دختری که به جرم دادخواهی از سوی خانواده‌اش طرد شد

نعره‌های «نان، کار، آزادی» از گلوی بانوان معترض در جاده‌های کابل پیهم شنیده می‌شود و با هر بار سر دادن این شعار، تعداد سربازان لشکر حامیان این ارتش خودجوش کمتر می‌شود و مبارزان در میان غول‌های روزگار تنهاتر می‌شوند. این روزها فرخنده به دور از حمایت خانواده با تکیه بر حمایت دوستانش، می‌خواهد حصار مخالفانش را استوارتر درهم بکوبد. با این‌که یک دنیا بغض ناریخته در پس گفته‌هایش وجود دارد، صدایش استوار به گوش می‌رسد و واژه‌هایش را شجاعانه یکی پس از دیگری با شوق از فریادهایی که همواره از سوی طالبان و مردم سرکوب شده‌، به زبان می‌آورد.
فرخنده (نام مستعار) یکی از زنان معترض در کابل است که به جرم دادخواهی از حق آموزش و کار زنان از سوی خانواده‌اش طرد شده است. او پیش از حاکمیت طالبان بر کشور در یکی از دانشگاه‌های پایتخت مصروف تحصیل بود و با دنیایی از امید به دنبال رسیدن به رویاهایش، پله‌های رسیدن به آن را یکی‌ پس از دیگری بی‌وقفه طی می‌کرد. این دختر جوان دوست داشت پس از فراغت از دانشگاه با اندوخته‌هایش برای تغییر جامعه به سمت خودکفایی نقش ایفا کند، اما پس از مسلط شدن طالبان بر افغانستان و گرفتن حق تحصیل و کار از او و دیگر بانوان، رویاهایش به سمت چاله سیاه کشانده می‌شود و فرخنده پس از آن از رویاپردازی‌هایش دست می‌کشد و هدفش تنها به کشیدن نفس در جو محزون این سرزمین، محدود می‌شود.
او با روح درهم‌شکسته و نگاه‌های دلجویانه به روح‌های درهم‌شکسته دختران سرزمینی که داستان بیچاره‌گی هر زنی در چشمانش موج می‌زند، وادار می‌شود تا برای پس‌گیری حق آنان کمر همت ببندد و در مقابل تفنگ‌دارانی صدا بلند ‌کند که همه زنان این کشور را به حبس خانه‌گی محکوم کرده‌اند.
روزهای نخست صدای اعتراضی فرخنده در جاده‌های کابل موج می‌زند. او با تعدادی از دوستانش اولین اعتراض خود را از منطقه کارته چهار شهر کابل آغاز می‌کند؛ جایی که برای نخستین بار در رویارویی با جنگ‌جویان طالبان، بازداشت و برای ساعاتی زندانی می‌شود. نخستین تجربه زندانی شدن برایش تلخ‌تر از این است که فراموش شود. تصویر لحظات زندان هیچ‌‌گاهی از پیش چشمانش دور نمی‌شود و به کابوس بد زنده‌گی او بدل شده است.
آن‌چنانی که فرخنده می‌گوید، جنگ‌جویان طالبان چندین تن از خبرنگاران را در مقابل چشمانش به‌صورت بی‌رحمانه لت‌وکوب کرده‌اند و همچنان چندین بار خطاب به معترضان زن گفته‌اند: «شما بازمانده‌های امریکایی‌ها استید و چنین برخورد سزاوار شما است.» او در مکانی که هر لحظه تصور می‌کرد پس از خبرنگاران نوبت شلاق خوردن او است، دست و پایش سرد و بی‌حس می‌شود. نزدیک به پنج ساعت را با ترس و وحشتی که وصف آن برایش دشوار است، سپری می‌کند. او و دوستانش آن زمان پی می‌برند که آنان قرار است در مقابل گروهی بجنگند که هیچ ترحمی بر زنان ندارد.
پس از سپری کردن پنج ساعت در مکانی که صدای شلاق، فریاد و ناله او را نیمه‌جان کرده بود، آزاد می‌گردد و با قلب شکسته و ترس راهی خانه می‌شود. مدتی را بدون اشتراک در هیچ راه‌پیمایی در خانه می‌گذراند و در مورد دوباره ایستاده شدنش تامل می‌کند. پس از چند هفته با این‌که اعضای خانواده‌اش کاملاً مخالف اشتراک او در راه‌پیمایی‌های زنان خودجوش هستند، به پای عهدی ایستاده‌گی می‌کند که با دوستانش بسته است. او بار دیگر مستحکم‌تر از گذشته در جاده‌های کابل ظاهر می‌شود و در مقابل گروهی که او و هم‌نوعانش را مجبور به خانه‌نشینی کرده است، نوای رهایی از اسارت را سر می‌دهد و شعار «کار، نان و آزادی» بار دیگر جاده‌های خاموش کابل را به جنبش درمی‌آورد.
فرخنده و همراهانش با هر بار اشتراک در راه‌پیمایی‌ها نه‌تنها از سوی افراد طالبان مورد توهین و تحقیر قرار می‌گیرند، بلکه از سوی مردان و زنانی که به خاطر آنان فرخنده و دوستانش این خطر را پذیرفته‌اند، نیز مورد اهانت قرار می‌گیرند. این معترض توضیح می‌دهد: «طالبان از دنده‌های برقی برای لت‌وکوب ما استفاده می‌کردند. زن و مرد نه‌تنها ما را حمایت نمی‌کنند، بلکه در دل‌شان نسبت به ما عقده گرفته و به ما می‌گویند که شما زنان بدکاره هستید که در سرک‌ها بیرون می‌شوید.» این واژه‌ها و جمله‌ها، روح خسته او را خسته‌تر می‌سازد و به جای این‌که مرهمی بر دردهایش باشد، نمکی بر زخم‌هایش می‌شود.
به خاطر آوردن اهانت‌های بی‌رحمانه مردم او را بیشتر از هر مورد دیگر جور می‌دهد. او لحظه‌ای سکوت اختیار می‌کند و آه سردی که دلش را از جفای روزگار خنک می‌کند، بیرون می‌دهد. سپس می‌گوید: «پس از هر تظاهرات معلوم نیست که آیا ما سالم دوباره به خانه‌های‌مان برمی‌گردیم یا نه؛ ولی بازهم از سوی همین مردم توهین و تحقیر می‌شویم. این کار مردم خیلی دردآور است.»
او لحظاتی را که به‌عنوان بدترین خاطره‌های زنده‌گی در ذهنش ثبت کرده است، برایم بازگو می‌کند. روزی پس از این‌که طالبان گردهمایی معترضان زن در کابل را برهم می‌زنند، فرخنده برای نجات از چنگ جنگ‌جویان طالبان در گوشه‌ای پناه می‌گیرد و از مردانی که در آن‌جا حضور دارند، عاجزانه تقاضا می‌کند تا زمانی که اوضاع بهتر شود، او و دختران دیگر را لحظه‌ای در جای امن‌تر پناه بدهند. این درخواست او اما از سوی مردانی که در ساحه حضور دارند، به‌گونه بی‌رحمانه‌ مسترد می‌شود.
پس از آن، جاده‌های کابل برای فرخنده که روزهای خوب خود را در آن سپری کرده بود و هر قدم این جاده‌ها در هنگام دوره تحصیل گواه رفت‌وبرگشت و خنده‌های از ته دل او و دوستانش بود، تبدیل به کابوس بد روزهایش شده است. جاده‌هایی که او با قدم زدن روی آن‌ها معادله‌های رسیدن به رویاهایش را در ذهن خود ترسیم می‌کرد و با برداشتن هر گامی به این رویای خود نزدیک‌تر می‌شد، حالا به میدان نبرد میان او و حاکمان این شهر بدل شده است. دیگر او دوست ندارد این جاده‌ها را پیاده طی کند؛ زیرا هر سمت آن تصویری از ترس، وحشت و بازداشت او و دوستانش توسط طالبان را در ذهن این دختر جوان تداعی می‌کند.
یگانه پناه‌گاه امن از دنیای وحشت‌ناک بیرون از خانه، خانواده و مهم‌تر از همه آغوش مادرش است. فرخنده اما پس از اشتراک در راه‌پیمایی‌ای که قرار بود او و دوستانش در منطقه پل‌سرخ بار دیگر صدای اعتراضی خود را به خاطر بستن درب مکتب‌های دخترانه و سلب حق کار بلند کنند، اعضای خانواده از جمله پدرش به او گوش‌زد می‌کنند که اگر او بار دیگر در اعتراض‌ها شرکت کند، دیگر او را اجازه ورود به خانه نخواهند داد. فرخنده که به دوستانش وعده داده است، هشدارها را نادیده می‌گیرد و با خود می‌گوید که دل پدرش نمی‌آید او را از خانه بیرون کند.
او بار دیگر در راه‌پیمایی اشتراک می‌کند، بی‌خبر از این‌که نادیده گرفتن حرف پدر، باعث جدایی او از آغوش مادرش خواهد شد. او پس از برگشت از اعتراضات، با صحنه‌ای که تصور آن برایش غیرقابل باور است، روبه‌رو می‌شود. پدرش لوازم او را جمع کرده و دیگر برایش اجازه ورود به خانه نمی‌دهد: «فامیلم مرا از خانه بیرون کردند و گفتند اگر تو با کدام خطری مواجه شوی، ما را هم مواجه می‌کنی. با هر کسی که هر طرف به تظاهرات می‌رفتی، همراه همان نفرها برو و زنده‌گی کن.»
این تراژیک‌ترین صحنه‌ است که او پس از مدت‌ها با تحمل همه دشواری‌ها، توهین، تحقیر و لت‌وکوب، با آن روبه‌رو شده است. در حالی که دنیای بیرون از خانه برایش تبدیل به مکانی ترس‌ناک شده و تنها جایی که او در آن همه ناملایمت‌ها را فراموش می‌کرد، در کنار خانواده‌اش بود، پدرش نیز همانند مردان دیگر این شهر پشت او را به یک‌‌باره‌گی خالی کرده و او را برای همیشه به دنیای وحشت رها می‌کند.
فرخنده پس از این تصمیم پدرش، آواره‌ و سرگردان جاده‌های کابل را برای یافتن محل بودوباش یکی پس از دیگری پرسه می‌زند و هیچ‌کس به دختری که از سوی خانواده‌اش طرد شده است، خانه نمی‌دهد. او چند شبی را در خانه دوستانش سپری می‌کند تا این‌که با هماهنگی شماری از دوستان روزهای بدش یک اتاق می‌گیرد و به‌گونه مشترک در آن زنده‌گی می‌کنند. او اکنون به دور از خانواده در اتاق خالی از مهر و صمیمیت پدر و مادر، جزای بلند کردن صدایش برای خواستن حق خودش و هم‌نسلانش را می‌پردازد.

١۶ ثور ١۴٠٢ هشت صبح
نویسنده: بهنیا

به اشتراک بگذارید: