دختر میخواست اعتراض کند، بر ضد این قانون سنگی و کهنه، در مقابل اینقدر دخترستیزی و سرکوب و بستن. دختر وابسته به هیچ جریان سیاسی نبود، با هیچ کشور و آدم خارجی ارتباط نداشت. این واقعیتی بود که تنها خودش میدانست. فقط دلش برای همنسلان و همصنفانش میسوخت، برای آنهایی که دوست داشت مکتب برود، برای آنانی که رویای دانشگاه داشت، برای خودش و دختری که آرزو داشت روزی زن بزرگ شود. به ستاره و راضیه و چند همدرس دیگرش تماس گرفت، بعداز ظهر را در پل سرخ، دور میز کافه مرجان سپری کردند، برای فردا هماهنگ شدند: نباید بترسیم، نباید سکوت کنیم، ما که نه جاسوسیم، نه منافع بیرونی را دنبال میکنیم و نه از کسی دستور میگیریم، از چه بترسیم؟ به خود میباید تکیه کنیم، به آرزوهایی که هرکدام ما داشیم، امروز که مدرسه و دانشگاه را بستند، فردا همه چیز را مسدود میکنند، ما حرف خودرا میزنیم، خواست خودرا آشکار میسازیم، تا شرمنده خود و دختران بعدازخود نباشیم، اگر کسی به ما پیوست خوب، نپیوست چیزی در مبارزه ما تغییر نمیکند!
دختر این چیزهارا به دوستانش گفت. قاطع، محکم و کمی عصبی. از چشمهای کوچک، صورت عرق کرده و موهای تابتابش درد و عصیان میبارید. مشتش را وسط میز کوبید و این جلسه خاتمه یافت. فردا باید جلوی وزارت تحصیلات تجمع میکردند. همه چیز مشخص بود، شعار مشخص، فریاد مشخص و مخاطبین مشخص: دروازههای آگاهی را بهروی ما نبندید!
همینقدر مختصر و ساده. دختر ترسی نداشت، دلواپسیای در وجودش نبود، پدر مادرش را همینها کشته بودند، فقط اندکی نگران پدر بزرگش بود، تنها آدم زندهی زندگیاش، مرد پیری که روی بستر افتاده بود و نمیتوانست خودش را تکان بدهد. پرستارش بود، خستگیناپذیر و دایمی. دو نفر درون این خانه. شب را تا ناوقت کنار بستر پدر بزرگ نشست، حرفهایش را به او گفت، میخواست بفهماند که برای خواستهی بزرگ قصد اعتراض دارد، برای مکتب و درس و دانشگاه و آینده. پدر بزرگ فقط میتوانست ببیند، شاید ته دلش رضایت داشت، او خود روزگای معترض بود، معترض به ظلم و انفجار و خودزنی و تعصب و حذف و زنستیزی. اگر که میتوانست حرف بزند و حرکت کند، شاید با نواسهاش به عنوان تنها مرد این شهر فردا برمیخواست و اعتراض میکرد. بارها این کارا کرده بود، در مقابل حکومتها و سیاستهای زودگذر این سرزمین. اصلا کتابهای همین پیرمرد به دختر اندیشه و ارادهی اعتراض داده بود، آن کتابخانهی کوچک در آخر دهلیز با کتابهای گوناگون. به هرحال او حالا معلول و پیر و از پاافتاده بود، کاری نمیتواست جز اینکه با برق چشمهای خود به نواسهاش نیرو ببخشد. آفتاب طلوع کرد. دختر خواست بابت أطمنان به دوستانش تماس بگیرد. ولی هیچکس در دسترس نبود. نه ستاره، نه عایشه، نه راضیه و نه هیچکس دیگر. انگار همه دست کشیده بودند. به آفتاب نگاه کرد، به پدر بزرگ معیوب، به این خانهی کهنه، به کتابها، به خودش. کاغذهایی را که برای شعار آماده کرده بود برداشت، پیشانه پدربزرگ را بوسید: اگر که هیچکسی با من نیاید میروم و تنها فریاد میزنم!
دختر از لای کتابهای پدر بزرگ چیزهای زیادی یافته بود، مطالب بیشماری خوانده بود، حالا تمام آن انقلابها و شکستها و عشقها و اندیشهها قلبش را میفشرد. ولی گویا چیزی بد بافته شده بود، عجولانه بسته شده بود، به دروازه مشکوک شد، به مشتهایی که مدام به در کوبیده میشد. آیا دوستانش بود؟ آیا آنها آمده بودند که دختر را همراهی کنند؟ ابتدا یک نظامی از بالای دیوار پرید داخل، دروازه را باز کرد و حویلی پر شد از این ماسکدارهای مجهز، مسلح و خشن. انگار با یک مملک دیگر وارد جنگ شده بودند، گویا پایه حکومتشان از درون این خانه تهدید میشد. دختر روی زینه خشک شده بود. نمیدانست چهکار کند، چطور فریاد بزند. آیا او اینقدر خطرناک بود؟ چهکسی اینگونه دقیق همه چیز را فاش کرده بود؟ نمیدانست. ریختند و دختر را گرفتند. شبیه یک وسیله، مثل یک تکهی بیجان و بیارزش اورا درون ماشین نظامی تخته کردند، با قنداق به صورتش کوبیدند، با لگد به پهلویش زدند. هرچه در دست داشت، دختر از دست داد، تمام وسایل ارتباطی، تمام آن کاغذها و حرفها. با چادرش، چشمهایش را بسته بودند. نمیدانست کجا میرود، نمیفهمید با کدام اداره و نیرو روبروست. به حرف نمیفهمیدند. تن کوچک دختر در اسارت اینها بود، کسانی که با گلوله حرف میزدند، با لگد تفهیم مینمودند و با تعرض بازجویی میکردند. دختر همه در تاریکی بود. نصف شب چند نظامی آمدند و اورا در جای دیگر بردند، در یک تاریکی دیگر، جایی که روی تن او دست کشیدند، جایی که دختر نمیتوانست تصور کند. او حالش بد بود. به هیچ کس پاسخی نداد، از هیچ چیزی ابراز ندامت نکرد، با این حال آنچه در ذهن داشت در میان درد و تجاوز و شکنجه به زبانش میآمد: دروازههای آگاهی را نبندید…! این را خسته و شکسته میگفت. کوتاه و پر درد. حرفش همین بود. شب صبح شد و ماهها گذشت. دختر هنوز در تاریکی بود. نمیدانست درون زندان است یا قرارگاههای نظامی. تغییر میکرد. از این تاریکی به تاریکی دیگر. از این شکنجهگاه به شکنجهگاه دیگر. چیزی از دختر شنیده نمیشد، اعتراف اجباری روی زبانش نمیچرخید، مرگ را دیده بود، پذیرفته بود، به صورت نظامی و قاضی و بازپرس توف انداخته بود.
دختر از بیرون چیزی نمیدانست، از بازیهای سیاسی، از شهر، از پدر بزرگ، از کسانی که با نام او در سفارتخانهها بهسر میبردند، از دخترانی که او هرگز نمیشناخت و حالا با پرونده گرفتاری او پناهنده کشورهای دیگر شده بودند، دختر بیخبر بود. فقط دردهای خودش را احساس میکرد، مردن روح خودش را، صدای شکستن استخوانهای خودش را درون این تاریکخانهها میشنید، این شکنجهگاههایی که نماز و تجاوز هردو درون یک اتاق صورت میگرفت.
آن روز که اورا آزاد کردند، آن روز که بعد ماهها نور و روشنایی به صورتش افتاد، آن روز که دستهای اورا باز کردند، نمیفهمید با این آزادی چه کند، دلش گرفته بود، تنش درد میکرد، همه چیز درون ذهنش مرده بود انگار. خسته و بیچاره قدم بر میداشت. از جلو دکانها و خانهها. دختر گیج بود. دختر اسم خودش را از دیگران میپرسید، دیگرانی که با عبارت” چطور بود مزه اعتراض؟” پاسخ میدادند. دختر دیگر نمیخواست چیزی بپرسد. شاید کوچهی خودش را بهیاد آورده بود، خانه و پدر بزرگ خودرا پیدا کرده بود. فقط دلش از این زنها گرفته بود، از این مردها، از این دستفروشها. دلش حتی از تمام دختران شهر گرفته بود. دلش گرفته بود که از پنجرههای باز به او و اعتراضش میخندیدند، به زخمها و آرزوهایش. دختر چقدر شهر و آدمها را یکسان دید، چقدر باورها بهنظرش مشابه و ملول آمد.
دختر وقتی دروازه را باز کرد، پدر بزرگ زنده نبود، همان چندماه قبل مرده بود، شاید از گرسنگی و ترس و تنهایی، تنش تجزیه و به زمین چسبیده بود. دختر لحظهای آنجا نشست و پدر بزرگ را نگریست، جمجمه خالی و بستر غمگین اورا. دختر میخواست برخیزد، ولی نمیدانست با این آزادی چه کند!
خشنود خرمی