قیامت را با چشم خود دیدم

روایت‌های عصر ظلمت (شماره‌ی۲۱)
مراد ما از استعاره‌ی «عصر ظلمت»، اشاره‌یی به مصیبت‌های سیاسی، فاجعه‌های اخلاقی و گسترش خیره‌کننده‌ی خشونت، ستم، آشوب و قتل‌عام‌هایی است که در قلمرو فضای حاکم در افغانستان صورت می‌گیرد. «روایت‌های عصر ظلمت»، کنش‌گری‌های زنان را نسبت به این فضای حاکم نشان می‌دهد. آن‌چه در این سلسله روایت‌ها می‌آید، یک سخن است؛ یک ندای زنانه که از نگرانی‌های زندگی و زمانه‌ می‌گوید و به امید فردای روشن، شبِ ظلمانی وضعیت موجود را نقد می‌کند و معترض است. در مجموعه‌ی روایت‌های عصر ظلمت، از رنج‌های آوارگی‌ و از تأثیر مصیبت‌های سیاسی بر زندگی زنان پرسیده می‌شود.

در این شماره‌ی «روایت‌های عصر ظلمت» با هانیه ناطقی* گفت‌وگو شده است.

گفت‌وگو کننده: عارف قربانی

بخش اول
خانم ناطقی، مانده نباشید. خوشحالم که وقت گذاشتید و پذیرفتید که با من گفت‌وگو کنید. اگر درست یادم باشد، یک ماه قبل از این‌که دولت اشرف غنی برچیده شود، کابل رفتید. چه کاری الزام می‌کرد که دقیقا آن زمان کابل باشید؟

بله، من حدوداً بیست‌ویک روز قبل از سقوط کاملِ افغانستان، در کابل بودم. دقیقاً روز عید قربان، ساعت ده‌ونیم صبح کابل رسیدم. دلیل اول و اصلی‌ام دیدن دوباره‌ی افغانستان بود و دلیل دومم تحلیل وضعیت بود تا بدانم فضای ادبی آن‌جا چطور است؛ چون برنامه‌های زیادی داشتم.

خُب، به نظرتان، فعالیت‌های ادبی و فرهنگی چطور بود و هم‌چنین شرایط و وضعیت زنان و دختران را چگونه دیدید؟

از دید من‌، که در ایران بزرگ شده بودم و طبق تصویرهایی که از طریق رسانه‌ها می‌دیدم، افغانستان باید یک‌ مخروبه‌ی خالی از تمدن و فرهنگ‌ می‌بود؛ اما «شنیدن کی بود مانند دیدن». فضای کابل و وضعیت زنان و دختران و اجتماع‌های فرهنگی در کابل مرا شدیداً جذب خود کرد تا جایی که ترغیب شدم همان‌جا بمانم و انتشاراتی تحت عنوان «زن» را به ثبت برسانم. فضای ادبی و جلسات شعر و داستان هم داغ بود و بازار نشر و انتشارات هم پر رونق بود و من تقریباً هر روز به مارکیت ملی می‌رفتم؛ جایی که بیش‌ترین فضای ادبی از همان‌جا سرچشمه می‌گرفت.

از روز سقوط و از چشم‌دیدهای‌تان بگویید.

روز سقوط خاطره‌یی است که هیچ‌گاه نمی‌توانم از یاد ببرم. این‌که شاهد نابودی یک ملت باشید. شاهد سقوط کشور و نابودی آرزوهای یک ملت، واقعاً دردناک است.‌ ما معمولاً این خبرها را از رسانه‌ها می‌شنویم و شاید برای لحظه‌یی دل‌مان بسوزد؛ اما این‌که خودتان شاهد نابودی باشید دردی است که تا ابد می‌ماند و حتا در شادترین روزها هم دست از سرتان بر نمی‌دارد و می‌آید و ناگهان چشمان‌تان را ترَ می‌کند. تا به خود می‌آیید می‌بینید، دیگر آدم سابق نیستید. از روز سقوط، حرف‌های زیادی برای گفتن است. اگر بگویم قیامت را به چشم خود دیدم چیز عجیبی نگفته‌ام. ترس در خیابان‌ها با تک‌تک آدم‌ها می‌دوید و شانه به شانه‌ی آن‌ها حرکت می‌کرد. هیچ موتری مسافری را سوار نمی‌کرد، همه می‌خواستند فقط به طرف منزل‌شان بروند و زودتر آن‌جا پناه ببرند؛ اما من در خیابان ایستاده بودم و نگاه می‌کردم به دویدن زن‌ها، مردها و دختران وحشت‌زده‌یی کابل و اشک می‌ریختم؛ اشک‌های که بی‌اختیار می‌آمد و من نمی‌دانستم آن‌جا، وسط آن هیاهو چه می‌کردم. یکی داد می‌زد: «جانِ خوده بکشین که طالبان آمده و جان تک تک ما ره می‌گیره.» این صدا در مغزم صدا می‌زد و صدا می‌زد و مدام تکرار می‌شد.

بعد از سقوط می‌توانستید سریع برگردید، چرا برنگشتید و ماندید؟

روزهای سختی بود. از ایران به من هر روز تماس می‌گرفتند که برگردم و من هر بار با بهانه‌یی آن‌ها را متقاعد می‌کردم که نمی‌توانم. دلیلش را نمی‌دانم، انگار دلم نمی‌خواست آن‌هایی را که در این مدت کنارم بودند، تنها بگذارم. آدم‌هایی که بین آسمان و زمین معلق مانده بودند. انگار من دیگر متعلق به آن‌جایی که از آن آمده بودم، نبودم. تصمیم گرفته بودم بمانم، در کنار تمام آدم‌هایی که گیر افتاده بودند.

بعد از سقوط، از فعالیت‌های فرهنگی و ادبی و بازار کتاب چه خبر بود؟

بعد از سقوط همه چیز ناگهان خاموش شد. هفته‌ی اول، همه جا تعطیل بود. سکوتِ سنگین و ترسناک در خیابان‌های شهر پرسه می‌زد و فضای فرهنگی هم بی‌صدا شده بود؛ اما بعد از آن یک هفته‌ی ترسناک، کم‌کم کتاب فروشی‌ها باز شد، ولی ترس هم‌چنان بر فضای جامعه حاکم بود. حالا همه منتظر بودند تا ببینند که چه می‌شود. کم‌کم قانون جدیدی وضع شد. حضور مراجعه‌کننده‌ها و فروش کتاب‌ کم‌رنگ‌تر شده بود. جلسات ادبی که کلاً خاموش شده بود. انگار هیچ گاهی چنین جلسات و جای‌هایی وجود نداشته است.

مدت کمی از حاکمیت طالبان بر افغانستان نگذشته بود که اختلالاتی را در تحصیل زنان ایجاد کردند و با قانون جدیدی که وضع کردند، حق کار و تحصیل را از زنان گرفتند. ناگزیر عده‌یی از زنان تصمیم گرفتند به خیابان‌ها بروند و حق خود را فریاد بزنند. من هم مانند دیگر زنان و دختران، صدایم را از گلویم بیرون کشیدم و برای حق تمام زن‌ها و دختران فریادزنان در خیابان‌ها، جلو مردانی که سلاح به دست داشتند، ایستادم. دختران و زنان افغانستان آن‌قدر قوی بودند که بتوانند حق‌شان را مطالبه کنند. ما می‌دانستیم که نباید سکوت کنیم تا تاریخ، طالبان و سیاست‌‌های‌شان دوباره تکرار شود. پس همه در کنار هم ایستادیم، کتک خوردیم و زندانی شدیم؛ اما خاموش نشدیم و برای حقوق‌مان در خیابان‌ها فریاد زدیم.

مبارزات زنان افغانستان را از نزدیک دیده‌اید و نیز در بسیاری از اعتراضات خیابانی عملاً شرکت کرده‌اید. نخستین جرقه‌ی اعتراض‌ها در کجا و چه‌گونه شکل گرفت؟ شعاردادن و اعتراض در خیابان‌های کابل، علیه یک گروه بنیادگرا و به شدت افراطی، چه اندازه شجاعت می‌طلبد؟

اولین جرقه‌های اعتراضات زنان از مزار شریف شروع شد و بعد هرات و کم‌کم فریادهای زنان در سرک‌های کابل هم بلند شد. من توسط چند دوستی که خبرنگار بودند، اطلاع یافتم که در کابل هم جمعی از دختران می‌خواهند اعتراضات‌شان را خیابانی کنند. شب به من خبر دادند که فردا، بعد از ساعت ۱۰ صبح، در کارته سه مظاهره‌کنندگان گردهم می‌آیند. من هم مشتاقانه برای پیوستن به خواهرانم ساعت ۱۰ صبح، بدون این‌که به فامیلم اطلاع بدهم، به محل تجمع معترضان حرکت کردم. واقعاً شجاعت دختران و زنان مظاهره‌کننده را تحسین می‌کنم. تجمعی که آن‌روز در کارته سه بود، یکی از بزرگ‌ترین اجماعی بود که می‌دیدم. هر کدام از ما با در دست داشتن شعاری در خیابان فریاد می‌زدیم و این جسارت زیادی می‌خواهد که در مقابل مردان وحشی‌یی که سلاح به دوش داشتند به خیابان بیایید و فریاد بزنید، بدون هیچ ترسی زل بزنید به آن‌ها و صدایت را بلندتر ببرید. درحالی که هر آن ممکن بود با شلیک گلوله‌یی جانت را بگیرند.

گفتید که در زندان طالبان بودید. چه مدت آن‌جا بودید و طالبان چرا و به چه جرمی شما را گرفته بودند؟ چه می‌گفتند؟ چه می‌خواستند؟

بله، البته من مدت ۲۴ ساعت در زندان بودم و حدوداً ۱۵ نفر بودیم و به خاطر همین اعتراضات گرفتار شده بودیم. نام و مشخصات‌مان را ثبت کردند و این‌که چرا و چه‌ گفته به خیابان آمدیم. سوال‌هایی از این قبیل که چه کسانی به شما پیسه داده و یا هم قول اروپا را داده که شما به‌خاطر آن به خیابان آمده‌اید؛ اما چون آن روز خبرهای اعتراضات در رسانه‌ها پخش شده بود. آن‌ها ما را آزاد کردند و فقط بای‌متریک شدیم و اثر انگشت ما راگرفتند و یک تعهدنامه که دیگر در اعتراضی شرکت نکنیم.

گفتید یک چیزی هنوز مرا آزار می‌دهد؛ شایعه‌ی که یک هفته بعد از سقوط شده بود. قصه‌اش چه بود؟

دقیقاً یک هفته از سقوط کابل می‌گذشت و مردم هنوز وحشت داشتند؛ اما وحشت بزرگ‌تر با عذاب بیشتری پشتِ دروازه‌ها، داخل خانه‌ها و در دهان مردم می‌چرخید. طالبان حکمی را تحمیل کرده بودند: «دختری که بالای ۱۸ سال سن داشته باشد و زنی که زیر چهل سال باشد و مجرد مانده باشد یا بیوه باشد، باید به مجاهدین تسلیم داده شود و اگر از هر خانه‌یی چند نفر مجرد باشد باید یک نفر از مجردهای آن خانه با رضایت به مجاهدین داده شود. برای‌شان نکاح الجهاد انجام می‌گردد.» این حکم مردم را بی‌اندازه در وحشت انداخته بود. شبی همسایه‌ها در حویلی بزرگ محل جمع شدند که چاره‌یی پیدا کنند. ماه مُحرم بود و بعد از روضه یکی از مردان اهالی بلند شد و گفت: «مردم! مه سه دختر مجرد دارم و اگر کدام بچه‌هایی با غیرت پیدا شود دخترهایم را برای‌شان می‌دهم و ملای مسجد را همی لحظه می‌خواهم که نکاح‌شان کند؛ ولی اگر کسی پیدا نشود به خون امام حسین همین امشب به دخترانم زهر می‌دهم. این ننگ را نمی‌توانم تحمل کنم که دخترانم را به دست طالبان بدهم.» همه ساکت شده بودند. مدت طولانی‌یی هیچ کسی حرفی نزد. یک مرد دیگر صدایش را کشید و گفت: «هنوز غیرت ما تمام نشده که دخترهای ما ره به نکاح الجهاد ببرند. مه هر سه دخترت ره برای هر سه بچه‌ام می‌برم. خدا نیک و مبارک کند.»

من آن شب تا صبح فکر می‌کردم. به تصمیمی که گرفته شد و به این‌که حالا چه اتفاقی می‌افتد. فردا، گپ‌های زیادی بین مردم رد و بدل می‌شدند؛ این‌که دختران فلان منطقه را بردند. در گوشه و کنار، این حکم واقعاً اجرا هم شده بود.‌ در خانه‌یی که من زندگی می‌کردم‌، سه منزله بود. منزل اول، مستاجری بود که سه دختر جوان داشت و منزل دوم، من بودم و منزل سوم، صاحب خانه که یک دختر مجرد داشت و یک عروسش، که داماد در استرالیا بود. صاحب‌خانه، شب همه را در حویلی خواست و گفت: «همسایه‌ها! باید فکری کنیم در این ساختمان چندین دختر جوان است کدام شما راضی هستید که دخترتان ره بدین به دست طالبا.» همه‌ی ما اشک می‌ریختیم. مرد صاحب‌خانه، از جیب خود شیشه‌ی بیرون کرد و گفت: «این زهر است. بیایید خودی دخترای ما تصمیم بگیره که زهر می‌خورن یا به نکاح طالبا بدهیم‌شان!.»

بدترین تصمیمی که یک خانواده می‌توانست برای دخترشان بگیرند. آن شب با تمام سختی‌اش گذشت. حرف آن شب همان‌جا تمام شد. این تصمیم خیلی از خانواده‌ها بود. این‌که آن شب چه شد و چه کردیم، قصه‌ی طولانی دارد؛ اما همه‌ی دخترانِ ساختمان هنوز هم زنده هستند و هر کدام به کشوری مهاجرت کردند، ولی هنوز که هنوز است این ناچاری آن شب، مرا به اندوه و غم عمیقی فرو می‌برد.

کابل، مزار، بامیان، هرات و غور رفتید. چه مدت در این مناطق بودید؟ وضعیت مردم و به‌ویژه وضعیت زنان در این مناطق چه گونه بودند؟

تمام ولایت‌ها، شبیه هم شده بودند. زنان در خانه بودند. ماه‌های اول سقوط، ترس در همه جا بود. نه‌تنها بر زنان بل‌که بر مردان هم تحمل‌کردن حکومت ایجادشده سخت بود؛ اما وضعیت مزار شکنجه‌آورتر بود. زنان در فشار شدیدتری قرار داشتند. حجاب اجباری بود؛ طوری که اصلاً نباید چهره‌ی زن مشخص شود. همه‌ی زنان باید چادرهای بلند و یا چادر برقع می‌پوشیدند. زیارت سخی بر زنان بسته شده بود و در هرات هم کمتر زنی جرأت می‌کرد که از خانه بیرون شود. در ولایت‌های اطراف هم که کوچی‌ها، زمین‌های مردم را به زور می‌گرفتند و مردم به ناچار روانه‌ی شهر می‌شدند. اگر کسی مقاومت می‌کرد، تهدید می‌کردند که دختران‌تان را هم می‌بریم.
ادامه دارد…

به اشتراک بگذارید: