مصاحبهکننده: عارف قربانی
امروز که به فاطمه تماس گرفتم، در گرمای بالای چهل درجهی قم، در یک کارخانهی دمپایی مشغول کار بود. صدای خندهاش از تهِ صالون و از ورای غَروغٌر ماشینها، گوشهایم را نوازش میداد. قرار شد شب زنگ بزنم و مفصل قصه کنیم. چقدر زندگی را ساده میگیرد این دختر یا چقدر بیخیال است. با خودم میگفتم آفرین بر تو! زندگی را نباید جدی گرفت. بر همه چیز باید خندید. شب شد و منم تماس گرفتم و با این پرسش گفتوگوی صمیمانهیمان را آغاز کردیم:
چند سال داری؟ میخندد، بلند میخندد و بعد میگوید، من از سالم هیچ خبر ندارم. وقتی از پدرم پرسیدم که چند سال دارم، پدرم گفت نمیدانم؛ اما یادم است که زمان «رشقهدرو» به دنیا آمده بودی. ولی اینجا وقتی که برگهی سرشماری میداد، خودم را سیودو ساله گفتم. دقیق نیست ولی خٌب، در همین حدود سن دارم.
چند سال میشود در ایرانی و چطوری آمدی؟ حدود پانزده سال میشود. یادم است که دوران ریاستجمهوری حامد کرزی بود. خیال میکنم دورِ دومش بود. مقصد، روز آمدنم را قشنگ یادم است. یک روز گرمِ تابستانی بود. آن روز، پدرم دَمدمای چاشت از گندمدرو آمد. ما باهم زردآلو خوردیم، کمی قصه کردیم و خندیدیم. بعد خداحافظی کردیم و اشک ریختیم و از «داله»ی «میرامور» راهی «شارستان» شدیم. از آنجا، بهسوی کابل آمدیم و بعد هم قندهار رفتیم و از میدان هوایی قندهار مستقیم مشهد آمدیم. از مشهد رفتیم قٌم. خٌسٌرم که از قومای نزدیک ما است، مرا برای پسرش آورده بود. ما به محض رسیدن ازدواج کردیم. بعد از یک سال از خانهی خسر جدا شدیم و خودمان خانه گرفتیم. صاحب اولاد شدیم. فعلاً سه بچه داریم؛ دو دختر یک پسر.
وقتی به ایران رسیدی، ایران به نظرت چطور آمد؟ میخندد و در خلال خندههایش میگوید، نمیدانم! کمی مکس میکند و بعد میگوید، اول به چشمم نمینشست. از صحبت و رفتارشان خوشم نمیآمد. احساس میکردم در یک زندان بزرگ زندانیام؛ اما کمکم عادت کردم. حالا دیگه مدل اینها شدهام؛ البته مدل ایرانیها نه دیگه، مدل بقیه مهاجرین. باز هم میخندد و میگوید، از اول که آمده بودم زیاد خانه را یاد میکردم. شبها وقتی میخوابیدم خواب خانه را میدیدم، خوابِ خاکِ شارستان (میرامور فعلی) را، خوابِ خانهی پدر را و خوابِ میلهی دخترانهی لبِ چشمه را و خواب بسیار چیزهایی که ازش دور شده بودم. در آن سالها هر کسی از وطن میآمد و از آنجا قصه میکرد، مرا گریه میگرفت و گریه میکردم.
زندگی را در اینجا چگونه شروع کردی؟ زندگی را بسیار سخت و از صفر شروع کردیم. باز میخندد و میگوید، تاهنوز از همون صفر بیرون نشدیم.
اولینبار کی سرکار رفتی و اولین روزکاریات چطور بود؟ من زیاد کار نکردهام، ده و دوازده ماه بیشتر نمیشود. وقتی طرح صدمیلیونی شروع شد. طرح صدمیلیونی! میخندد میگوید آری. البته در قم و طرفای ما صد میلیون تومان بود. بعضی جاهای دیگر بیشتر بودند. به هر حال، به من گفتند، تو که سرپرست بچههایت هستی اگر وارد این طرح نشوی و پول را پرداخت نکنی، نمیتوانی کارت هوشمند بگیری و آنوقت بچههایت هم حق ندارند به مدرسه بروند. من بخاطر همین بچهها، که مبادا از درس باز بماند، رفتم پول را قِسط بندی کردم. ده میلیون اولش را هم دادم و آمدم رفتم سرکار. اولین روزکاریام واقعاً سخت بود. میخندد و میگوید هرچه میگفت من نمیتوانستم یاد بگیرم. قالبها را درست زده نمیتوانستم. جایی که کار میکنم یک کارخانهی دمپایی است. برنامهی کاریاش دوازده ساعته است. روز اول خیلی خسته شده بودم. در برگشت به خانه با خودم میگفتم مگر زندگی این همه سختی را میارزد! اما خٌب، کمکم عادت کردم.
نوع برخورد صاحب کارتان، نسبت به شما چگونه است؟ ما صاحب کارمان را زیاد نمیبینیم. گاهی پنج شنبهها مساعده که میگیریم، میبینیم. رفتار بدی تا حالا با ما نداشته است. البته ما با سرکارگر طرفیم تا با صاحب کار. سرکارگر ما هم خانم است و افغانستانی است. زنِ خوب و فوقالعادهیی است. البته که کمی جدی است؛ ولی با ما خیلی کاری ندارد؛ یعنی در کار زیاد گیر نمیدهد.
در آنجا که کار میکنید از چه حقوق و مزایایی برخوردار میشوید؟ اینجا کار ما، روزمٌزد است. ما از روز اول که سرکار شدیم، قراردادی نبستهایم و غیر از دستمزدمان حقوق دیگری هم نداریم؛ مثلا نه بیمهی کار داریم و نه بیمهی درمانی داریم و نه حق بازنشستگی. این برای همهی ما یک روال عادی شده است و فعلاً هیچ کس از این حقوق حرفی نمیزند؛ چون اصلاً حرفش نیست. اگر هم مطرح کنیم چند جواب سربالا میشنویم؛ مثلاً میگوید کجاست مدارکتان، که از این حرفها میزنید. اگر مدارک هم داشته باشیم میگویند این حقوق شامل اتباع (اتباع بیگانه) نمیشود.
نوع برخورد ایرانیها نسبت به خودت و دیگر مهاجرین چگونه است آیا فرقی و تفاوتی قایل است یا خیر؟ بلی. این فرق و تمایز همیشه هست. بعضی جاها بیشتر و بعضی جاها کمتر؛ مثلاً وقتی در «لنگرود» بودیم در صفِ نانوایی، نان را اول به ایرانیها میدادند بعد به ما. اصلاً برایشان مهم نبود که چقدر در صف ایستاد میماندیم.
از زندگی در ایران راضی هستی؟ با لبخند میگوید خٌب چه کار کنیم دیگه! وقتی میپرسم که احساس خوشبختی داری، سریع و با حس نارضایتییی که در کلامش پیداست میگوید: خوبه! بد نیست. هیچجا کشور خود آدم نمیشود؛ ولی خوبه دیگه، میگذرانیم.
بهترین خاطرهیی که از افغانستان داری، چه است؟ افغانستان همهاش خاطره است. فعلا خاطرهی خاصی در ذهنم نیست. بعد سکوت کرد و لحظهیی هیچ حرفی نمیزد. انگار در خاطرهیی غوطه میخورد.
آیا دوست داری برگردی افغانستان؟ آری! خیلی دوست دارم. کمی مکس میکند و میگوید نه، فعلاً نه دیگه! الآن همه از افغانستان فرار میکنند. در یک شرایطی که بچههایم بتوانند درس بخوانند و مردم آزادتر باشند، زنان آزادتر باشند، در یک شرایطی که حداقل بچهها بتوانند درس بخوانند، دوست دارم برگردم.
هر کسی آرزو و آرمانی دارد که میخواهد به آن برسد و یا آن را داشته باشد. شما از کودکی چه آرزو داشتید و حالا چه آرزو دارید؟ میخندد و با همان حالت خندهگونهاش میگوید، نمیدونم! باز میخندد و میگوید فکرم کار نمیکند. اصلاً مشکلات اینقدر بر سرم ریخته که یادم رفته آرزویی هم داشتهام؛ اما حالا آرزو دارم زندگی بهتر شود. بچهها بتوانند درس بخوانند. سلامتی بچهها را آرزو دارم؛ البته منظورم داخل افغانستان هم هست.
یک سوال کلی بپرسم، زندگی در ایران چگونه است؟ میخندد و میگوید منم کلی جواب بدهم، بسیار سخت. پانزده سال میشود پدر و مادرم را ندیدهام. خیلی دوست دارم ببینم، اما نمیشود. سخت است. یک عالمه مشکلات دارم. تمام تلاشمان را میکنیم که سال آینده بهتر از امسال شود؛ اما باز میبینیم که نه، بهتر نشده که هیچ، بلکه بدتر هم شده است؛ مثلاً همین بچهی بزرگم چهارده سال دارد. دو سال میشود پهلوی درسش در یک خیاطی هم کار میکند. خٌب، زندگی سخت است دیگه، باید کار کند. همهی ما باید کار کنیم تا زندگی بچرخد. هر چه میگذرد زندگی سختتر هم میچرخد؛ اما خٌب، زندگی همین است دیگه، به هر شکلی که میگذرد باید قبول کنیم و لبخند بزنیم. زندگی برای من “پذیرش” است. “لبخند و امید” است. البته چارهیی هم نیست؛ اما من به زندگی لبخند میزنم.