حسن رضا خاوری
بخش یک
مقدمه: افغانستان نامِ یک وضعیت سراسر تباهی است. در کانون آن، تباهیِ دیگری قرار دارد: وضعیت زنان. به نحو سنّتی، «زن» در عرف افغانی با دو صفت بارز شناخته میشود: ۱ـ ضعیفه؛ ۲ـ ناقص العقل. اولی وضعیتِ بدنیِ زن و دومی وضعیت ذهنی او را تعریف میکند، و هر دو برای سرکوب زنان جعل شده است. اینجا دستکم سه مسألهی اصلی وجود دارد: ۱) شرایط و ساختار اجتماعیای که این صفتها در آن ممکن و پدیدار گشتهاند. ۲) شرایط و ساختار فرهنگیای که این اوصاف در آن بازتولید و ماندگار شدهاند. ۳) امکانِ رهایی و گذار از این تباهی عریان. مسایل را به ترتیب توضیح خواهم داد. در پایان، یک پیوست کوتاه نیز میآید که در آن، گلبیگم به حیث شاهد تاریخی فراخوانده شده است.
۱) ساختار اجتماعیِ تباهی زنان
ضعف بدن و نقص خرد صفاتِ ذاتی انسان از حیث انسانیت نیست. پس، اینکه زن به عنوان یک موجود ضعیف و کمخرد خوانده میشود، یک امر تاریخی و برساختهی فرهنگی است. یعنی از یک لحظهی مشخصی آغاز شده و در یک بستر تاریخی خاص ادامه پیدا کرده و نهایتاً یک امر قابل تغییر است. تحلیل ابنخلدون در باب شکلگیری اجتماعات سنّتی به شناخت ساختار اجتماعیای که زن این گونه در آن پدیدار شده، کمک میکند. ابنخلدون در «مقدمه» معروفش جوهرهی جوامع اسلامی را بر اساس سه مؤلفه یا سه شرط تاریخی توضیح میدهد. محمّد عابد الجابری آنها را در کتاب «نقد عقل سیاسی» بازسازی کرده است: قبیله، غنیمت، عقیده. جامعهای که بر اساس این عناصر و شرایط برپا شده، بهخودیخود یک جامعهی غیرمدنی است. اینکه کدام یک از آنها در اولویت باشد یا نباشد، از حالت غیرمدنی آن نمیکاهد. آنچه اهمیت دارد، رابطهی درونی و زنجیرهای است که میان این سه مؤلفه برقرار و در جریان است، یعنی هر یک از آنها دو مؤلفهی دیگر را نیز به همراه دارد و زنجیرهوار آنها را بازتولید میکند. خصلت مردانهی هر سه مؤلفه واضح است. قبیله با تبار خونی و عصبیت خونی مشخص میشود. با اینکه خون اهمیت تعیینکننده دارد اما خون زن در عصبیت و تبار قبیلهای تعیینکننده نیست. نسل تنها از طریق نسبت خونی با پدر/ مرد تعیین میشود. بنابراین، قبیله ساختار مردانه دارد. غنیمت حاصل جنگ است و غنیمت جنگ تنها به جنگجویان یعنی مردان میرسد. عقیده گرچه معطوف به انسانیت کلی است و تکلیفهای افراد را مشخص میکند اما تکلیفهایی که برای زنان وضع شده، آشکار ماهیت استیلایی و کنترلی دارد. بنابراین، زنان هم از ساختار اجتماعی و هم از ساختار اقتصادی بیرون قرار دارند و لذا در مناسبات اجتماعی و اقتصادی، تعیینکننده قلمداد نمیشوند. به تبع، ساختار عقیدتی و تکلیفهایی که برای زنان وضع شده، وضعیت آنها سؤالبرانگیز نمیشود و تا قرنهای قرن برای جوامع مورد قبول، عادی و موجه واقع میشود. اجتماعات جاهلی عمدتاً جنگی و غارتی بود، که بعدها در فتوحات به شکل بسیار عظیم تکرار گسترش یافت. در جامعهای که بر اساس اقتصاد جنگی و غارتی برپا شده باشد، زنان پابهپای مردان توان بدنیِ جنگیدن و کسبِ غنیمت ندارند. بنابراین، ضعیفه قلمداد میشوند. حذف دایمی زنان از مناسبات مختلف به مرور باعث میشود که آنها از کاروان دانش نیز عقب بمانند، که باعث میشود نقص عقل به آن برچسب زده شود. تکلیفها و قانونهایی وضع میشود که آنها را نصف مردان حساب میکند. زنان با مردان برابر نیستند؛ چون کارآیی آنها در غارت و فهم فنون و رموز نظام غارتی را ندارند. از سوی دیگر، کاملاً غیرانسانی و متفاوت با مرد هم قلمداد نمیشوند. چون تکلیفهایی هست که زنان باید انجام دهند. تکلیف هم زمانی معنادار است که مکلف انسان باشد. زن اگر خارج از انسان حساب شود، معنا ندارد که تکلیف بر او وضع شود. نصف بودن برای همین است که یکسری تکلیف انسانی بر آنها وضع شود. بنابراین، زنان نه کاملاً برابر با مردان قلمداد میشوند که از حقوق و تکالیف انسان بهطور کامل بهرهمند شوند و نه کاملاً غیرانسانی قلمداد میشوند؛ تا از شمول قوانین و تکالیف انسانی خارج نشوند. به همین خاطر، ناقص و ضعیف و نصف مرد قلمداد میشوند. بدین سان، هم انسان بودن آنها حفظ میشود، که وضع قانون بر آنها را معنادار میکند و هم اینکه حقوق برابر با مردان به آنها داده نمیشود. این موقعیت تلخ عمق وضعیت زنان در افغانستان را نشان میدهد.
تاریخ سیاسی افغانستان حداقل در چند قرن اخیر، بر مبنای نظام قبایل شکل گرفته است. علاوه بر این انتظام سیاسی، امّا ردپای عناصر قبیله، غنیمت و عقیده در سه شکلِ حیاتِ دهقانی، تجاری و کوچیگری نیز به طور یکسان دیده میشود. یکی کشت و تولید میکند، دیگری آن را مبادله و معامله میکند و سومی هر دو را چور و چپاول میکند، صرفنظر از اینکه حکومت در همهشان سهمی دارد؛ یعنی هم یار قافله است و هم شریک غارتگران. مکانیسم درونیِ فعالیتهای صور حیات افغانی با همان عناصر ابنخلدونی قابل معنایابی و توضیحپذیر است. بههرحال، نظم اجتماعی خاصی بر مبنای این مؤلفهها و شرایط به وجود میآید که طبق آن یک صحنهی اندرونی و خصوصی برپا میشود، که قلمرو حضور زنان است. زنان در خارج از این قلمرو، «امنیت» ندارند. همچنین، یک صحنهی بیرونی و عمومی نیز پدید میآید که مردان در آن حضور مییابند و به درگیری و پیگیریِ مناسبات قدرت برمیخیزند. به لحاظ ساختاری، اندرون یا خانه قلمروِ خاموشی است، امّا عرصهی عمومی قلمروِ گفتار و سخنگفتن است. فاجعههای پیاپی تمایزِ عرصهی درونی و بیرونی را ویران ساخته و حیات افغانی سراسر بدل به عرصهی «حیات خاموش» گشته است. از یک سو، مردم در برابر حکومت خاموش اند. بیراه نیست که «جمهوری سکوت» بر سراسر تاریخ چند هزار سال گذشته اطلاق شود. مردم در قرنهای متمادی صاحب صدا نبودهاند. تنها حکومت بوده که سخن گفته و مردم تنها به اطاعت تن دادهاند. تاریخ ما تاریخ استبداد بوده و حاکم سخن گفته و مردم، سکوت پیشه کردهاند. لذا در تاریخ ما، «مردمنامه» پدید نیامده، بلکه «شاهنامه» پدید آمده است. زیرا تنها شاه بوده که سخن گفته و عمل کرده است. تاریخ هم گفتار و کردار آنها را در کانون توجه قرار داده و نسبت به روزگار مردمان عادی تا حد زیادی سکوت پیشه کرده است. تاریخ بیان سرنوشت مردمان عادی را به عهده نگرفته است. در دل حذف عمومی مردمان عادی، حذف و سکوت مضاعفی شکل گرفته که همان خاموشی زنان است. حیات افغانی به نحو ساختاری و مضاعفاً، سخن و صدا را از زنان گرفته است. خشونت علیه آنها نه گفته میشود و نه شنیده میشود. بدین لحاظ، خشونت علیه زنان به درازنای تاریخمان به صورتِ خاموش و بیسروصدا ادامه یافته و متوقف نشده است. از یک سو خشونت پایدار و از سوی دیگر خاموشی پایدار، زن افغانی را در موقف تباهیِ مضاعف قرار داده است. البته، این تباهی به میانجی برخی عناصر ازجمله «عشقِ» تغزّلی، فرهنگی و دلپسند شده و به همین میزان، ماندگارتر و نادیدنیتر گردیده است، که در مسأله بعدی توضیح داده خواهد شد.
۲) ساختار فرهنگیِ تباهی زنان
چه زیباست و چه دردناک، آنگاه که زن باشی! (غاده السمان)
ساختارهای اجتماعی گرچه ابتدا بر اساس عناصر غیرمدنی شکل گرفتهاند که طبقِ آن، زنان از عرصهی عمومی بیرون رانده و در محدودهی «حریم»هایی خاص اسکان داده شدهاند، امّا بعدها این حریمسازیها به لحاظ اجتماعیـسیاسی، زنان را در موقف سکوت پایدار قرار داده و به مرور آنها را از جهانِ زبان طرد کرده است. طرد زنان از جهان زبان و نفی آنها از عرصهی عمومی دارای پشتوانههای فرهنگی و قانونی است و باعث شده که زنان طی قرنهای متمادی در وضعیت پرسشناپذیری نگه داشته شوند. شهرِ زبان از خاطرهی صدایِ زنان تهی است. از آنجا که زبان و جهان همارز اند، غیاب صدای زنان از زبان با غیاب آنها از جهان به موازات هم است.
خشونت پاسخ خشونت نیست و نمیتوان خشونت را با خشونتِ متقابل جواب داد؛ زیرا یک چرخهی بیپایان به جریان درمیآید. پس، تنها راه صحیح ایستادگی علیه خشونت از طریقِ «دانایی» و «عدالتخواهی» پیموده میشود. خشونت با انتقام قرین است و عدالت تنها بدیل انتقام است که میتواند چرخه آن را از کار بیندازد. اجرای عدالت به دانایی نیاز دارد که عدالت به درستی درک شود. زیرا بعضاً ظلم هم عدالت خوانده میشود. حاکمان افغانستان جنایتهای خود را نه ظلم بلکه عدالت خواندهاند! به همین خاطر، تشخیص عدالت به دانایی نیاز دارد. دانایی نه در انزوا و عزلت عارفانه و عاشقانه به دست میآید و نه در آشپزخانه و کنج خانه، بل با حضور در عرصهی عمومی تحصیل میشود، یعنی در همان جایی که تولید میشود. تحریم حضور زنان در عرصهی عمومی به محرومیت آنها از دانایی میانجامد و بدین سان، بیزبانی و حیات خاموش به تقدیر تاریخی و ظلمانی آنان بدل میگردد. منع زنان از تحصیل توسط طالبان درواقع ادامه و بسط همین خاموشی تاریخی است. طالبان همان مجسمه استبداد هزاران ساله است که قد افراشته و گلوی زنان را گرفته و خفه میکند. جالب است که این ممنوعیت از سوی دینداران بهعنوان ارتکاب «خلاف شرع» قلمداد نشده است. خاموشی چگونه میتواند زنجیرهای استبداد تاریخی را پاره کند و عرصه عمومی را از آن خود سازد؟
دو راهحل که در تاریخ گذشته جهان فارسی دیده میشود، عبارتند از: الف) راه عقلانیت، که از سوی فیلسوفانی مانند فارابی و ابنسینا پیشنهاد شده لیکن بساطش زود برچیده شده است. ب) راه عشق، که ملازم با خاکسترشدنِ خردگرایی پدیدار گشته و مورد اقبال عمومی قرار گرفته است. «عشق» شاید کانونیترین مسألهای باشد که به زبان فارسی ساخت بخشیده است. از این رو، بررسی آن میتواند سیر تکوین زبان فارسی و متناظر با آن، سیر زیستجهانِ افغانستانیها را توضیح دهد. پیوند عشق و زبان در «غزل» به اوج میرسد. غزل صرفاً یک صورت از شعر نیست بلکه صورتِ اصلیِ آگاهی جهان فارسی را نمایندگی و بازنمایی میکند. این صورت از آگاهی بر اساس یک الگوی متافیزیکی تکوین یافته است که طبقِ آن انسان در «دیگری بزرگ»/ فراانسان محو و خاموش میگردد. در تناظر با این مدل متافیزیکی، یک الگوی فرهنگی از مناسبات انسانی نیز شکل گرفته و رواج یافته است: الگوی رابطهی عاشقانه!
پس از شکست خردگرایی، الگوی عشقِ تغزّلی پیشروترین الگوی رابطهی انسانی در جهان فارسی است. پرسش از حالوروزِ زنان در بدترین موقعیتهای تاریخی به جای خود بماند امّا باید به جدّ پرسید: زن در بهترین وضعیت جهان فارسی چه جایگاه و چه حالوروزی داشته است؟ به نظر میآید، بهترین الگوی جهان/زبان فارسی خودش فینفسه بازتولید خشونت است. زیرا در کانون عشقِ تغزّلی همان جوهرِ سیاهِ «حذف» میدرخشد و همان منطق را به نحو فرهنگی و نادیدنیتر بازتولید میکند. مثال مأنوس در تعریف عشق همان است که میگویند: «یک روح در دو بدن». چطور میشود که «دو» به «یک» و کثرت به وحدت بدل شود؟ راه روشن آن همین «حذف» است. تکثر حذف میشود، تا جا برای واحد باز شود. در تاریخ سیاسی افغانستان همین گونه بوده است. عموم مردم حذف شدهاند تا تنها شاه همهکاره مملکت بماند. در ادامه همین سنت استبدادی، قوم حاکم برای اقوام دیگر حق مشارکت قایل نیست. در نتیجه، افغانستان بین همسایگانش عقبماندهترین کشور است. پاکستان که یک قرن عمر ندارد، از افغانستان پرمدعا پیشرفتهتر و آبادتر است. بههرحال، مثال «یک روح در دو بدن» بیش از آنکه شدت یگانگی را نشان دهد، اما حذف روح زنان را نشان میدهد، که حتی از همان لحظهی عشق، هستیِ آنان حذف میشود و به «حساب» نمیآید. به بیانی دیگر، عشق فارسی بین زنان و آگورای مدینه پیوندی برقرار نکرده، و آنها را به صحنهی گفتار پرتاب نکرده است، بلکه آنان را در مغاک خاموشی رانده است. عشق هم راه را برای ابراز وجود زنان باز نکرده است. به همین خاطر، عشق نمیتواند معلم و رهآموزِ سیاست مردمی و مبتنی بر کثرت بشری شود. عشق تغزّلی شکلِ ایدئولوژیکِ حذفِ مطلق زن و سرکوبِ نامرئیِ او است و با سیاست استبدادی شاهان متناظر است. درحالیکه حیات مدنی بعد از وصال عاشقانه آغاز میشود امّا داستانهای عشقی با وصال به پایان میرسند. زن تا زمانی که به وصال و به نقطه حذف نرسیده است، هنوز وجود دارد و ماجراهایش شنیده میشود اما پس از وصال، حذف میشود و خبر و اثری از هستی زن و صدای او در میدان شهر و فضای مدنیت دیده نمیشود. تاریخ ادبیات ما گواه روشن این مدعا است. در جغرافیای تباهی، زن نه تنها در بدترین موقعیتها بلکه در بهترین وضعیتها نیز یک هستیِ محذوف و غیرقابل شمارش است. او همین طور که در خیابان و فضای همگانی شهرها به حساب نمیآید، در فضای زبان نیز به شمار نمیآید و شریک سرنوشت شهر و شهریاری نیست. زنان در بیرون از فضای خانوادگی حتی «نام» ندارند. در برخی موارد، زنان حتی نام خود را در همان خانه از یاد بردهاند، هم خودشان و هم اولادهاشان. جهان و زبان فارسی بالای گور گمنامی زنان چارزانو نشسته است و درحالیکه غزل میسراید اما علیه خشونتهای زبانیِ زنستیزانه، تبر نقد به دست نگرفته و نمیگیرد و به غزلسرایی ادامه میدهد، چه زیبا امّا دردناک!
۳) جستوجوی راههای رهایی: دانایی و دادگری
تا کنون به نحو گذرا و فشرده اشاره شد که در طول تاریخ افغانستان از یک سو، حیات اجتماعی به مشارکت زنان و حضور آنان در عرصهی عمومی روی خوش نشان نداده، و از سوی دیگر به لحاظ فرهنگی، این ممنوعیت تاریخی نه تنها مورد پرسش قرار نگرفته بلکه تغزّلی و زیباییشناختی و لذا مقبول و مطبوع همگان واقع شده و به عنوان امر خوب در عرف عموم رواج و شیوع یافته است. به تعبیری، حذف زن به عنوان یک سنّت آبایی و رسم اجدادی جا افتاده است، به نحوی که حتی عشق نیز نتوانسته سپهر عمومی را به روی آنان بگشاید و اجازه دهد که درد و رنج زنان، خوشی و ناخوشیشان و حق مشارکت آنها مجال روایت پیدا کند و شنیده شود. زنان در عاشقانهترین مناسبات و لحظات پشت مرزهایِ جهان زبان یعنی در قلمرو خاموشی و جمهوری سکوت باقی ماندند و ویزای ورود به فضای شهر سخن و عرصه تصمیم سیاسی دریافت نکردند.
در دو دههی اخیر، هویتها، نقشها و حقهای نوینی برای زنان تعیین گشت و رسمیت یافت، امّا این نقشها و حقهای نوآیین، نه در عرف و سنّت محلّیِ ما ریشه داشت و نه از بطنِ «آگاهیِ» درونی ما سربرآورده بود، بلکه از الزاماتِ جامعهی جهانی ناشی شده بود و با رفتن یکباره آنها، حقوق زنان نیز همراه طیارههای تخلیه یکباره محو شدند. این الزامات تا حد خاصی کاربرد و قدرت پیشروی داشت، یعنی قدرت غلبه بر عرف تاریخی ما را نداشت؛ لذا حقوق نوآیین زنان به طور گسترده و خیلی آسان نقض شدند و میشوند، و خشونت علیه آنان افزایش یافته است. درک و مهارِ این خشونتها آسان نیست. زیرا خیلی از آنها به بیان درنمیآید و دیده نمیشود. مقداری که بیان و مرئی میشود، مورد تأمّل قرار نمیگیرد و به آسانی فراموش میشود. در هر صورت، پایاندادن به خشونتهای مختلف علیه زنان (که ریشههای عمیقِ تاریخی و فرهنگی دارد)، امری بسیار دشوار و زمانبر است. حتی در صورت وضع قوانین و اهتمام به آن، باز هم مشکل باقی میماند. زیرا میان قانون و اجرای آن همیشه یک شکاف و خلأ وجود دارد، که پرکردن و رفع کامل آن ممکن نیست. فاصلهی قانون و اجرای آن اساساً یکی از محلهای بروز خشونت است. بنابراین، علاوه بر اجرای عدالت و اهتمام به قوانین بهتر، آنچه باید مورد تغییر جدّی قرار بگیرد، در وهلهی اوّل آگاهیِ عرفی، دانش محلّی و عادتِ حاکمان و مردمان است. تغییر عرف و سنّت محلی با «آموزش» و تولید آگاهی انتقادی میسّر میشود و این امر نیازمند حمایتِ همهجانبه است اما اکنون به طور همهجانبه سرکوب میشود! آگاهی است که عدالت را به حرکت درمیآورد و عدالتْ دری به سوی نور حضور زنان میگشاید.
عدالتخواهی و دادگری امر عام است و کل افغانستان بدان نیاز دارد. از طرف دیگر، خشونت در افغانستان صرفاً مشکلِ زنان و مختص به آنان نیست، بلکه یک مسألهی تاریخی و سیاسی است که همهی مردم در معرض آن قرار دارند. پس، از آنجا که خشونت یک مشکل ریشهای و فراگیر است، کنترل و توقفِ آن یک راهحل فراگیر و اساسی نیز میطلبد، که همان عدالت است. عدالت کلی و مستلزم برابری همگانی است. بنابراین، فعلاً راهی فراگیرتر و بنیادیتر از بازگشت به عدالت و عقلانیت نمیتوان نشانی داد. عدالت بدیل خشونت است که اجرایش به عقلانیت نیاز دارد. عقلانیت میتواند هم بر فاعلانِ خشونت اثر بگذارد و هم بر قربانیانِ آن؛ و از این طریق میتواند بر نفس خشونت فایق آید و میزان آن را کاهش دهد. علاوه بر این، عقلانیت به لحاظ درونی، عناصری مانندِ وجدان و مسئولیتپذیری را زنده نگه میدارد؛ و به لحاظ بیرونی، نهادها و قوانین مدنی را جا میاندازد و چتر حمایتی و اجرای عادلانهی آنها را مورد ملاحظه قرار میدهد. البته، بازگشت به عقلانیت نه در لحظه حاصل میآید و نه در یک چشم بههمزدن، تاریخ آکنده از خشونت را پر از گل و گلزار میکند، بل صرفاً یک نقطهی آغاز را خلق میکند. عقلانیت در وهله اول، شرطامکانِ حیات مدنی را به همراه میآورد، نه تحقق قطعی و نهایی آن را. یعنی فضایی برای مدنیت «میگشاید» و شروع یک حیات انسانی را «ممکن» میگرداند. چنین «امکانی» در ابتدا یک امر نوآیین، لرزان و شکننده است که برای تثبیت و استحکامش، لحظهلحظهی آن را باید زیست و به تجربه درآورد. با تجربهکردن و زیستنِ امکانهایِ عقلانی میتوان یک سنّت مدنی و بستر انسانی را در تاریخ خویش به وجود آورد که در افق آن، خشونت علیه زنان به حداقل میرسد. اکنون اما افغانستان در دورترین نقطه از عقلانیت قرار دارد و رسیدن مردم به آن زمان بسیار طولانی لازم دارد. به همین میزان، کوشش فکری و قلمی بسیار زیادی را میطلبد. باید عمر خود را به جوهر قلم بدل نمود و تا سالیان دراز نوشت و آگاهی آفرید. آگاهی و دادخواهی تنها سلاحی است که طالبان حتی با تلاشی خانهبهخانه نیز نمیتواند آن را از چنگ عاقلِ عادل بیرون بکشد. شکنجه و قتل نیز نمیتواند آن را نیستونابود کند. زیرا آگاهی حیات مستقل دارد. آگاهی رشدیافته فراتر از فرد فرد جامعه بال میگشاید، پرواز میکند و نور میافشاند و نوای عدالت را بر فراز زمانه میافرازد.
…ادامه دارد