در حسرت آسمان کابل

یادداشت‌های یک آواره
کابل را ترک کردم، اما کابل هرگز مرا ترک نکرد. از لحظه‌ای که قدم‌هایم بر خاک بیگانه نشست، تمام سنگینی غربت بر جانم آوار شد. کوچه‌های کابل، با هر پیچ و خم‌شان، هزاران خاطره را در قلبم حک کرده‌اند. آن کوچه‌هایی که زیر آسمان آبی‌اش، سال‌ها با شور و نشاط قدم زده بودم، حالا فقط در گوشه‌های دور ذهنم زنده‌اند؛ مبهم و دور، اما زنده. صدای قدم‌هایم بر سنگ‌فرش‌های خیابان‌های خاکی کابل همچنان در گوشم طنین می‌اندازد، و هر غروب آسمانش، پر از رنگ‌هایی بود که مثل نقاشی‌های خیال‌انگیز، با نور و سایه بازی می‌کرد.
مردم کابل، چهره‌هایشان از یادم نمی‌رود. خنده‌هایشان، رنج‌هایشان، نگاه‌های گرم و صمیمانه‌ای که با همه تلخی زندگی‌شان هنوز هم در دلشان جا داشت. دکان‌ها و فروشگاه‌های شلوغ و پر از هیاهو، که در هر گوشه‌اش بوی زندگی می‌پیچید؛ بوی نان تازه، بوی چای سبز، بوی خیابان‌های خاکی در زیر آفتاب داغ تابستان.
هر روز با ظهور خورشید، مکاتب و دانشگاه‌ها زنده می‌شدند و جان می‌گرفتند. جوانان با شوق فراگیری علم و امید به آینده، سرشار از انرژی به سوی کلاس‌ها می‌شتافتند. دوستانم، رفقای هم‌کلام و هم‌رزم روزگار خوب و بد، خاطرات بی‌شماری را در قلبم به یادگار گذاشته‌اند. آن خنده‌های از ته دل، آن گفت‌وگوهای در باره فلسفه، ادبیات، تاریخ، سیاست و مردم تا نیمه‌‌های شب، همه‌شان حالا مثل نسیمی دور در دلم وزیدن دارند.
کابل، با کوه‌های بلندش که هر صبح و غروب بر افق سایه می‌افکندند، آرامش و استقامت را به من یاد می‌داد. آسمانش، وسیع و بی‌کران، چشم‌انداز امید و آرزوهایی بود که هرگز ناپدید نمی‌شدند. آن آسمان، آسمانی که در زیرش سال‌ها درس و کتاب خواندم و نوشتم، حالا برایم مثل رویایی دست‌نیافتنی شده.
هر گوشه کابل، هر سنگ، هر دیوار و هر خیابانش برایم دلتنگی به ارمغان آورده است. حالا که در غربت زندگی می‌کنم، نمی‌توانم از حسرت بازگشت به آن سرزمین، به آن کوچه‌ها و به آن آسمانش رهایی یابم.


مادرم، پدرم، ستون‌های زندگی من، حالا در کابل مانده‌اند؛ آنجا که همیشه آغوش‌شان گرم و پناهگاه جان خسته‌ام بود. یاد مادرم که هر صبح صدای دلنشین خانه را پر می‌کرد و پدرم که با نگاه مطمئن و دستان پرمحبتش قوت قلب بود، دلم را به درد می‌آورد. پسران برادرم، آن معصومان کوچکی که روزگاری با صدای بازی و خنده‌شان خانه را روشن می‌کردند، حالا دور از چشمان من بزرگ می‌شوند، و من فقط از دوری‌شان دلتنگم.
دوستانم، رفقای نزدیک و آنانی که در کوچه‌ها و محله‌ها با هم روزها قدم زدیم و خندیدیم، خاطرات بی‌شماری را برایم زنده می‌کنند. آن شب‌های پر از خنده و گفت‌وگو در کوه‌پایه‌های بلند کابل، زیر آسمانی که حالا فقط در خیالم دیده می‌شود.
و اما، فقیران کابل… چهره‌های زرد و بی‌روح فقرا که در گوشه‌ و کنار خیابان‌ها، با دستان دراز شده و نگاه‌هایی پر از حسرت و اندوه، زندگی می‌کنند. گداهایی که در زیر نور کم‌رنگ خیابان‌ها به انتظار یک لقمه نان‌اند و معتادان که زیر پل سوخته، در آن تاریکی و سرما، با تن‌های خمیده و روح‌های خسته، روزگار را می‌گذرانند. آن‌ها، همان‌قدر بخشی از کابل‌اند که آسمان و کوه‌هایش. هر کدام‌شان داستانی ناگفته، دردی بی‌نام.
کابل، با کوه‌های بلند و مردمی که زیر آسمانش هر روز با امید و ناامیدی می‌جنگند، از ذهنم بیرون نمی‌رود. گاهی دلم برای هر سنگش تنگ می‌شود، برای هر نگاهی که در آن نهفته بود. اکنون، در غربت، هر بار که چشمانم را می‌بندم، فقط در حسرت بازگشت به آغوش کابل می‌مانم.

به اشتراک بگذارید: