رمزیه شمش
تا زمانی که داخل یک محیط نشویم، شناخت درست و دقیق آن دشوار و حتا ناممکن است. پیش از اینکه وارد پروسهی دانشجویی در آکادمی «سنهارس» شوم، احساس میکردم تبعیض بیشتر یک شعار است. هنگامی که وارد این پروسه شدم، فهمیدم که تبعیض یک شعار نه، بلکه یک محوطهی بدون دروازه است؛ همهجا را فرا گرفته و راه بیرونرفت ندارد.
کشور استرالیا بورسیهی تحصیلی را در بخش نظامی به اعلان گذاشت. هر دانشجویی که معیار این بورسیه را داشت ثبت نام کرد. من هم ثبت نام کردم؛ ولی از آنجایی که در محیط زندگی ما تبعیض نژادی، زبانی، قومی، مذهبی و جنسیتی وجود داشت، ترس داشتم، اگر اشتراک کنم مرا به عنوان زنی که از مذهب و قوم دیگری هستم، در امتحان رد کند. بعد از جستوجو خبر شدم، که نتایج نهایی امتحان در دست مشاورین کشور استرالیا است.
خلاصه در امتحان شرکت کردم. بعد از سپری نمودن یک سلسله قواعد و امتحان در جمع دانشجویانی قرار گرفتم که باید برای ادامهی تحصیل به استرالیا فرستاده میشدند. خبر کامیابیام بین همه پخش شد. واکنشهای پیدرپی از اطرافم نمایان شد. همه میگفتند: «که رمزیه توسط واسطهای که داشته قبول شده است.» من واسطه نداشم. یک دختر دهقانِ سادهی روستایی بودم که فقط میخواستم به سرزمینم خدمت کنم. همچنین دوستان و اطرافیانم نمیدانستند که تمام مراحل این پروسه را افراد همان موسسهی استرالیایی به عهده دارند. درد بزرگی بود که گاها از دوستانم متلک میشنیدم. بههر حال من باید صبور میبودم؛ مبارز بودن تحقیر شدن را نیز به همراه دارد.
حرکت به سوی استرالیا و فروپاشی یک آرمان
بعد از مدتی من راهی استرالیا شدم. کار و تمرینات خود را به شکل نورمال پیش میبردم. برای فارغالتحصیل شدن از دانشگاه لحظه شماری میکردم. هر روز برای برگشتن دوباره به وطنم چشمم را به دوردستها میانداختم. دیدن وطن و هموطن چه شوقی دارد. فقط یک روز دیگر مانده بود؛ فقط یک روز تا وطن و سرزمین و دوستانم را ببینم؛ اما یکشبه همه چیز فروپاشید؛ کشور ما را دو دسته به طالبان تقدیم کردند. مردم بیسرنوشت، آواره، مهاجر و بیآبونان شدند. کشور جای زندگی نه، بلکه تبدیل به زندانی برای مردم افغانستان شد.
بعد از فروپاشی در غم فرورفتم. با خود فکر کردم امروز هیچ امیدی برای زندگی در افغانستان نیست. شرایط دشوار و نگرانکننده است. تعلیموتربیه، که حق اولیهی هر انسان است، از مردم کشورم گرفته شده است. امیدها به یأس و اندوه مبدل شدهاند. تاریکی مطلق حکمروایی میکند. هر روز آروزها را میکشند. بانوان سرزمینم، که نصف جامعه را تشکیل میدهند، اجازهی تحصیل ندارند. پس معلوم است که دیگر جایی برای کار کردن من و امثال من وجود ندارد. من که یک نظامی هستم، هرگز طالبان مرا نمیپذیرند.
آغاز غربت و پناهندهشدن به کشوری که در آن به خاطر قوم، مذهب و جنسیتم سر بریده نمیشوم
به عنوان یک دختر جوان میخواهم درس بخوانم، کار کنم و آزادی فردی داشته باشم؛ چیزهایی که از نظر طالبان ننگ بزرگ و گناه کبیره شمرده میشود. پس حالا من باید در این دیار غربت پناه ببرم تا برای آیندهی خود و کمک و همکاری به هموطنان خود تلاش کنم.
سرانجام پناه ببرم در کشوری که بخاطر جنسیت مورد تبعیض قرار نمیگیرم، بخاطر نژاد و مذهب سر بریده نمیشوم، توهین و تحقیر نمیشوم، بلکه به عنوان یک انسان برایم ارزش قایل هستند. در اینجا حق کار و تحصیل از مردم ما گرفته نمیشود. من باید اینجا بمانم؛ زیرا امید و آرزو در کشور من مُرده است. رنگهای آروزها بیشتر رنگ اندوه را به خود گرفتهاند.
شاید بعد از این یک افسر افغانستانی نه، بلکه یک افسر استرالیایی، برای کشور و خانهی دومم باشم. آه این دردناک است! صادقانه میگویم قلبم برای وطن و مردمم میتپد؛ ولی حالا چیزی از دست من ساخته نیست. امیدوارم مردمی که چشم امید به نیروهای امنیتی دوخته بودند، مرا ببخشند و شرایط ما را درک کنند. افغانستان از نظر نظامی شکست نخورد، بلکه از نظر سیاسی سقوط کرد. با وجود آن، من باز هم امیدوارم روزی کشورم آزاد میشود و من برای زندگی در خانه خودم برمیگردم.