروازه را باز کردیم، انگار آن زمان ذهن و قلبم متوقف شده بود. از بیکسی و ناامیدی فریاد میزدم. دست و پاهایم از حرکت باز مانده بود. مانند پرندههای اسیر در قفس بودیم. ماننده برههای معصوم که گرگان درنده به سوی شان میآمدند …
دیگر نه امیدی باقی مانده بود و نه توان مبارزه. بعد از همان لحظه گرفتاری ما آزادی تنها یک آرزو برای همه محسوب میشد. با خود میگفتیم آیا زنده خواهیم ماند و یا همه ما را زنده به گور خواهند کرد…
اکنون مدت زیادی از آن حادثه میگذرد. اما تمام لحظه لحظههای آن را به خاطر دارم. همیشه با خودم تکرار میکنم. هرگز فراموش نخواهم کرد و نمیکنم. به یاد دارم شب و روزهایی را که با هم رزمانم گرفتار شده بودیم، چه ها دیدیم. شاهد مرگ تدریجی همدیگرمان بودیم. به خاطر دارم که آنها با ما چه کردند و چگونه در اسارت به سر میبردیم. به یاد دارم که دقایق به کندی میگذشت. شباش هم برای ما شب بود و روزش هم شب…
از طرف دیگر هیچ یک از خانوادههای ما خبر نداشتند که ما توسط طالبان اسیر شدهایم.
جهان_سپاس، از عزیزانی که در کنار ما بودند و حمایت کردند. به خصوص خانم مهران، زبیده اکبر، مهربان و خموش.
یاد آوری: این نوشته توسط جنبش زنان عدالتخواه افغانستان نشر شده است.