سهیلا کریمی
ناراحت و نگران بودم. با هیجان اتفاقات و خبرهای جنگی و نظامی افغانستان را تعقیب میکردم. در بین خبرها چند موضوع پرنگتر بودند: تخلیهی نیروهای خارجی از افغانستان، شدتیافتن حملات طالبان در ولایات و ولسوالیها، آمار و ارقام تکاندهندهی تلفات نیروهای امنیتی، افتادن تسلیحات نیروهای امنیتی به دست طالبان، جابهجایی و تقرریهای عجیب در بخشهای کلیدی امنیتی.
در بین تمام خبرها، سقوط پیدرپی ولایتهای بزرگ مثل هرات، قندهار، بلخ و ولایتهای همسایهی کابل نگرانیهایم را بیشتر کرد و تمام وقتم به دلهره میگذشت؛ اما هنوز روزنهی امید به سوی سقوط نکردن کابل باز بود.
در روز ۱۵ اگوست کابل سقوط کرد؛ اما من این روز را مثل روزهای گذشته و به صورت معمولی آغاز کردم. اول صبح برای اخذ پاسپورتم به وزارت خارجه رفتم؛ زیرا قرار بود به تاریخ ۲۳ آگوست برای شرکت در سیمینار آموزشی به کشور ترکیه بروم. با کارمند بخش مربوطه صحبت کردم، برایم گفت پاسپورتم هنوز آماده نشده است. باید فردایش دوباره مراجعه میکردم.
از وزارت بیرون شدم. تصمیم گرفتم برای تکمیل فرم صحت کرونا به شفاخانه «افغان- جاپان» بروم. حدودا ساعت ۱۱ و چند دقیقه به شفاخانهی مربوطه رسیدم؛ اما با یک وحشت و سراسیمگی عجیب روبهرو شدم. دیدم تمام کارمندان بخش زنان شفاخانه به شدت در حال ترک شفاخانه هستند. برایم کمی عجیب بود؛ اما داخل شفاخانه رفتم. با یک داکتر کهنسال که وسط بخش پذیرایی شفاخانه حیران ایستاده بود صحبت کردم. داکتر با لحن تعجبآمیز پرسید: «دخترم اینجا چه کار میکنی؟ مگر نمیدانی طالبان در دروازههای کابل رسیدهاند و به زودی وارد کابل میشوند.» مثل چوب خشک شدم. با بهت و تعجب به او نگاه میکردم. او در ادامه گفت: «باید هرچه زودتر به خانه بروی. تک و تنها و بدون مرد بیرون بودن با طرز پوششی که داری برایت خوب نیست.» با شنیدن حرفهایش احساس کردم تمام بدنم کمکم یخ میشود. به خود لرزیدم. میخواستم از شفاخانه خارج شوم که از پشت سرم صدا زد: «دخترم صبر کن، من نیز تصمیم دارم به خانه بروم.» نزدیک آمد و برایم گفت: «تو مثل دخترم میمانی اوضاع بیرون بسیار بد است، تا جایی که بتوانی موتر بگیری و به خانهات بروی تورا همراهی میکنم.»
حرفهای پیرمرد دربارهی طالبان برایم تکاندهنده بود. یکباره تمام روایتهای فاجعهبار این گروه که ۲۰ سال پیش در زمان حکومتشان بر سر مردم، به خصوص بر سر زنان آورده بودند در پیش چشمانم مجسم شد. با پیرمرد یکجا طرف «کوته سنگی» حرکت کردم. مغزم سوت میکشید. هر قدم که بر میداشتم احساس میکردم نیروی مرا به عقب میکشد. خسته شده بودم. راه طولانی شده بود؛ بسیار طولانی.
بالاخره در پل سوخته رسیدم. دیدم مردم با ترس و حیرت دکانهایشان را میبندند. همه در حال فرار بودند. به سختی یک موتر پیدا کردم و داخل موتر نشستم. آدرس را به موتروان گفتم. دیگر هیچ چیزی را نمیدیدم. چشمانم تار میشد. احساس میکردم در چاه عمیق و تاریکی غرق شدهام. دلم پناه-گاه امن میخواست. خودم را به خانه رساندم. خواهرم ثریا را را محکم در آغوش گرفتم. با تمام خشم و نفرت درونیام گریه کردم.
تا دو روز بعد گیج بودم. نمیدانستم چه کار کنم و کدام راه را در پیش بگیرم تا اینکه لپتاپم را گرفتم و به تمام راهها و آدرسهایی که فکر میکردم میتواند مرا کمک کند تماس گرفتم و امیل نوشتم. تمام روزهایم به همین منوال میگذشت تا اینکه ساعت ۱۱ شب ۲۳ آگوست امیلی از طرف سفارت بریتانیا، مستقر در میدان هوایی کابل، دریافت کردم که نوشته بودند هر چه سریعتر خودت را به میدان هوایی برسان. نصف شب حیران مانده بودم که بدون داشتن همراه مرد چطور به میدان هوایی بروم. چطور از چکپاینتهای طالبان در مسیر راه تا میدان هوایی عبور کنم. از طرف دیگر بخاطر بستهشدن بانکها هیچ پول به همراه نداشتم. سرانجام به همکاری یکی از دوستانم توانستم با خواهرم به میدان هوایی بروم. وقتی در تاریکی شب به میدان هوایی رسیدم، دیدم جمعیت زیاد منتظر بودند. در تاریکی شب هیچ چیز، جز فشار جمعیت و بوی تعفن حس نمیشد؛ اما کمکم هوا روشن شد و چهرههای خسته و خاکی جمعیت نیز مشخص شدند. سرباز انگلیسی را دیدم که با لبخندی از روی دلسوزی یا شاید هم از روی تمسخر به جمعیت نگاه میکرد. در قلب خودم احساس حقارت عجیبی کردم. از درون فروریختم.
به خاطرنجات خودم و خواهرم یک شبانهروز در میدان هوایی ماندم. با وجود تلاشهای زیاد موفق به ورود به میدان هوایی نشدم؛ زیرا کنترول دروازههای میدان هوایی به دست قطعهی صفر یک امنیت ملی قرار داشت. آنها نیز متعصبانه برخورد کرده و از ورود هزارهها جلوگیری میکردند. کمکم وضعیتم خراب شد. تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم.
یک شب در خانه ماندیم. فردا دوباره راهی میدان هوایی شدیم. زمانی که به میدان هوایی رسیدیم، دیدم دروازهی «کمپ باران» بسته شده. با کسی در داخل کمپ تماس گرفتم، گفت: «این دروازه بسته شده و به این زودیها باز نمیشود.» با ناامیدی امیلی نوشتم و موضوع را پرسیدم. فورا جوابی دریافت کردم که گفته بود به خاطر امنیت اگر در ساحهی میدان هوایی هستید دور شوید؛ اما من به این هشدار اعتنا نکردم. همچنان برای نجات ما تقلا میکردم. در گوشهای رفته منتظر ماندم. در همین وقت با یکی از آشنایان تماس گرفتم، برایم گفت: «راه دیگری نیست، باید از مسیر کانال فاضلاب بروم.» با خواهرم مشوره کردم؛ اما نمیتوانستم خودم را قانع کنم که داخل کانال فاضلاب شوم. در دلم روی این تصمیم فکر میکردم و همچنین آهستهآهسته به سمت کوچهی کانال فاضلاب حرکت کردم. ناگهان صدای عجیبی شنیدم؛ انفجار مهیب همهجا را تکان داد. صدای وحشتناک در فضا پیچید. دیدم همه سراسیمه فرار میکنند. از یکی پرسیدم چه خبر است: «گفت داخل کانال انفجار شده است.» در وحشت فرو رفته بودم؛ حتا نمیتوانستم باور کنم که مردم عادی را هدف قرار دادهاند. لحظهای گذشت، دیدم تمامی افرادی که در حال فرار از سمت کانال فاضلاب میآیند خونی و زخمیاند. حالم خراب شد، دست خواهرم را گرفتم و با تمام انرژی فرار کرده از آنجا دور شدیم. تمام مسیرها و راهها بخاطر وضعیت پیشآمده بسته بودند. هیچ موتری یافت نمیشد. مسیر طولانی را پیاده آمدم. تا اینکه تاکسی پیدا کردم و به خانه برگشتیم.
بعد از این حادثهی وحشتناک دیگر جرأت رفتن به میدان هوایی را نداشتم تا اینکه امیلی دریافتم که از بستهشدن پروسهی تخلیه از میدان هوایی کابل خبر داده بود. تنها امیدی که داشتم از بین رفت.
هر روز تماسهای تهدیدآمیز از طرف نیروهای طالبان دریافت میکردم. ترس و دلهره وجودم را فرا گرفته بود. هیچ جا احساس امنیت نمیکردم. تمام وقت در گوشهی خانه قوز کرده مینشستم. چشمم به در بود. افکار عجیب و غریب به ذهنم راه میکشید؛ گهگاهی روایتهای مادرم، از زمان حکومت اول طالبان، پیش چشمانم مجسم میشد، مثل شبح آهستهآهسته حرکت میکرد، تاریک وتاریکتر، بزرگ و بزرگتر میشد، آخر تبدیل به غولی بزرگی میشد و بر تمام کابل سایه میافگند. یکی یکی مردم را میبلعید. نوبت من که میرسید چیغ میکشیدم، با صدای خواهرم به خود میآمدم. این کابوس خیلی وقتها با من بود. هنوز هم بعضی شبها مرا در این گوشهای از جهان همراهی میکند.
مدت سه ماهی که در کابل ماندم، چندینبار محل اقامتم را عوض کردم؛ حتا به دوستان نزدیکم نیز گفته بودم کابل نیستم. آنچه را در این دوران کشیدم هیچ زبان و هیچ واژهای قادر به بیان و مجسم کردنش نیست.
بالاخره به تاریخ ۹ نوامبر ۲۰۲۱ با هماهنگیهایی که از طرف سفارت انگلیس صورت گرفته بود با یک تیم ۹ نفره راهی اسلام آباد شدم. وقتی به مرز طورخم رسیدم ساعت دوازده یا یک شب بود. افرادی که آنجا بودند به ما گفتند باید تا اول صبح صبر کنیم. ساعت چهار صبح خبر دادند که وقت حرکت است. وقتی بیرون برآمدم دیدم، مردم در صف طولانی که بیش از تصور بود منتظر بودند. تا ساعت ۱۲ روز منتظر ماندیم. با اینکه پاسپورتهای ما مهر خروجی خورده بود؛ اما بازهم به ما اجازهی عبور از مرز را نمیداند. یکی از نیروهای طالبان ازمن پرسید: «برای چه به پاکستان میروی؟» گفتم: «مریضم.» نگاهی به ظاهرم انداخت گفت: «دروغ میگویی. من میدانم شما به آمریکا میروید و از حکومت اسلامی فرار میکنید.» بالاخره فهمیدم که آنها برای ردشدن ما از مرز پول میخواهند. ما (چهار نفر) مجبور شدیم مبلغ ۱۴ هزار افغانی به آنها پرداخت کنیم. سر انجام از مرز گذشتیم. ساعت ۱۲ شب به هوتلی در اسلام آباد رسیدم.
در حدود بیستوچند روز بهخاطر تکمیل پروسهی بایومتریک و ویزه در اسلام آباد ماندم. در یک هوتلی که از طرف سفارت انگلیس آماده شده بود اقامت داشتم. بعد به تاریخ ۷ دسامبر زمینهی سفرم به انگلیس فراهم گردید. ساعت دقیق پرواز ما ۴ صبح به وقت اسلام آباد بود. من ساعت ۱۱ از هوتل به طرف میدان هوایی بینالمللی اسلام آباد حرکت کردم. وقتی به میدان هوایی رسیدم چیزهایی دیدم که مرا حیران کرد. جمعیت بیشماری بدون هیچگونه نظم و ترتیب آنجا بودند. چیزی شبیه شلوغی و بینظمی میدان هوایی کابل. با تلاش و تقلای زیاد از میان جمعیت رد شدم و به مرحلهی چک و بررسی رسیدم؛ اما با برخوردی روبهرو شدم که در زشتی و زنندگی کمتر از برخورد طالبان نبود. با تمام چالشها و آزار و ازیتهای کارمندان میدان هوایی اسلام آباد، بالاخره در آخرین دقایق پرواز، خودم را به هواپیما رساندم. بعد از هشت ساعت سفر، ساعت هشت صبح به وقت لندن، به میدان هوایی «هیدرو لندن» رسیدم.
وقتی از ترمینل بیرون شدم هوای خنک صبحگاهی و نیمهبارانی لندن صورتم را نوازش داد. برایم مثل تلنگری بود که در گوشم زمزمهکنان میگفت مهاجر خوش آمدی. باخودم گفتم این کلمه (مهاجر) بعد از این بخشی از اسم و هویت من خواهد بود. احساس میکنم مهاجر کلمهی غریبی است.
حدود چهار ماه و شش روز است که من در لندن هستم. با اینکه دوستان خوبی کنارم هستند و همه تلاش میکنند تا حالم خوب باشد و به زندگی در اینجا عادت کنم؛ اما احساس میکنم بخشی از وجود و هستیام در کابل و در وطنم مانده است. جای خالی فامیل آزارم میدهند. با اینکه اینجا از نظر فیزیکی در امانم؛ هیچ گلولهای نیست تا تنم را لمس کند، هیچ انفجاری نیست تا تنم را متلاشی کند و هیچ کاردی نیست تا سرم را از تنم جدا کند؛ اما زخمهای عمیق را در روح و روانم احساس میکنم. نمیدانم با این زخم چه کار کنم. وقتی پای اخبار افغانستان مینشینم این زخمها زیادتر و عمیقتر میشود. شاید با گذشت زمان در محیط و جغرافیای اینجا عادت کنم؛ اما فکر میکنم احساس تنهایی، غربت و مهاجرت برای همیشه همچنان در گوشهی از وجودم میماند و میماند.
پایان.