نویسنده: لیلا بسیم
زمانی که شاگرد مکتب ملایی در مسجد همجوار خانهیمان بودم، سه ماه زمستان را که مکتبها تعطیل بودند، از صبح تا عصر درس میخواندیم. مسجد دو قسمت داشت، یکی برای دخترها و دیگری برای پسرها. بیش از ۱۶۰ خانواده در این مسجد شریک بودند. از هر خانواده چهار تا پنج نفر درس میخواندند. من خیلی کوچک بودم؛ اما قرآن را ختم کرده بودم و حتا به دختران کوچکتر از خودم درس میدادم. دختران بزرگتری هم بودند که به سن بلوغ رسیده بودند و هنوز مشغول خواندن قرآن بودند.
ملا که از یفتل بدخشان بود اگر اشتباه نکنم، چهرهیی فراموشنشدنی داشت؛ ریشهایش بلند، کلاهش سفید بود و در مرکز حلقهیی از شاگردان مینشست. دختران کوچکتر را من و پسری از همسایهی ما، که حالا در آمریکا زندگی میکند، درس میدادیم؛ اما دختران بزرگتر را خود ملا آموزش میداد. بیش از دهبار با چشمان خودم دیدم که چگونه وقتی یکی از دخترهای بزرگتر را برای درسخواندن صدا میزد، دستش را به بند تنبانش میبرد و با چوبی در دست، او را نزدیکتر میخواست. هرچقدر هم که دختر نزدیک مینشست، باز هم با چوب به او میزد که نزدیکتر بیا، تا جایی که بخشی از وجودش با دختر تماس پیدا کند.
دختران هم که نیت او را فهمیده بودند، با اجبار و ترس، نزدیک او مینشستند. همیشه دستش در بند تنبانش بود و با حرکاتش، همه را نگران و مضطرب میکرد. یک روز یکی از دخترها که نیت پلید ملا را فهمیده بود، قرآن را از فاصلهی دور جلو او گذاشت و شروع به خواندن کرد. هرقدر ملا اصرار کرد که نزدیکتر بیاید، او نیامد. ملا آنقدر با چوب بر سر و صورتش کوبید که چندین چوب شکست. از آن روز به بعد، آن دختر دیگر هرگز به مکتب ملایی نیامد و مجبور شد مسیر دوری را طی کند تا نزد زنی قرآن را ختم کند.
نفرت عمیقی از آن ملا داشتم؛ تا جایی که همیشه آرزو میکردم روزی خبر مرگش را بشنوم. ما هیچ چارهیی نداشتیم؛ نه میتوانستیم این موضوع را به خانوادهها بگویم و نه ترک مکتب ملایی ممکن بود.
این را نوشتم تا بگویم که ملاها در هر زمان و مکان، با هر شرایطی، یک طرز فکر و بینش خاص دارند که هیچوقت تغییر نمیکند.
در مقابل، چهار سال در دانشگاه با استادان مرد درس خواندم، حتا یکبار هم رفتار ناشایست یا نگاه نامناسب از آنها ندیدم.