نویسنده: میترا محمودی
در نظامهای اجتماعی طبقاتی، محرومیت و سلطه بر زنان نه پدیدهی تصادفی است و نه صرفاً ریشه در سنتهای فرهنگی دارد. این محرومیت، ماهیت ساختاری و هدفمند دارد که در راستای حفظ نظم موجود و تثبیت قدرت طراحی شده است. زنان، بهعنوان یکی از اصلیترین گروههای تحت سلطه، همواره در طول تاریخ با نوعی انقیاد مضاعف روبهرو بودهاند. این انقیاد، از یک سو، آنان را به کارگران بیمزد در فرآیند تولید و بازتولید اجتماعی بدل کرده است و از سوی دیگر، هویت، بدن و حقوقشان را به ابزاری در دست ایدئولوژی مسلط تبدیل کرده است. نظامهای سلطهگر، با محروم کردن زنان از حق تحصیل، کار و مشارکت سیاسی، آنان را نهتنها از عرصههای اجتماعی، که از ابزارهای اساسی قدرت و آگاهی نیز کنار گذاشتهاند. این محرومیت، انعکاسی از پدرسالاری صرف نیست، بخشی از منطق ساختاری است که هدفی فراتر از سلطه بر زنان دارد؛ تثبیت و بازتولید قدرت بهنفع نظم مردسالارانه و طبقاتی.
در نظام سرمایهداری، همانگونه که مارکس تحلیل میکند، ایدئولوژی ابزاری برای بازتولید نظم موجود است. در نظامهایی چون امارت طالبان، حذف زنان از عرصهی عمومی، دیگر صرفا به سنت یا دین محدود نمیشود، بلکه پاسخ ساختاری به نیاز به تثبیت قدرت مردسالارانه و سلسلهمراتب اجتماعی است. این سیاستها، زنان را از ابزارهای آگاهیبخشی و استقلال فکری محروم میکند و آنان را به ابژههایی برای بازتولید نیروی کار و سلسلهمراتب محدود میسازد. با حذف زنان از تحصیل، آنان از امکان شناخت، تفکر مستقل و آگاهی طبقاتی محروم میشوند؛ با منع آنان از کار، امکان استقلال اقتصادی از آنها سلب میشود و با کنار گذاشتنشان از مشارکت سیاسی، حق تأثیرگذاری بر سرنوشت جمعی از آنان گرفته میشود. در این روند، زنان به محیط خانه محدود شده و نقشهای سنتی چون مادری و خانهداری به آنان تحمیل میشود. این نقشها در ظاهر، وظایف طبیعی جلوه میکنند؛ اما در واقع، ابزارهایی برای بازتولید رایگان نیروی کار و تثبیت اقتدار اقتصادی و سیاسی نظام سلطه به شمار میروند.
کنترل بدن زنان، یکی از مؤلفههای اصلی نظامهای سلطهگر است. از تحمیل حجاب اجباری گرفته تا حذف آنان از عرصههای اجتماعی، بدن زن به میدان نبردی برای اعمال قدرت ایدئولوژیک بدل شده است. این کنترل، زنان را از سوژههای آزاد به ابژههایی برای نظم مردسالارانه و طبقاتی تبدیل میکند. از این طریق، هویت و استقلال آنان بهطور نظاممند نادیده گرفته میشود و عرصهی عمومی از حضور نیمی از جامعه تهی میگردد. اگرچه این سیاستها ممکن است در کوتاهمدت به تثبیت نظم سلطهگرانه کمک کند، در درازمدت تناقضات بنیادین ایجاد میکند. حذف زنان از عرصهی عمومی، بحرانهای اجتماعی و اقتصادی گستردهیی را همراه دارد؛ از مختلشدن فرآیند بازتولید اجتماعی گرفته تا کاهش نیروی کار و افزایش نارضایتی عمومی. این تناقضات، نهتنها نشاندهندهی ناپایداری سلطه بر زنان است، بلکه زمینهساز بحرانهایی است که نظم موجود را از درون تهدید میکند.
در این میان، آگاهی طبقاتی، نقطهی آغاز هرگونه انقلاب و دگرگونی است. زنان، بهرغم حاشیهنشینی و سرکوب، نیرویی بالقوه برای تغییر ساختارهای سرکوبگر هستند. سرکوب آگاهی و مشارکت آنان، نشان از هراس نظامهای سلطه از قدرت سازماندهی جنبشهای زنانه دارد. تاریخ به ما آموخته است که مبارزهی زنان برای حقوق خود، همواره با مبارزه علیه سایر اشکال سلطه گره خورده است. رهایی زنان، نهتنها پیششرط آزادی آنان، که پیشنیاز رهایی کل جامعه از زنجیرهای ستم و استثمار است. هیچ جامعهیی نمیتواند بدون مشارکت نیمی از اعضای خود به آزادی، عدالت و توسعهی پایدار دست یابد.
رهایی زنان، نه صرفاً یک مسألهی جنسیتی، بلکه شرط لازم برای رهایی کل جامعه است. هیچ جامعهیی نمیتواند بدون مشارکت نیمی از اعضای خود آزاد باشد. مبارزهی زنان افغانستان برای حق تحصیل، کار، و مشارکت سیاسی، مبارزهیی است علیه تمامی اشکال سلطه. بنابراین وظیفهی تاریخی همهی ماست که از این مبارزه حمایت کنیم؛ رهایی زنان، رهایی انسانیت است.