نویسنده: فرزانه پناهی
اندیشیدن به جامعهیی که زنان در آن حضور اجتماعی و فرهنگی ندارند، تداعیگر فضایی است که در آن نیمی از انسانیت به سکوت و انزوا رانده شده است. چنین جامعهیی، نهتنها از نظر اخلاقی ناپایدار است، بلکه از لحاظ تحلیلی نیز فاقد توان درک پیچیدگیهای حیات اجتماعی است. حذف زنان از عرصهی عمومی، همانطور که امروز در برخی جوامع تحت سلطه ایدئولوژیهای افراطی مانند طالبان مشاهده میشود، به معنای نادیدهگرفتن تجربههای زیستهی نیمی از جامعه و تقلیل آن به روایتی تکبعدی و ناقص است. در این جوامع، علوم اجتماعی نیز بهعنوان ابزاری برای شناخت و تحلیل واقعیتهای اجتماعی، پوج و تهی میشود؛ چراکه مفاهیم کلیدی مانند قدرت، نابرابری، عدالت و آزادی تنها از زاویهی دید مردسالارانه و محدود تعریف میشوند. غیبت زنان در عرصهی عمومی، در نهایت، نهتنها صدای آنان، بلکه صدای جامعه را خفه میکند؛ چراکه هیچ جامعهیی بدون حضور فعال و متنوع تمام اعضای خود نمیتواند به شکوفایی برسد یا بازتابدهندهی حقیقت جامع از وضعیت انسانی باشد.
تجربهی حکومت طالبان، که زنان را از مشارکت در عرصههای اجتماعی، آموزشی و حرفهیی محروم کرده است، بهوضوح پیامدهای ویرانگر این حذف را نشان میدهد. جامعهیی که در آن، زنان حق آموزش، کار، و مشارکت ندارند، به جامعهیی ایستا و نابرابر تبدیل میشود که در آن، ساختارهای قدرت بدون چالش میمانند و مفاهیمی چون عدالت و آزادی به ابزاری برای بازتولید سلطه تقلیل مییابند. این شرایط، بیش از هر چیز، فقدان تنوع و پویایی را در عرصههای زندگی اجتماعی به همراه دارد و علوم اجتماعی، بهعنوان دانشی که وظیفهاش تحلیل و بازاندیشی این وضعیت است، از ابزارها و دیدگاههای ضروری برای این کار بیبهره میشود.
با این حال، تاریخ نشان داده است که حضور زنان در علوم اجتماعی نهتنها به بازآفرینی این دانش انجامیده، بلکه مفاهیمی را که پیشتر از سوی روایتهای مردسالارانه تثبیت شده بودند، به چالش کشیده است. علوم اجتماعی، پیش از ورود زنان، عمدتاً بر پایهی مفروضات مردانه بنا شده بود که واقعیتهای اجتماعی را از دریچهی تکبعدی و محدود مینگریست. ساختارهای قدرت، نابرابری، خانواده، کار و حتا مفاهیمی چون عدالت و آزادی، اغلب در چارچوبی تعریف میشدند که تجربههای زیستهی زنان را نادیده میگرفت. این غیبت، علوم اجتماعی را به عرصهیی تبدیل کرده بود که در آن روایتهای مردانه بر تحلیلهای نظری و پژوهشهای تجربی سلطه داشتند؛ اما ورود زنان به این حوزه، نهتنها این روایتها را به چالش کشید، بلکه افقهای تازهیی را در تحلیل مسائل اجتماعی گشود که پیشتر از دسترس دور مانده بود.
پیش از حضور زنان، علوم اجتماعی عمدتاً بر مفاهیم کلی و عام تمرکز داشت که تجربههای خاص گروههای مختلف، بهویژه زنان، در آن به حاشیه رانده میشد. برای مثال، نظریههای کلاسیک جامعهشناسی، اگرچه در فهم ساختارهای اجتماعی و اقتصادی نقش چشمگیری داشتند، اما اغلب فاقد درک عمیق از ابعاد جنسیتی روابط اجتماعی بودند. کارل مارکس، امیل دورکیم و ماکس وبر، بهعنوان بنیانگذاران اصلی جامعهشناسی، هرچند تحلیلهای قدرتمندی از نظامهای طبقاتی، دین و بوروکراسی ارائه دادند، در آثار آنان، زنان بهندرت بهعنوان سوژههای اجتماعی مطرح میشوند. در این نظریهها، زنان اغلب در نقشهای سنتی چون همسر، مادر یا نیروی کار خانگی بازنمایی میشدند و تجربههای آنان در حاشیهی تحلیلهای کلان اجتماعی قرار داشت. این فقدان، تصویری ناقص و یکسویه از جامعه ارائه میداد که در آن جنسیت بهعنوان یک متغیر تحلیلی جدی تلقی نمیشد.
ورود زنان در علوم اجتماعی، بهویژه در قرن بیستم، این نواقص را به چالش کشید و مفاهیم و رویکردهای جدیدی را به این حوزه وارد کرد. سیمون دوبووار، با انتشار کتاب تأثیرگذار «جنس دوم» شاید نقطهی عطفی در این تحول باشد. دوبووار با نقد مفاهیم سنتی زنبودگی، نشان داد که چگونه علوم اجتماعی و فلسفه با بازتولید مفاهیم مردسالارانه، زنان را به «دیگری» تقلیل دادهاند. او با طرح این پرسش که «زن چیست؟»، نهتنها جایگاه زنان در جامعه، بلکه مفاهیم بنیادین هویت و قدرت را بازاندیشی کرد. این اثر، بهعنوان یکی از نخستین تحلیلهای جامعهشناختی و فلسفی از جنسیت، نقش اساسی در گسترش رویکردهای فمینیستی در علوم اجتماعی داشت.
هانا آرنت نیز یکی از چهرههای برجستهیی است که تأثیر عمیقی بر فلسفهی سیاسی و علوم اجتماعی گذاشته است. آرنت با تحلیلهای سیاسی و فلسفی خود، مفاهیمی چون قدرت، آزادی و کنش جمعی را از زاویهی نو بررسی کرد. در کتاب وضع بشر، او به نقش کنش جمعی و آزادی در عرصهی عمومی تأکید میکند و نشان میدهد که چگونه مشارکت فعال در این عرصه میتواند به بازتعریف مفاهیم سیاسی و اجتماعی منجر شود. هرچند آرنت بهطور خاص به مسائل جنسیتی نپرداخته است، تأکید او بر اهمیت مشارکت انسانها در فضای عمومی و بازشناسی ارزشهای انسانی میتواند به تحلیل جایگاه زنان در علوم اجتماعی کمک کند. او در آثار خود، از جمله کتاب منشأهای توتالیتاریسم، به بررسی ساختارهای قدرت و سرکوب میپردازد و نشان میدهد که چگونه حذف صداهای متنوع از عرصهی عمومی میتواند به بازتولید نابرابری و سلطه منجر شود. این تحلیلها، هرچند بهطور مستقیم جنسیت را مورد بحث قرار نمیدهند، چارچوب نظری لازم را برای بازاندیشی نقش زنان در عرصه عمومی و اجتماعی فراهم میکنند. از این منظر، آرنت با تأکید بر اهمیت تنوع صداها و کنش جمعی، بهطور غیرمستقیم به تحول رویکردهای علوم اجتماعی در حوزهی جنسیت کمک کرده است.
یکی دیگر از حوزههایی که حضور زنان به تحول آن انجامید، جامعهشناسی خانواده و کار بود. پیش از ورود زنان به این عرصه، خانواده عمدتاً بهعنوان نهاد ایستا و طبیعی تلقی میشد که نقشهای جنسیتی در آن بدیهی و تغییرناپذیر بهنظر میرسید؛ اما پژوهشگران زن، با تحلیل زندگی روزمره و تجربههای زیستهی زنان، نشان دادند که خانواده نه یک نهاد طبیعی، بلکه یک ساختار اجتماعی است که در آن قدرت، جنسیت و کارکردهای اقتصادی و عاطفی به شیوهی پیچیده در هم تنیدهاند؛ برای مثال، آثار دوروتی اسمیت، جامعهشناس برجستهی کانادایی، بر اهمیت تجربههای زنان در تحلیلهای جامعهشناختی تأکید دارد. او با توسعهی روششناسی فمینیستی، نشان داد که چگونه علوم اجتماعی سنتی، با نادیده گرفتن تجربههای روزمرهی زنان، ساختارهای قدرت را بازتولید میکند. اسمیت معتقد است که هرگونه تحلیل اجتماعی باید از تجربههای زیستهی افراد، بهویژه زنان، آغاز شود تا تصویر جامعتر و واقعیتر از جامعه به دست آید.
حضور زنان در علوم اجتماعی همچنین به گسترش رویکردهای میانرشتهیی و انتقادی منجر شد. در این میان، نظریههای فمینیستی نقش مهمی در بازاندیشی مفاهیمی چون قدرت، نابرابری و عدالت ایفا کردند. تحلیلهای فمینیستی نشان دادند که چگونه ساختارهای اجتماعی و اقتصادی، نهتنها زنان را به حاشیه میرانند، بلکه این حذف را در قالب مفاهیم به ظاهر بیطرف و علمی بازتولید میکنند؛ برای مثال، نقدهای فمینیستی بر مفاهیم کار، آشکار ساختند که چگونه کار خانه، که عمدتاً توسط زنان انجام میشود، در تحلیلهای اقتصادی و جامعهشناختی سنتی نادیده گرفته شده است. این نقدها، که کار خانگی را بهعنوان بخش اساسی از بازتولید اجتماعی معرفی کردند، به بازتعریف مفاهیم اقتصادی و اجتماعی انجامید و اهمیت کارهای غیررسمی و غیرپولی را برجسته ساخت.
این تحول نهتنها در سطح نظری بلکه در حوزهی عملی نیز تأثیرات بنیادین داشت. پژوهشهای زنان در زمینههایی چون فقر، بهداشت، آموزش و عدالت اجتماعی، به تغییر رویکردهای سیاستگذاری در این حوزهها انجامید؛ برای مثال، مطالعات فمینیستی در حوزهی فقر نشان دادند که سیاستهای اقتصادی و اجتماعی چگونه میتوانند بهطور نامتناسبی بر زنان و کودکان تأثیر بگذارند. این یافتهها موجب توسعهی برنامههایی شد که بهطور خاص نیازها و چالشهای این گروهها را مورد توجه قرار دادهاند. در حوزهی بهداشت نیز، پژوهشهای فمینیستی به شناخت تأثیرات جنسیتی بر سلامت و دسترسی به خدمات درمانی کمک کردند و نقش زنان را در ارائهی خدمات بهداشتی و مراقبتی برجسته ساختند.
حضور زنان در علوم اجتماعی همچنین به بازاندیشی و نقد ساختارهای قدرت در عرصهی عمومی انجامید. نظریههای فمینیستی با تأکید بر اهمیت تنوع صداها و دیدگاهها، نشان دادند که چگونه حذف زنان از عرصهی عمومی به بازتولید سلطه و نابرابری میانجامد. در این میان، رویکردهای میانرشتهیی، مانند تقاطعگرایی (Intersectionality)، که به تحلیل همزمان جنسیت، نژاد، طبقه و دیگر محورهای هویت میپردازد، افقهای تازهیی را در علوم اجتماعی گشود. این رویکردها، بهویژه در تحلیل مسائل پیچیدهیی چون نابرابری، خشونت و تبعیض، ابزارهای تحلیلی قدرتمندی فراهم کردهاند که درک ما از این پدیدهها را تعمیق میبخشند.
اما این دستاوردها، همانگونه که تجربهی جوامعی چون افغانستان تحت سلطهی طالبان را نشان میدهد، در برابر مقاومتهای شدید ایدئولوژیک و سیاسی آسیبپذیر هستند. حذف زنان از عرصهی عمومی و محرومیت آنها از حق آموزش و کار، به معنای بازگشت به نظم اجتماعییی است که در آن صدای زنان خاموش و تجربههای آنها نادیده گرفته میشود.
در چنین شرایطی، علوم اجتماعی نیز از ابزارهای لازم برای تحلیل و نقد این وضعیت محروم میشود؛ چرا که روایتهای تکبعدی و مردسالارانه نمیتوانند پیچیدگیهای زندگی اجتماعی را بهدرستی بازتاب دهند. تجربهی حکومت طالبان نشان میدهد که حذف زنان از عرصهی اجتماعی نهتنها به معنای نادیدهگرفتن نیمی از جامعه است، بلکه به معنای توقف پیشرفت فکری و معرفتی در تمامی عرصههای زندگی اجتماعی است.
این درحالی است که تاریخ علوم اجتماعی معاصر، حضور زنان را بهعنوان عامل بنیادین در بازنگری و بازآفرینی مفاهیم و نظریهها ثبت کرده است. از سیمون دوبووار و هانا آرنت گرفته تا پژوهشگران معاصر چون جودیت باتلر و کیمبرلی کرنشاو، زنان با به چالش کشیدن مفروضات سنتی، افقهای تازهیی را در تحلیل مسائل اجتماعی گشودهاند. این حضور، علوم اجتماعی را به حوزهیی متنوع و پویا تبدیل کرده است که در آن تجربههای متنوع انسانی به رسمیت شناخته میشوند. مفاهیمی چون جنسیت، قدرت، نابرابری، و عدالت، که پیشتر در حاشیه قرار داشتند، اکنون به کانون توجه علوم اجتماعی تبدیل شدهاند.
در نهایت، حضور زنان در علوم اجتماعی نهتنها به غنای این حوزه افزوده، بلکه آن را از یک رشتهی تکبعدی و مردمحور به عرصهیی تبدیل کرده است که در آن تمامی صداها و تجربهها مورد توجه قرار میگیرند. بدون شک، علوم اجتماعی معاصر، آنچنان که امروز میشناسیم، بدون حضور زنان نهتنها ناقص، بلکه اساساً غیرقابلتصور است. از این منظر، محرومیت زنان از عرصهی عمومی و اجتماعی، همانگونه که در برخی جوامع امروز مشاهده میشود، به معنای محرومیت کل جامعه از ظرفیتهایی است که میتوانند باعث درک عمیقتر، عدالت بیشتر، و پیشرفت پایدارتر شوند.